اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش | کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش | |||||
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم | آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش! | |||||
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او | ای باد صبحدم، برسان خدمت منش | |||||
آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او | خون من شکستهی بیدل به گردنش | |||||
گر خون دیدها به گریبان رسد مرا | آن نیستم که دست بدارم ز دامنش | |||||
دانم که باد را بر او خود گذار نیست | ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش | |||||
گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی | چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش |