اوحدی مراغهای (غزلیات)/پدید نیست اسیران عشق را خانه
پدید نیست اسیران عشق را خانه | کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه | |||||
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم | که خسته شد جگر آشنا و بیگانه | |||||
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف | مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه | |||||
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را! | گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه | |||||
به نقدم از همه آسایشی برآوردی | پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟ | |||||
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد | مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه | |||||
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی | چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه |