| | | | | | |
|
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر |
|
و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر |
|
|
آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز |
|
با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر |
|
|
دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم |
|
راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر |
|
|
پردهای انداختی بر روی و سیلی در گذار |
|
تا مرا در آتش اندوه نگذاری دگر |
|
|
زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من |
|
روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر |
|
|
بستهای بر دیگرانم باز و میدانم که چیست؟ |
|
ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر |
|
|
سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور |
|
آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر |
|
|
مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت |
|
تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر |
|
|
اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی |
|
صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر |
|