اوحدی مراغهای (غزلیات)/چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد | مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد | |||||
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد | ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد | |||||
نظر زهره کند، خنجر مریخ زند | نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد | |||||
چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد | ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد | |||||
گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت | حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد | |||||
تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد | که دلم در پی او ناوک آه اندازد | |||||
اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست | گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد |