| | | | | | |
|
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری |
|
ساقیی سرمست و جامی، مطربی موزون و یاری |
|
|
نوش کن جام صبوح و کوش کز شاخ گلتر |
|
بلبلی هر دم بنالد، بلکه چون بلبل هزاری |
|
|
چون به دستم باده دادی شیر گیرم کن به شادی |
|
تا توانم صید کردن، گر به دست افتد شکاری |
|
|
آمد آن موسم که: هر کس با دلارامی که دارد |
|
باده نوشد در میان باغ و ما نیز از کناری |
|
|
دست بستان را ز هر دستی نگاری بست گیتی |
|
تا تو بنشینی و بنشانی ز هر دستی نگاری |
|
|
بر مثال لاله دارم سینهای پر خون، که از وی |
|
نالهی زارم برآید چون ببینم لاله زاری |
|
|
ای که غافل مینشینی، سوی صحرا رو، که بینی |
|
کرده با دو ابر پر گل دامن هر کوه و غاری |
|
|
هر کرا هست اختیاری گو: همی کن چارهی خود |
|
چارهی ما صبر باشد، چون نداریم اختیاری |
|
|
عامیان در شغل و جستی، زاهدان در کبر و هستی |
|
عاشقان در عشق و مستی، تا بود هر کس بکاری |
|
|
من به آب می بشویم نام خود، تا در قیامت |
|
چون شمار خلق باشد، من نباشم در شماری |
|
|
من چو نرگس برنگیرم ز آب پی چندان که باشد |
|
سوسنی در پای سروی، سبزهای بر جویباری |
|
|
از گنهکاران که داند مجرمی را؟ گو: بخواند |
|
آنکه میداند شکفتن این چنین گلها ز خاری |
|
|
این غزل میخوان و در وی اوحدی را یاد میکن |
|
گر بود فصل بهارت در گلستانها گذاری |
|