| | | | | | |
|
یوسف ما را به چاه انداختند |
|
گرگ او را در گناه انداختند |
|
|
و آنگه از بهر برون آوردنش |
|
کاروانی را به راه انداختند |
|
|
از فراق روی او یعقوب را |
|
سالها در آه آه انداختند |
|
|
چون خریداران بدیدندش ز جهل |
|
در بها سیم سیاه انداختند |
|
|
شد به مصر و از زلیخا دیدنش |
|
باز در زندان شاه انداختند |
|
|
خواب زندان را چو معنی باز یافت |
|
تختش اندر بارگاه انداختند |
|
|
شد پس از خواری عزیز و در برش |
|
خلعت« ثم اجتباه» انداختند |
|
|
تا نبیند هر کسی آن ماه را |
|
برقعی بر روی ماه انداختند |
|
|
چون گواه انگشت بر حرفش نهاد |
|
زخم بر دست گواه انداختند |
|
|
حال سلطانیش چون مشهور شد |
|
جست و جویی در سپاه انداختند |
|
|
دشمنش را از هوای سرزنش |
|
صاع در آب و گیاه انداختند |
|
|
قرعهی خط بشارت بردنش |
|
بر بشیر نیک خواه انداختند |
|
|
باز با قوم خودش کردند جمع |
|
جمله را در عزو جاه انداختند |
|
|
این حکایت سر گذشت روح تست |
|
کش درین زندان و چاه انداختند |
|
|
اوحدی چون باز دید این سرو گفت |
|
سر او را با اله انداختند |
|