| | | | | | |
|
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو |
|
نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو |
|
|
گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم |
|
کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو |
|
|
دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی |
|
که: تو شیرینی و شهری شده فرهاد از تو |
|
|
اگر امشب سر آن زلف به من دادی، نیک |
|
ورنه فردا من و پای علم و داد از تو |
|
|
گر تو، ای طرفهی شیراز، چنین خواهی کرد |
|
برسد فتنه به تبریز و به بغداد از تو |
|
|
دوش گفتی: به دلت در زنم آتش روزی |
|
چه دل؟ ای خرمن دلها شده بر باد از تو |
|
|
دل ما را غم هجر تو ز بنیاد بکند |
|
خود ندیدیم چنین کار به بنیاد از تو |
|
|
اوحدی را مکن از بند خود آزاد، که او |
|
بندهای نیست که داند شدن آزاد از تو |
|