| | | | | | |
|
گل در قرق عرق کند از شرم روی تو |
|
صافی به کوچها دود از جستجوی تو |
|
|
در شانه دید موی تو صافی و زان زمان |
|
برسینه سنگ میزند از شوق موی تو |
|
|
بر پای سرو و بید نهد روی هر نفس |
|
صافی ز حسرت و هوس قد و روی تو |
|
|
مشکین کند کنار و لبش هر به مدتی |
|
آن باد مشک بیز که اید ز سوی تو |
|
|
صافی به جای آب روانها کند نثار |
|
بر دست آنکه آب زند خاک کوی تو |
|
|
دستش به جان نمیرسد، ار نی به جای آب |
|
میکرد جان خویشتن اندر گلوی تو |
|
|
روزی بنه به خوردن میپای در قرق |
|
تا ما به سر کشیم چو صافی کدوی تو |
|
|
کی کردمی من از لب صافی حدیث؟ اگر |
|
وقتی برو دهان ننهادی سبوی تو |
|
|
تو در مراغه فارغ و صوفی به نوبهار |
|
در خاک و خون مراغهزنان ز آرزوی تو |
|
|
بر ما تو بسته در چو قرق سال و ماه و ما |
|
سر در جهان نهاده چو صافی به بوی تو |
|
|
صافی ز سنگ تفرقه فریاد میکند |
|
مانند اوحدی، که بنالد ز خوی تو |
|