| | | | | | |
|
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟ |
|
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند |
|
|
او را همی زنند به صد دست در جهان |
|
وز زیر لب دعای جهانی همی کند |
|
|
سر بسته سر سینهی عشق بینوا |
|
از نی شنو، که راست بیانی همی کند |
|
|
بادیش در سرست و هوایی همی پزد |
|
دستیش بر دلست و فغانی همی کند |
|
|
راهی همی زند دل عشاق را وزان |
|
بر چهرهشان ز اشک نشانی همی کند |
|
|
گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد |
|
گه با گشاد و بست قرانی همی کند |
|
|
هر ساعتیش راه روان میدهند و او |
|
دم در کشیده جذب روانی همی کند |
|
|
آن بیزبان پردهن ساده بین که چون |
|
هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟ |
|
|
دف هر زمان چو نی سرانگشت میگزد |
|
زان فتنها که نی به زمانی همی کند |
|
|
در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم |
|
صید دلی و غارت جانی همی کند |
|
|
چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد |
|
و آن پیر بین که کار جوانی همی کند |
|