اوحدی مراغهای (غزلیات)/گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم | به اختیار ز خاک در تو برخیزم | |||||
نه چون کلاه توام، کین چنین بهر بادی | چو ترک من بکنی از سر تو برخیزم | |||||
چونی گرم بکنی بندبند، نیستم آنک | ز بند آن لب چون شکر تو برخیزم | |||||
اگر بکشتنم آیی ز راستی چون تیر | بیاری مدد خنجر تو برخیزم | |||||
سپند آتش غم کردهای مرا، ای دوست | مکن، که سوخته از مجمر تو برخیزم | |||||
شبی دراز چو زلف تو آرزوست مرا | که با تو باشم و شاد از بر تو برخیزم | |||||
خوشا دمی! که به مستی چو اوحدی از خواب | به بوی طرهی چون عنبر تو برخیزم |