| | | | | | |
|
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد |
|
دلش همخوابهی اندوه و جانش جفت غم باشد |
|
|
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی |
|
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد |
|
|
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن |
|
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد |
|
|
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من |
|
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد |
|
|
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت |
|
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد |
|
|
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی مینه |
|
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد |
|
|
چنین معشوقهای در شهر و آنگه دیدنش مشکل |
|
کسی کز پای بنشیند به غایت بیقدم باشد |
|
|
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او |
|
که اندر کشور خوبان جفا بر بیدرم باشد |
|