اوحدی مراغهای (غزلیات)/چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم | دلم چو تیر برابر رود که: من سپرم | |||||
به کوی او خبر من که میبرد؟ که دگر | غم تو کوی به کویم ببرد و دربدرم | |||||
به یاد روی تو مشغولم آن چنان، که نماند | مجال آنکه به خود، یا به دیگری، نگرم | |||||
فراق آن رخ آبی به کار باز آورد | که هم نشان وجودم ببرد و هم اثرم | |||||
هزار دوزخ و دریا برون توان آورد | ز آتش دل سوزان و آب چشم ترم | |||||
به مرد و زن خبر درد من رسید، ولی | تو آن دماغ نداری که بشنوی خبرم | |||||
غم تو کرد پراگنده کار ما آخر | نگفتهای که: غم کار اوحدی بخورم؟ |