اوحدی مراغهای (غزلیات)/نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند | وگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند | |||||
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک | هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند | |||||
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب | درین دیار کسی را مهل که خانه کند | |||||
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را | که گور من هم از آن خاک آستانه کند | |||||
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته | که مرغ میل به دام از برای دانه کند | |||||
زمانه مایهی بیداد بود و طرهی او | بدان رسید که بیداد بر زمانه کند | |||||
به شیوه گوشهی چشمش چو ناوک اندازد | ز گوشهی جگر اوحدی نشانه کند |