| | | | | | |
|
هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری |
|
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری |
|
|
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی |
|
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری |
|
|
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن |
|
تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری |
|
|
نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن |
|
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری |
|
|
گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود |
|
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری |
|
|
ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده |
|
چون من اندر ده شوم بیکیش و قربانم بری |
|
|
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم |
|
این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری |
|
|
چون امانتها که دادی گم شد اندر دست من |
|
مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری |
|
|
گر به قاضی میبرند آنرا که مستی میکند |
|
من خرابی میکنم، تا پیش سلطانم بری |
|
|
چون به همراهی قبولم کردی، ار سر میرود |
|
دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری |
|
|
اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی |
|
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری |
|