اوحدی مراغهای (غزلیات)/نیست در آبگینه آتش و آب
نیست در آبگینه آتش و آب | بادهشان رنگ میدهد، دریاب | |||||
باده نیز اندر اصل خود آبیست | کفتابش فروغ بخشد و تاب | |||||
ز آب بی رنگ شد عنب موجود | وز عنب شیره وز شیره شراب | |||||
زین منازل نکرده آب گذار | هیچ کس را نکرد مست خراب | |||||
باش، تا رنگ و بوی برخیزد | که همان آب صرف بینی، آب | |||||
هر کس از باده نسبتی دیدند | جمله بین کس نشد ز روی صواب | |||||
چشم ازو رنگ برد و بینی بوی | عاقلش سکر دید و غافل خواب | |||||
اگرت چشم دوربین باشد | بر گرفتم ازان جمال نقاب | |||||
اوحدی، هرچه غیر او بینی | نیست یک باره جز غرور سراب |