اوحدی مراغهای (غزلیات)/پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
پیری که پریرم ز مناجات بر آورد | دی مست و خرابم به خرابات برآورد | |||||
یک جرعه به ذات خود ازان بادهی صافی | در داد که گرد از من و از ذات بر آورد | |||||
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم | رویی، که خروش از جگر لات بر آورد | |||||
خورشید جبینی، که فروع رخش از دور | چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد | |||||
چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی | دل را ز مقام و ز مقامات برآورد | |||||
چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن | انگشت شهادت به تحیات برآورد | |||||
با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت | وز بحر دلش موج کرامات برآورد |