اوحدی مراغهای (منطق العشاق یا ده نامه)/به گل گفتند: بلبل بس حقیرست
به گل گفتند: بلبل بس حقیرست | ترا با او چرا این دارو گیرست؟ | |||||
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف | بر من به ز ده سیمرغ در قاف | |||||
دل صافی ترا از لشکری به | درون بینفاق از کشوری به | |||||
نظر، کز راستی آید، بلندست | برون از راستی خود ناپسندست | |||||
به چالاکی نظر جوی از بلندان | ولی پرهیز کن از چشم بندان | |||||
به پاکی دیدهای کو باز باشد | به صید دل کمند انداز باشد | |||||
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی | میفگن بر زمینش، تا نیفتی |