| | | | | | |
|
چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت |
|
که به یک دیدن او از دلم آرام برفت |
|
|
چه سخن کرد به چشم و چه شکر گفت ز لب؟ |
|
که رواج شکر و قیمت بادام برفت |
|
|
به دلش بر بنهادیم و به جان پرسیدیم |
|
تا نگویی تو که: بی پرسش و اکرام برفت |
|
|
جام در دست گرفتیم به یاد دهنش |
|
می به شرم لب او چون عرق از جام برفت |
|
|
نتوانم شدن از سایهی دیوارش دور |
|
که توانم ز تن و قوتم از کام برفت |
|
|
ای صبا، از دهن او خبری بارسان |
|
که به امید تو ما را همه ایام برفت |
|
|
دوست در ولولهی آن که: چو قاصد برسد |
|
دشمن اندر طلب آن که: چه پیغام برفت؟ |
|
|
دل ما را به چه پرسی که: چرا شد بر او؟ |
|
حاجتش بود، به آوازهی انعام برفت |
|
|
هر کرا بر سر ازین درد بلایی نرسید |
|
نتوان گفت که: او نیک سرانجام برفت |
|
|
تن که از خنجر او کشته نشد، مردارست |
|
دل که بر آتش او پخته نشد، خام برفت |
|
|
ما خود آن دانه ندیدیم که این مور برد |
|
بلکه مرغی نشنیدیم کزین دام برفت |
|
|
گرچه سر گشته بسی دارد و عاشق بسیار |
|
ازمیان همه در عشق مرا نام برفت |
|
|
اوحدی گر ز بر او برود معذورست |
|
کز لبش کام نمیدید و به ناکام برفت |
|