اوحدی مراغهای (غزلیات)/گفتم: که: بیوصال تو ما را به سر شود
گفتم: که: بیوصال تو ما را به سر شود | گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود | |||||
مهر تو بر صحیفهی جان نقش کردهایم | مشکل خیال روی تو از دل بدر شود | |||||
گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی | گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود | |||||
غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی | گر آب زندگیست، که بیمارتر شود | |||||
گر ما بلا کشیم ز بالات، عیب نیست | کار دلست و راست به خون جگر شود | |||||
از فرق آسمان برباید کلاه مهر | دستی که در میان تو روزی کمر شود | |||||
روزی به آستانهی وصلی برون خرام | تا اوحدی به جان و دلت خاک در شود |