اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد

اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد)
  هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد درد دل برداد و درمانم نشد  
  دوش راز عشق او بر مرد و زن قصد آن کردم که برخوانم، نشد  
  صبر از آن دلدار و دوری زان نگار گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد  
  از شکایت‌ها که هست این بنده را یک سخن در گوش سلطانم نشد  
  نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ ناله و زاری به کیوانم نشد  
  کی فراموشم شود یادش ز دل؟ نقش او چون هرگز از جانم نشد  
  خود نه او پیشم نمی‌آید به روز شب خیالش نیز مهمانم نشد  
  بارها گفتم که: گر دستم دهد داد ازان دلدار بستانم، نشد  
  اوحدی گفت: آن پری در عشق ما نرم شد خیلی، ولی دانم نشد