اوحدی مراغهای (غزلیات)/چو دل شد زان او هرگز نمیرد
چو دل شد زان او هرگز نمیرد | چو خورد از خوان او هرگز نمیرد | |||||
به سر میگردم از عشقش، چو دانم | که سرگردان او هرگز نمیرد | |||||
تن عاشق بمیرد در جدایی | ولیکن جان او هرگز نمیرد | |||||
به دردش گر دلم زین پیش میمرد | پس از درمان او هرگز نمیرد | |||||
تنم را پر شود پیمانهی عمر | ولی پیمان او هرگز نمیرد | |||||
به زندان عزیزی در شد این دل | که در زندان او هرگز نمیرد | |||||
روان اوحدی را هست حکمی | که بیفرمان او هرگز نمیرد |