اوحدی مراغهای (غزلیات)/گل ز روی او شرمسار شد
گل ز روی او شرمسار شد | دل چو موی او بیقرار شد | |||||
ماه بر زمینش نهاده رخ | چون بر اسب خوبی سوار شد | |||||
وانکه دید روی نگار من | ز اشک دیده رویش نگار شد | |||||
سر به خاک پایش در افکنم | چون که دست عقلم ز کار شد | |||||
می که نوشیدم، آتشی بر زد | غم که پوشیدم، آشکار شد | |||||
همرهان من، گو: سفر کنید | کاوحدی به دامی شکار شد |