| | | | | | |
|
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت |
|
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت |
|
|
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم |
|
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت |
|
|
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوش |
|
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت |
|
|
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب |
|
چون سنگ میزنی، نبود بر سبو گرفت |
|
|
گویی که ناقه ختنی را گره گشود |
|
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت |
|
|
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد |
|
آشفتهای که با سگ آن کوی خو گرفت |
|
|
دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ |
|
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت |
|
|
هر زخم بد، که هست، برین سینه میزنی |
|
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت |
|
|
یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل |
|
کو را دگر نوالهی غم در گلو گرفت |
|
|
در صد هزار بند بماند چو موی تو |
|
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت |
|
|
گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار |
|
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت |
|
|
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت |
|
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت |
|
|
این آتش فراق، که بر میرود به سر |
|
از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت! |
|
|
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا |
|
کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت |
|
|
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟ |
|
و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟ |
|
|
پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو |
|
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت |
|
|
این جا که چشم ماست بجز سیم اشک نیست |
|
وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت |
|
|
شد مست و بیخبر دل ازین باده و هنوز |
|
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت |
|
|
گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟ |
|
پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت |
|