اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی | ما ز تو سرکشتریم،پس تو چه پنداشتی؟ | |||||
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم | ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی | |||||
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم | کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی | |||||
شاخ ستم کشتهای، بار جفایی بچین | هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی | |||||
دوش فرستادهای: کز تو ندارم خبر | خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟ | |||||
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد | از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی | |||||
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست | کار من و اوحدی رندی و ناداشتی |