اوحدی مراغهای (غزلیات)/گر چه در پای هوی و هوست میمیرم
گر چه در پای هوی و هوست میمیرم | دسترس نیست که روزی سر زلفت گیرم | |||||
گر تو پای دل دیوانهی ما خواهی بست | هم به زلف تو، که دیوانهی آن زنجیرم | |||||
کشتن ما چو به تیغ هوسی خواهد بود | هم به شمشیر تو روزی به شهادت میرم | |||||
صد گریبان بدریدیم ز شوق تو و نیست | قوت آن که گریبان مرادی گیرم | |||||
صوفیان را خبر از عشق جوانی چون نیست | در گمانند که: من نیز مریدی پیرم | |||||
گر سری در سر او رفت چه چیزست هنوز؟ | بسر دوست، که مستوجب صد تشویرم | |||||
اوحدی پند لطیفست و نصیحت، لیکن | با حریفان ، عجب، ار پند کسی بپذیرم! |