اولدوز و کلاغها

اولدوز و کلاغها (۱۳۴۴ خورشیدی)
از صمد بهرنگی

قصه‌ی

اولدوز و کلاغها

 

نوشته‌ی

بهرنگ

 

انتشارات شمس
تمام حقوق محفوظ

ادبیات کودکان

دیگر وقت آن گذشته است که ادبیات کودکان را محدود کنیم به تبلیغ و تلقین نصایح خشک و بی برو برگرد، نظافت دست و پا و بدن، اطاعت از پدر و مادر، حرف‌شنوی از بزرگان، سر و صدا نکردن در حضور مهمان، سحرخیز باش تا کامروا باشی، بخند تا دنیا به رویت بخندد، دستگیری از بینوایان به سبک و سباق بنگاههای خیریه و مسائلی از این قبیل که نتیجه‌ی کلی و نهایی همه‌ی اینها بیخبر ماندن کودکان از مسائل بزرگ و حاد و حیاتی محیط زندگی است. چرا باید در حالی که برادر بزرگ دلش برای یک نفس آزاد و یک دم هوای تمیز لک زده، کودک را در پیله‌ای از «خوشبختی و شادی و امید». بی‌اساس خفه کنیم؟ بچه را باید از عوامل امیدوار کننده‌ی الکی و سست‌بنیاد ناامید کرد و بعد امید دگرگونه‌ای بر پایه‌ی شناخت واقعیتهای اجتماعی و و مبارزه با آنها را جای آن امید اولی گذاشت.

آیا کودک غیراز یاد گرفتن نظافت و اطاعت از بزرگان و حرف‌شنوی از آموزگار (کدام آموزگار؟) وادب (کدام ادب؟ ادبی که زورمندان و طبقه‌ی غالب و مرفه حامی و مبلغ آن است؟) چیز دیگری لازم ندارد؟

آیا نباید به کودک بگوییم که در مملکت تو هستند بچه‌هایی که رنگ گوشت و حتی پنیر را ماه به ماه و سال به سال نمی‌بینند؟ چرا که عده‌ی قلیلی دلشان می‌خواهد همیشه «غاز سرخ شده در شراب» سر سفره‌شان باشد.

آیا نباید به کودک بگوییم که بیشتر از نصف مردم جهان گرسنه‌اند و چرا گرسنه شده‌اند و راه برانداختن گرسنگی چیست؟ آیا نباید درک علمی و درستی از تاریخ و تحول و تکامل اجتماعات انسانی به کودک بدهیم؟ چرا باید بچه‌های شسته و رفته و بی‌لک‌وپیس و بی‌سروصدا و مطیع تربیت کنیم؟ مگر قصد داریم بچه‌ها را پشت ویترین مغازه‌های لوکس خرازی‌فروشی‌های بالای شهر بگذاریم که چنین عروسکهای شیکی از آنها درست می کنیم؟

چرا می‌گوییم دروغگویی بد است؟ چرا می‌گوییم دزدی بد است؟ چرا می گوییم اطاعت از پدر و مادر پسندیده است؟ چرا نمی‌آییم ریشه‌های پیدایش و رواج و رشد دروغگویی و دزدی را برای بچه‌ها روشن کنیم؟

کودکان را می‌آموزیم که راستگو باشند در حالی که زمان، زمانی است که چشم راست به چشم چپ دروغ می‌گوید و برادر از برادر در شک است و اگر راست آنچه را در دل دارد بر زبان بیاورد، چه بسا که از بعضی از دردسرها رهایی نخواهد داشت.

آیا اطاعت از آموزگار و پدر و مادری ناباب و نفس‌پرست که هدفشان فقط راحت زیستن و هرچه بیشتر بی‌دردسر روزگار گذراندن و هر چه بیشتر پول در آوردن است، کار پسندیده‌ای است؟

چرا دستگیری از بینوایان را تبلیغ می‌کنیم و هرگز نمی‌گوییم که چگونه آن یکی «بینوا» شد و این یکی «توانگر» که سینه جلو دهد و سهم بسیار ناچیزی از ثروت خود را به آن بابای بینوا بدهد و منت سرش بگذارد که آری من مردی خیر و نیکوکارم و همیشه از آدمهای بیچاره و بدبختی مثل تو دستگیری می‌کنم، البته این هم محض رضای خداست والا تو خودت آدم نیستی.

اکنون زمان آن است که در ادبیات کودکان به دو نکته توجه کنیم و اصولا این دو را اساس کار قرار دهیم.

نکته‌ی اول، ادبیات کودکان باید پلی باشد بین دنیای رنگین بیخبری و در رؤیا و خیالهای شیرین کودکی و دنیای تاریک و آگاه غرقه در واقعیتهای تلخ و دردآور و سرسخت محیط اجتماعی بزرگترها. کودک باید از این پل بگذرد و آگاهانه و مسلح و چراغ به دست به دنیای تاریک بزرگترها برسد. در این صورت است که بچه می‌تواند کمک و یار واقعی پدرش در زندگی باشد و عامل تغییر‌دهنده‌ی مثبتی در اجتماع راکد و هر دَم فرورونده.

بچه باید بداند که پدرش با چه مکافاتی لقمه نانی به دست می‌آورد و برادر بزرگش چه مظلوم‌وار دست‌وپا می‌زند و خفه می‌شود. آن یکی بچه هم باید بداند که پدرش از چه راههایی به دوام این روز تاریک واین زمستان ساخته‌ی دست آدمها کمک می‌کند. بچه‌ها را باید از «عوامل امیدوارکننده‌ی سست‌بنیاد» ناامید کرد.

بچه ها باید بدانند که پدرانشان نیز در منجلاب اجتماع غریق دست‌وپازننده‌ای بیش نیستند و چنان که همه‌ی بچه‌ها به غلط می‌پندارند، پدرانشان راستی‌راستی هم از عهده‌ی همه کاری بر نمی‌آیند و زورشان نهایت به زنانشان می‌رسد.

خلاصه‌ی کلام و نکته دوم، باید جهان‌بینی دقیقی به بچه داد، معیاری به او داد که بتواند مسائل گوناگون اخلاقی و اجتماعی را در شرایط و موقعیتهای دگرگون‌شونده‌ی دایمی و گوناگون اجتماعی ارزیابی کند.

می‌دانیم که مسائل اخلاقی از چیزهایی نیستند که ثبات دایمی داشته باشند. آنچه یک سال پیش خوب بود ممکن است دو سال بعد بد تلقی شود. کاری که در میان یک قوم یا طبقه‌ی اجتماعی اخلاقی است ممکن است در میان قوم و طبقه‌ی دیگری ضد اخلاق محسوب شود.

در خانواده‌ای که پدر همه‌ی درآمد خانواده را صرف عیاشی و خوشگذرانی و قماربازی می‌کند، و هیچ اثر تغییردهنده‌ای در اجتماع ندارد و یا سد راه تحول اجتماعی است، بچه ملزم نیست مطیع و راستگو و بی‌سروصدا باشد و افکار و عقاید پدر را عیناً قبول کند.

... ادبیات کودکان نباید فقط مبلغ «محبت و نوعدوستی و قناعت و تواضع» از نوع اخلاق مسیحیت باشد. باید به بچه گفت که به هر آنچه وهر که ضد بشری و غیرانسانی و سد راه تکامل تاریخی جامعه است کینه ورزد و این کینه باید در ادبیات کودکان راه باز کند.

تبلیغ اطاعت و نوعدوستی صرف، از جانب کسانی که کفه‌ی سنگین ترازو مال آنهاست، البته غیرمنتظره نیست اما برای صاحبان کفه‌ی سبک ترازو هم ارزشی ندارد. ✳

صمد بهرنگی


✳ بخشی از مقاله‌ای درباره‌ی کتاب آوای نوگلان. اصل مقاله در مجله‌های نگین (اردیبهشت ۴۷) و راهنمای کتاب (خرداد(۴۷) چاپ شده‌است.

 

اولدوز و کلاغها

 
 
برای

کاظم ـ دوست بچه‌ها ـ
و
روح‌انگیز،
که بچه‌های خوبی برای ما تربیت کنند
با این امید که در بزرگی زندگیشان بهتر از ما باشد.

ب.

 
∥ چند کلمه از «اولدوز»:

✳ بچه‌ها، سلام! اسم من اولدوز است. فارسیش می‌شود: ستاره. امسال ده سالم را تمام کردم. قصه‌ای که می‌خوانید قسمتی از سرگذشت من است. آقای «بهرنگ» یک وقتی معلم ده ما بود. در خانه‌ی ما منزل داشت. روزی من سرگذشتم را برایش گفتم. آقای «بهرنگ» خوشش آمد و گفت: اگر اجازه بدهی، سرگذشت تو و کلاغها را قصه می‌کنم و تو کتاب می‌نویسم. من قبول کردم به چند شرط: اولش این که قصه‌ی مرا فقط برای بچه‌ها بنویسد، چون آدمهای بزرگ حواسشان آنقدر پرت است که قصه‌ی مرا نمی‌فهمند و لذت نمی‌برند. دومش این که قصه‌ی مرا برای بچه‌هایی بنویسد که یا فقیر باشند و یا خیلی هم نازپرورده نباشند. پس، این بچه‌ها حق ندارند قصه‌های مرا بخوانند: ۱ـ بچه‌هایی که همراه نوکر به مدرسه می‌آیند. ۲ـ بچه‌هایی که با ماشین سواری گرانقیمت به مدرسه می‌آیند. آقای «بهرنگ» می‌گفت که در شهرهای بزرگ بچه‌های ثروتمند این جوری می‌کنند و خیلی هم به خودشان می‌نازند.

این را هم بگویم که من تا هفت سالگی پیش زن بابام بودم. این قصه هم مال آن وقتهاست. ننه‌ی خودم توی ده بود. بابام او را طلاق داده بود، فرستاده بود پیش دده‌اش به ده و زن دیگری گرفته بود. بابا در اداره‌ای کار می‌کرد. آن وقتها ما در شهر زندگی می‌کردیم. آنجا شهر کوچکی بود. مثلاً فقط یک تا خیابان داشت. پس از چند سال من هم به ده رفتم.


✳✳ به‌هرحال، آقای «بهرنگ» قول داده که بعد از این، قصه‌ی عروسک گنده‌ی مرا بنویسد. امیدوارم که از سرگذشت من خیلی چیزها یاد بگیرید.

دوست شما ـ اولدوز

 

✺ پیدا شدن ننه‌کلاغه

 

اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه می‌کرد. زن‌باباش رفته بود به حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، می‌آید پدرش را درمی‌آورد. اولدوز نشسته بود تو اتاق. نگاه می‌کرد. فکر می‌کرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمی‌خورد. از زن باباش خیلی می‌ترسید. تو فکر عروسک گنده‌اش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهایش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصله‌اش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب می‌خورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز. خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد می‌خندد. شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است، اگر بخوری مریض می شوی.

کلاغه خنده‌ی دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمی‌کند. از این بدترش را هم می‌خوریم و چیزی نمی‌شود. یکی هم اینکه به من نگو «آقاکلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. به‌ام بگو «ننه‌کلاغه».

اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز می‌خواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو می‌آمد، اولدوز می‌گرفتش و ماچش می‌کرد.

ننه‌کلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟

اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار می‌کنی؟

اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.

ننه‌کلاغه گفت: تو که همه‌اش مثل آدمهای بزرگ فکر می‌کنی. چرا بازی نمی‌کنی؟

اولدوز یاد عروسک گنده‌اش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر ننه‌کلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود.

ننه‌کلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچه‌ی پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد. ننه‌کلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟

اولدوز گفت: «یاشار» هست. اما او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی کم. به مدرسه می‌رود.

ننه‌کلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم.

اولدوز ننه‌کلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننه‌کلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را هم بوسید. منقارش بوی صابون می‌داد. گفت: ننه‌کلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟

ننه کلاغه گفت: می‌میرم برای صابون!

اولدوز گفت: زن بابام بدش می‌آید. اگر نه، یکی به‌ات می آوردم می‌خوردی.

ننه‌کلاغه گفت: پنهانی بیار. زن بابات بو نمی‌برد.

اولدوز گفت: تو نمی‌روی به‌اش بگویی؟

ننه‌کلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمی‌کنم.

اولدوز گفت: آخر زن بابام می‌گوید: «تو هر کاری بکنی، کلاغه می‌آید خبرم می‌کند».

ننه‌کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ می‌گوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمی‌کنم. آب خوردن را بهانه می‌کنم، می‌آیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی می‌دزدم و درمی‌روم.

اولدوز گفت: ننه‌کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.

ننه‌کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه‌هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کرده‌ام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمی‌شود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار می‌کند دزدی هم خواهد بود.

اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زن‌بابا خوردنی‌ها را تو گنجه می‌گذاشت و گنجه را قفل می‌کرد. اما صابون را قایم نمی‌کرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.

بچه‌ها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننه‌کلاغه در رفته و زن باباش هم دارد می‌آید طرف پنجره. بقچه‌ی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیرورو می‌کنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ‌ها؟

اولدوز چیزی نگفت. زن‌بابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشه‌ای کز کرد. زن‌بابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه می‌گشتی؟

اولدوز بیهوا گفت: مامان... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گنده‌ام می‌گشتم.

زن بابا از عروسک اولدوز بدش می‌آمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفته‌ام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! می‌فهمی؟

بعد از آن، زن بابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوز جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننه‌کلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بته‌ها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار. ننه‌کلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بته‌ها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننه‌کلاغه، یکی از بچه‌هات را می‌آری با من بازی کند؟

ننه‌کلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، می‌آرم.

آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.

اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی می‌کنی؟ بیا تو. گرما می‌زندت. من حال و حوصله ندارم پرستاری‌ات بکنم.

وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل اینکه باز رییس اداره‌اش حرفی به‌اش گفته بود.

کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخ‌شده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه می‌کرد و آب دهنش را قورت می‌داد. نمی‌توانست چیزی بردارد بخورد. زن بابا همیشه می‌گفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.

 

✺ «آقاکلاغه» را بشناسیم

 

ماه شهریور بود. ناهار می‌خوردند. بابا و زن‌بابا خوابشان می‌آمد، می‌خوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه، بابا سرش داد می‌زد، می‌گفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هیچوقت نمی‌فهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود می‌گفت: امروز دیگر نمی‌توانم بخوابم. اگر بخوابم، ننه‌کلاغه می‌آید، مرا نمی‌بیند، بچه‌اش را دوباره می‌برد.

پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایه‌ی درخت توت. سه دفعه انگشتهاش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اول نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که می‌تواند پایین بیاید. ننه‌کلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: می‌ترسیدم خوابیده باشی.

اولدوز گفت: هر روز می‌خوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.

ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟

اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو... کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی!

ننه‌کلاغه بچه‌اش را داد به دست اولدوز. خیلی دوست‌داشتنی بود. ناگهان اولدوز آه کشید. ننه‌کلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟

اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود، سه‌تایی بازی می‌کردیم.

ننه‌کلاغه گفت: غصه‌اش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوه‌هام چند روزه تخم می‌گذارد و بچه می‌آورد. یکی از آنها را برایت می‌آورم، می‌شوید سه‌تا.

اولدوز گفت: مگر تو خودت بچه‌ی دیگری نداری؟

ننه کلاغه گفت: چرا، دارم. سه‌تای دیگر هم دارم.

اولدوز گفت: پس خودت بیار.

ننه کلاغه گفت: آنوقت خودم تنها می‌مانم. دده کلاغه هم هست. اجازه نمی‌دهد. این را هم که برایت آوردم، هنوز زبان باز نکرده. راه می‌رود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز می‌کند. تا دو هفته‌ی دیگر هم می‌تواند بپرد. مواظب باش که تا آخر دو هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچوقت نمی‌تواند پر بکشد. یادت باشد.

اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟

ننه کلاغه گفت: معلوم است دیگر، می‌میرد. غذا می‌دانی چه به‌اش بدهی؟

اولدوز گفت: نه، نمی‌دانم.

ننه‌کلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم می‌خورد. پنیر هم می‌خورد.

اولدوز گفت: خیلی خوب.

ننه‌کلاغه گفت: زن‌بابات اجازه می‌دهد نگهش داری؟

اولدوز گفت: نه. زن‌بابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم.

کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه می‌کرد. منقارش را باز می‌کرد، یواشکی دستهای او را می‌گرفت و ول می‌کرد. چشمهای ریزش برق می‌زد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهای ننه‌اش زبر نبود. از ننه‌اش قشنگتر هم بود.

ننه کلاغه گفت: خوب، می خواهی کجا قایمش کنی؟

اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوته‌ها قایمش می کنم

ننه کلاغه گفت: نمی‌شود. زن‌بابات می‌بیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب می‌دهد، بچه‌ام خیس می‌شود و سرما می‌خورد.

اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟

ننه‌کلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است.

پلکان پشت بام می‌خورد. در شهرهای کوچک و ده از این پلکانها زیاد است. زیر پلکان لانه‌ی مرغ بود. توی لانه فقط پهن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو می‌توانست نفس بکشد.

اولدوز به ننه‌کلاغه گفت: ننه‌کلاغه، اسمش چیست؟

ننه‌کلاغه گفت: به‌اش بگو «آقاکلاغه».

اولدوز گفت: مگر پسر است؟

ننه کلاغه گفت: آره.

اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همه‌شان یک‌جورند.

ننه‌کلاغه گفت: شما اینطور فکر می‌کنید. کمی دقت کنی می‌فهمی که پسر، دختر فرق می‌کنند. سر و روشان نشان می‌دهد.

کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است. اما اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمی‌آمد. تو فکر آقا کلاغه‌اش بود. زیر چشمی زن بابا را نگاه می‌کرد و تو دل می‌خندید.

 

✺ عنکبوتهای خوشمزه

 

چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن‌بابا تعجب می‌کردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمی‌دانم این بچه چه‌اش است. همه‌اش می‌خندد. همه‌اش می‌رقصد. اصلا عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را دربیارم.

اولدوز این حرفها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم.

هر روز دوسه‌بار به آقا کلاغه سر می‌زد. گاهی خانه خلوت می‌شد، آقا کلاغه را از لانه در می‌آورد، بازی می‌کردند. اولدوز زبان یادش می‌داد. ننه‌کلاغه هم گاهی می‌آمد، چیزی برای بچه‌اش می‌آورد: یک تکه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوتها در منقار ننه کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا می‌زدند، نمی‌توانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچه‌ام چه جوری می‌خوردشان.

راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننه‌جان، باز هم از اینها بیار. خیلی خوشمزه بودند.

ننه‌اش گفت: خیلی خوب.

اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از اینها خیلی داریم. برایت می‌آورم.

آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد.

از آن روز به بعد اولدوز اینور آنور می‌گشت، عنکبوت شکار می‌کرد، می‌گذاشت تو جیب پیراهنش، دکمه‌اش را هم می انداخت که در نروند، بعد سر فرصت می‌برد می‌داد به آقا کلاغه. البته اینها برای او غذا حساب نمی‌شد. اینها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و این جور چیزها بود. ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً می‌میرد. هیچ چیز نمی‌تواند او را زنده نگه دارد. هیچ چیز، مگر غذا.

یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه می‌روند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفته‌اند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتراست به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.

بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را به‌اش بدهد. یکی دو تای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچه‌اش می‌گذارد.

آقاکلاغه می‌خواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمی‌خورم اولدوز جان.

اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟

آقاکلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختی‌اند؟

اولدوز گفت: مگر چه ریختی‌اند؟

آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی می‌کنم. اما من نمی‌توانم غذایی را بخورم که ... می‌فهمید اولدوز خانم؟

اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکر می‌کنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من دیگر بعد از این نخواهم توانست با این ناخنهای کثیف غذا بخورم. باور کن.

 
داد و بیداد بر سر ماهی
و
حکم اعدام ننه کلاغه
 

تو حوض چندتا ماهی سرخ و ریز بودند. روز ششم یا هفتم بود که اولدوز یکی را با کاسه گرفت و داد آقاکلاغه قورتش داد. اولین ماهی بود که می‌خورد. از ننه‌اش شنیده بود که شکار ماهی و قورت دادنش خیلی مزه دارد، اما ندیده بود که چطور. ننه‌ی او مثل زن بابای اولدوز نبود، خیلی چیز می‌دانست. می‌فهمید که چه چیز برای بچه‌اش خوب است، چه چیز بد است. اگر آقاکلاغه چیز بدی ازش می‌خواست سرش داد نمی‌زد. می‌گفت که: بچه‌جان، این را برایت نمی‌آرم، برای اینکه فلان ضرر را دارد، برای اینکه اگر فلان چیز را بخوری نمی‌توانی خوب قارقار بکنی، برای اینکه صدایت می‌گیرد، برای اینکه...

علت همه‌چیز را می‌گفت. اما زن بابا اینجوری نبود. همیشه با اوقات تلخی می‌گفت: اولدوز، فلان کار را نکن، بهمان چیز را نخور، فلانجا نرو، اینجوری نکن، آنجوری نکن، راست بنشین، بلند حرف نزن، چرا پچ و پچ می‌کنی، و از این حرفها. زن‌بابا هیچوقت نمی‌گفت که مثلا چرا باید بلند حرف نزنی، چرا باید ظهرها بخوابی. اولدوز اول‌ها فکر می‌کرد که همه‌ی ننه‌ها مثل زن‌بابا می‌شوند. بعد که با ننه کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.

زن‌بابا فرداش فهمید که یکی از ماهیها نیست. داد و فریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه است. همان کلاغه که هی می‌آید لب حوض صابون‌دزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش می زنم؛ اعدامش می‌کنم.

فحش های بدبد هم به ننه‌کلاغه داد. اولدوز صداش درنیامد. اگر چیزی می‌گفت، زن بابا بو می‌برد که او با کلاغه سروسری دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.

بابا گفت: اصلا کلاغها حیوانهای کثیفی هستند، دله‌دزدند. یک کلاغ حسابی در همه‌ی عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، یک دانه ماهی توی حوض نمی‌گذارد بماند.

زن‌بابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیر دندانش مزه کرده، دلش می‌خواهد همه‌شان را بگیرد.

اولدوز تو دل به نادانی زن‌باباش خندید. برای اینکه کلاغها دندان ندارند. ننه‌کلاغه خودش می‌گفت.

 
ننه‌کلاغه خیلی چیزها می‌داند
و
از مرگ نمی‌ترسد
 

ظهری ننه‌کلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تایی نشستند زیر سایه‌ی درخت توت. اولدوز همه چیز را گفت.

ننه‌کلاغه گفت: فکرش را هم نکن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگیرد، چشمهاش را در می‌آرم.

بعد آقاکلاغه را از لانه درآوردند. آقاکلاغه دیگر زبان باز کرده بود. مثل اولدوز و ننه‌کلاغه که البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمی‌زد. کمی لای گل و بته‌ها جست و خیز کرد، اینور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوی مادرش. ننه‌کلاغه به‌اش یاد داد که چه جوری شپشهاش را با منقار بگیرد و بکشد.

ننه‌کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: این را پنجاه‌شست‌سال پیش برداشتم. رفته بودم صابون دزدی، مرد صابون‌پز با دگنک زد و زخمی‌ام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوه‌های صحرایی پیدا کردم و خوردم، آخرش خوب شدم.

اولدوز از سواد و دانش ننه‌کلاغه حیرت می‌کرد. آرزو می کرد که کاش مادری مثل او داشت. ننه‌ی خودش یادش نمی‌آمد. فقط یک دفعه از زن بابا شنیده بود که ننه‌ای هم دارد: یک روز بابا و زن بابا دعوا می‌کردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده، ول کن پیش ننه‌اش، من دیگر نمی‌توانم کلفتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه می‌شوم.

راستی راستی باز هم شکم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود.

یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاه‌گاهی از ده به شهر می‌آمد و سری به آنها می‌زد. اولدوز فقط می‌دانست که ننه‌اش در ده زندگی می‌کند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمی‌دانست.

آن روز ننه کلاغه اولدوز را بوسید، بچه‌اش را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن یکی بچه‌هات و «دده‌کلاغه» برسان.

بعد یادش افتاد که تحفه‌ای چیزی هم به بچه‌ها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشت. زن بابا برایش خریده بود. آن را درآورد، از پله‌ها رفت پشت بام، پستانک را داد به ننه‌کلاغه که بدهد به بچه‌هاش. آنوقت ننه کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد به طرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.

 

✺ دیدار کوتاهی با «یاشار»

 

اولدوز پشت بام ایستاده بود، همینجوری دورها را نگاه می‌کرد. ناگهان یادش آمد که بیخبر از زن بابا آمده پشت بام. کمی ترسید. نگاهی به حیاط و خانه‌های دور و بر کرد. راستی پشت بام چقدر قشنگ بود. به حیاط همسایه‌ی دست چپی نگاه کرد. اینجا خانه‌ی «یاشار» بود. یکهو «یاشار» پاورچین پاورچین بیرون آمد، رفت نشست دم لانه‌ی سگ که همیشه خالی بود. یاشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. یک پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه کرد که یاشار ببیندش، نشد. صداش را هم نمی‌توانست بلندتر کند. داشت مأیوس می‌شد که یاشار سرش را بلند کرد، او را دید. اول ماتش برد، بعد با خوشحالی آمد پای دیوار و گفت: تو آنجا چکار می‌کنی، اولدوز؟

اولدوز گفت: دلم تنگ شده بود، گفتم برم پشت بام اینور آنور نگاه کنم.

یاشار گفت: زن بابات کجاست؟

اولدوز همه چیز را فراموش کرده بود. تا این را شنید یادش افتاد که آقا کلاغه را گذاشته وسط حیاط، ممکن است زن بابا بیدار شود، آنوقت... وای، چه بد! هولکی از یاشار جدا شد و پایین رفت. آقا کلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را می‌بست که صدای زن بابا بلند شد: اولدوز، کدام گوری رفتی قایم شدی؟ چرا جواب نمی‌دهی؟

دل اولدوز تو ریخت. اول نتوانست چیزی بگوید. بعد کمی دست و پاش را جمع کرد و گفت: اینجا هستم مامان، دارم جیش می کنم.

زن بابا دیگر چیزی نگفت. بلا به خیر و خوشی گذشت.

 

✺ اعدام ننه کلاغه

 

فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه کلاغه داشت قارقار می‌کرد و کمک می‌خواست. مثل اینکه دارند کسی را می‌کشند و جیغ می‌کشد. اولدوز با عجله دوید به حیاط. زن بابا را دید ایستاده زیر درخت توت، ننه کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار می‌کند، زن بابا با چوب می‌زندش و فحش می‌دهد. صورت زن بابا زخم شده بود و خون چکه می‌کرد. کلاغه پرپر می‌زد و قارقار می‌کرد. از پاهاش آویزان بود.

اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت. زن بابا فریاد زد: آ...خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگها، از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید.

 

✺ خواب پریشان اولدوز

 

اولدوز وقت ظهر چشمش را باز کرد. چند نفر از همسایه‌ها هم بودند. زن بابا نشسته بود بالای سرش. با قاشق دوا توی حلق اولدوز می‌ریخت. یک چشم و پیشانیش را با دستمال سفیدی بسته بود. چشمهای اولدوز تاریک روشن می‌دید. بعد یک یک آدمها را شناخت. یاشار را هم دید که نشسته بود پهلوی ننه‌اش و زل زده بود به او.

زن بابا دید که اولدوز چشمهاش را باز کرد، هولکی گفت: شکر! چشمهاش را باز کرد. دیگر نمی‌میرد. اولدوز!.. حرف بزن!..

اولدوز نمی‌توانست حرف بزند. سرش را برگرداند طرف زن بابا. ناگهان صدای قارقار ننه‌کلاغه از هر طرف برخاست. اولدوز مثل دیوانه‌ها موهای زن بابا را چنگ انداخت و جیغ کشید. اما سرش چنان درد گرفت که بی‌اختیار دستهایش پایین آمد و صداش برید. آنوقت هق هق گریه‌اش بلند شد و گفت: ننه‌کلاغه... کو؟ .. کو؟.. ننه‌کلاغه... کو؟.. کلاغ کوچولو چه شد؟.. ننه!.. ننه!..

یاشار پیش از همه به طرفش دوید. هر کسی حرفی می‌گفت و می‌خواست او را آرام کند. اما اولدوز های‌های گریه می‌کرد. زن بابا مهربانی می‌کرد. نرم‌نرم حرف می‌زد. می‌گفت: گریه نکن اولدوز جان، دوات را بخوری زود خوب می‌شوی.

آخرش اولدوز از گریه کردن خسته شد و به خواب رفت. خواب دید که ننه کلاغه از درخت توت آویزان است، دارد خفه می‌شود، می‌گوید: اولدوز، من رفتم، حرفهایم را فراموش نکن، نترس! اولدوز دوید طرف درخت. یکهو زن بابا از پشت درخت بیرون آمد، خواست با لگد بزندش. اولدوز جیغ کشید و ترسان از خواب پرید و هق‌هق گریه‌اش بلند شد. این دفعه فقط بابا و زن بابا در اتاق بودند. باز به خواب رفت. کمی بعد همان خواب را دید، جیغ کشید و از خواب پرید. تا شب همینجوری هی می‌پرید و می‌خوابید. یک دفعه هم چشم باز کرد، دید که شب است، دکتر دارد معاینه‌اش می‌کند. بعد شنید که دکتر به باباش می‌گوید: زخمش مهم نیست. زود خوب می‌شود. اما بچه خیلی ترسیده. پرپر می‌زند. از چیزی خیلی سخت ترسیده. الان سوزنی به‌اش می زنم، آرام می‌گیرد و می‌خوابد.

اولدوز گفت: من گرسنه‌ام.

زن بابا برایش شیر آورد. اولدوز شیر را خورد. دکتر سوزنی به‌اش زد، کیفش را برداشت و رفت.

اولدوز نگاه می‌کرد به سقف و چیزی نمی‌گفت. می‌خواست حرفهای بابا و زن بابا را بشنود. اما چیز زیادی نشنید. زود خوابش برد.

 
درد دل آقا کلاغه
و
چگونه ننه‌کلاغه گرفتار شد
 

فردا صبح، اولدوز یاد آقا کلاغه افتاد. دستش لرزید، چایی ریخت روی لحاف. زن بابا چشم غره‌ای رفت اما چیزی نگفت. بابا سر پا بود. شلوارش را می‌پوشید که به اداره برود. اولدوز می‌خواست پا شود برود پیش آقاکلاغه. اما کار عاقلانه‌ای نبود. هیچ نمی‌دانست چه بر سر آقا کلاغه آمده، نمی‌دانست ننه‌کلاغه چه جوری گیر زن بابا افتاده، آن هم صبح زود. زن بابا دستمال روی چشمش را باز کرده بود. جای منقار ننه کلاغه روی ابرو و پیشانیش معلوم بود.

بابا که رفت، زن بابا گفت: من می‌رم پیش ننه‌ی یاشار، زود بر می‌گردم. خیلی وقت است به حمام نرفته‌ام. این دفعه که نمی‌توانم ترا با خودم ببرم. می‌خواهم ببینم ننه‌ی یاشار می‌تواند با من به حمام برود.

زن بابا راستی راستی مهربان شده بود. هیچوقت با اولدوز اینطور حرف نمی‌زد. اما اولدوز نمی‌خواست با او حرف بزند. ازش بدش می‌آمد. یک دفعه چیزی به خاطرش رسید و گفت: مامان، حالا که تو داری می‌روی به حمام، یاشار را هم بگو بیاید اینجا. من تنهایی حوصله‌ام سر می‌رود.

زن بابا کمی اخم کرد و گفت: یاشار می‌رود به مدرسه‌اش.

اولدوز چیزی نگفت. زن بابا رفت. اولدوز پا شد و رفت سراغ آقا کلاغه. حیوانکی آقا کلاغه توی پهن کز کرده بود و گریه می‌کرد. تا اولدوز را دید، گفت: اوه، بالاخره آمدی!..

اولدوز گفت: مرا ببخش تنهات گذاشتم.

آقا کلاغه گفت: حالا چیزی بیار بخورم، بعد صحبت می‌کنیم. خیلی گرسنه‌ام، خیلی تشنه‌ام.

اولدوز رفت و آب و غذا آورد. آقا کلاغه چند لقمه خورد و گفت: من فکر کردم تو هم رفتی دنبال ننه‌ام.

اولدوز گفت: ننه‌ات کجا رفت؟ آقا کلاغه گفت: هیچ‌جا. زن بابا آنقدر زدش که مرد، بعد انداختش تو زباله‌دانی یا کجا.

اولدوز گریه‌اش را خورد و گفت: چه آخر و عاقبتی! حالا سگها بدنش را تکه‌تکه کرده اند و خورده‌اند.

آقاکلاغه گفت: ممکن نیست، آخر ما کلاغها گوشتمان تلخ است. سگها حتی جرئت نمی‌کنند نیششان را به گوشت ما بزنند. مرده‌ی ما آنقدر روی زمین می‌ماند که بپوسد و پخش شود. الانه ننه‌ام تو زباله‌دانی یا یک جای دیگری افتاده و دارد می‌پوسد.

اولدوز نتوانست جلو خودش را بگیرد. زد زیر گریه. آقا کلاغه هم گریست. آخر اولدوز گفت: حالا زن بابا می آید، ما را می‌بیند، من می‌روم. بعد که زن بابا رفت به حمام، باز پیشت می‌آیم.

آنوقت در لانه را بست و رفت زیر لحافش دراز کشید. زن بابا آمد. بقچه‌اش را برداشت، رفت. اولدوز با خیال راحت آمد پیش کلاغه‌اش. آفتاب قشنگ پهن شده بود. آقا کلاغه را بیرون آورد. در را باز گذاشت که آفتاب توی لانه بتابد.

آقا کلاغه بالهایش را تکان داد، منقارش را از چپ و راست به زمین کشید و گفت: راستی اولدوز جان، آزادی چیز خوبی است.

اولدوز آه کشید و گفت: تو فهمیدی ننه‌کلاغه صبح زود آمده بود چکار؟

آقا کلاغه گفت: فهمیدم.

اولدوز گفت: می توانی به من هم بگویی؟

آقا کلاغه گفت: راستش، آمده بود مرا ببرد پرواز یادم بدهد. تیغ آفتاب آمد پیش من، گفت: امروز روز پرواز است. برادرها و خواهرت را می‌برم پرواز یاد بدهم. تو هم باید بیایی. بعد برمی‌گردانمت. من به ننه‌ام گفتم: اولدوز چه؟ خبرش نمی‌کنی؟ ننه‌ام گفت: خبرش می‌کنم. ننه‌ام در لانه را بست، آمد ترا خبر کند، کمی گذشت تو بیرون نیامدی. من توی لانه بودم. یکهو صدای بگیر ببند شنیدم. ننه‌ام جیغ کشید: «قار!.. قا.. ر!..» دلم ریخت. ننه‌ام می‌گفت: «مگر ما توی این شهر حق زندگی نداریم؟ چرا نباید با هر که خواستیم آشکارا دوستی نکنیم؟» از سوراخ زیر دریچه نگاه کردم و دیدم زن بابا ننه‌ام را زیر غربال گیر انداخته. معلوم بود که چیزی از حرفهای ننه‌ام را نمی‌فهمید.

اولدوز بی‌تاب شده بود. به عجله پرسید: بعد چه شد؟

آقا کلاغه گفت: بعد ننه‌ام را با طناب بست، از درخت توت آویزان کرد. ننه‌ام یکهو جست زد و با منقارش زد صورت زن بابا را زخم کرد. آنوقت زن بابا از کوره در رفت و شروع کرد با دگنک ننه‌ام را بزند.

اولدوز گفت: ننه‌کلاغه حرف دیگری نگفت؟

آقا کلاغه گفت: چرا. گفت که ای زن‌بابای نفهم، تو خیال می‌کنی که کلاغها از دزدی خوششان می‌آید؟ اگر من خورد و خوراک داشته باشم که بتوانم شکم خودم و بچه‌هایم را سیر کنم، مگر مرض دارم که باز هم دزدی کنم؟.. شکم خودتان را سیر می‌کنید، خیال می‌کنید همه مثل شما هستند!..

آقا کلاغه ساکت شد. اولدوز گریه‌اش را خورد و پرسید: بعد چه؟

آقا کلاغه گفت: بعد تو بیرون آمدی. با یک تا پیراهن... باقیش را هم که خودت می‌دانی.

لحظه‌ای هر دو خاموش شدند. اولدوز گفت: پس ننه‌کلاغه رفت و تمام شد! حالا چکار کنیم؟

آقا کلاغه گفت: من باید پرواز یاد بگیرم.

اولدوز گفت: درست است. من همه‌اش به فکر خودم هستم.

آقا کلاغه گفت: کاش دده‌ام، برادرهام، خواهرم، ننه بزرگم می دانستند کجا هستیم.

اولدوز گفت: آره، کمکمان می کردند.

آقا کلاغه گفت: یادت هست ننه‌ام می‌گفت تا چند روز دیگر پرواز یاد نگیرم می‌میرم؟

اولدوز گفت: یادم هست.

آقا کلاغه گفت: تو حساب دقیقش را می‌دانی؟

اولدوز با انگشتهاش حساب کرد و گفت: بیشتر از شش روز وقت نداریم.

آقا کلاغه گفت: به نظر تو چکار باید بکنیم؟

اولدوز گفت: می‌خواهی ترا بدهم به یاشار، ببرد تو صحرا پرواز یادت بدهد؟

آقا کلاغه گفت: یاشار کیست؟

اولدوز گفت: همین همسایه‌ی دست چپیمان.

آقا کلاغه گفت: اگر پسر خوبی باشد من حرفی ندارم.

اولدوز گفت: خوب که هست، سرنگهدار هم هست. اما چه جوری خبرش کنیم؟

آقا کلاغه گفت: الانه برو پشت بام، بگو بیاید مرا ببرد.

اولدوز گفت: حالا نمی‌شود، رفته مدرسه.

آقا کلاغه گفت: مدرسه؟ هنوز چند روز دیگر از تعطیلهای تابستانی داریم.

اولدوز گفت: تو راست می‌گویی. زن بابا گولم زده. الانه مدرسه‌ها تعطیل است. من می‌روم پشت بام، تو همینجا منتظرم باش.

در پله دوم بود که صدای پایی از کوچه آمد. اولدوز زود کلاغه را گذاشت توی لانه، درش را بست، رفت به اتاق، زیر لحاف دراز کشید و چشم به حیاط دوخت.

 

✺ خانه قرق می شود

 

صدای عوعوی سگی شنیده شد. در صدا کرد. بابا تو آمد. بعد هم عمو، برادر کوچک بابا. سگ سیاهی هم پشت سر آنها تو تپید. سر طناب سگ در دست عمو بود.

بابا گفت: حالا دیگر هیچ کلاغی نمی تواند پاش را اینجا بگذارد.

عمو گفت: زمستان که رسید باید بیایم ببرمش.

بابا گفت: عیب ندارد. زمستان که بشود ما هم سگ لازم نداریم.

عمو گفت: اولدوز کجاست؟ همراه زن داداش رفته؟

بابا گفت: نه، مریض شده خوابیده.

طناب سگ را به درخت توت بستند و آمدند به اتاق. اولدوز عموش را دوست داشت. بیشتر برای این که از ده ننه‌ی خودش می‌آمد.

عمو حال اولدوز را پرسید، اما از ننه‌اش چیزی نگفت. بابا بدش می‌آمد که پهلوی او از زن اولش حرف بزنند.

عمو به بابا گفت: به اداره‌ات بر نمی گردی؟

ابا گفت: نه، اجازه گرفتم. وقت هم گذشته.

پس از آن باز صحبت به سگ و کلاغها کشید. بابا هی بد کلاغها را می‌گفت. مثلا می‌گفت که: کلاغها دزدهای کثیف و ترسویی هستند. می‌آیند دزدی می‌کنند، اما تا کسی را می‌بینند که خم شد سنگی و چیزی بردارد، زودی در می‌روند.

یک ساعت از ظهر گذشته، زن بابا آمد. سگ اول غرید، بعد که عمو از پنجره سرش داد زد، صداش را برید.

زن بابا از عمو رو می‌گرفت. عمو هم پهلوی او سرش را پایین می‌انداخت و هیچ به صورت زن داداش نگاه نمی‌کرد. اولدوز خاموش نشسته بود. به عمو زل زده بود. ناگهان گفت: عمو، نمی‌توانی سگت را هم با خودت ببری؟

بابا یکه خورد. عمو برگشت طرف اولدوز و پرسید: برای چه ببرمش؟

زبان اولدوز به تته‌پته افتاد. نمی‌دانست چه بگوید. آخرش گفت: من... من می‌ترسم.

بابا گفت: ول کن بچه. ادا در نیار!

عمو گفت: نترس جانم، سگ خوبی است. می‌گویم ترا گاز نمی‌گیرد.

بابا گفت: ولش کن! زبان آدم سرش نمی‌شود. خودش بدتر از سگ همه را گاز می‌گیرد. بیخود و بیجهت هم طرف کلاغهای دله‌دزد را می‌گیرد. هیچ معلوم نیست از این حیوانهای کثیف چه خوبی دیده.

اولدوز دیگر چیزی نگفت. لحاف را سرش کشید و خوابید. وقتی بیدار شد، دید که عمو گذاشته رفته، سگ توی حیاط عوعو می‌کند و کلاغها را می‌تاراند.

از آن روز به بعد خانه قرق شد. هیچ کلاغی نمی‌توانست پایین بیاید. حتی اولدوز با ترس و لرز به حیاط می‌رفت. یک دفعه هم تکه‌ای گوشت گوسفند به آقا کلاغه می‌برد که سگ سیاه از دستش قاپید و خورد، اولدوز جیغ کشید و تو دوید.

 
روزهای پریشانی و نگرانی
گرسنگی، و ترس
 

اولدوز از رختخواب درآمد. زخم پیشانی زن بابا زود خوب شد، اما زخم سر اولدوز خیلی طول کشید تا خوب شد. رفتار زن بابا دوباره عوض شده بود. بدتر از پیش سر اولدوز داد می‌زد. جای دندان‌های اولدوز تو گوشت رانش معلوم بود.

وضع آقا کلاغه خیلی بد شده بود. همیشه گرسنگی می‌کشید. اولدوز هر چه می‌کوشید نمی‌توانست آب و غذای او را سر وقت بدهد. سگ سیاه چهارچشمی همه جا را می‌پایید. به هر صدای ناآشنایی پارس می‌کرد. تنها امید اولدوز و آقا کلاغه، یاشار بود. اگر یاشار کمکشان می کرد، کارها درست می‌شد. اما نمی‌دانستند چه جوری او را خبر کنند. اولدوز از ترس سگ، پشت بام هم نمی‌رفت. یعنی نمی‌توانست برود. سگ سیاه مجال نمی‌داد. سر و صدا راه می‌انداخت. ممکن بود گاز هم بگیرد. همیشه حیاط را گشت می‌زد و بو می‌کشید.

ننه‌ی یاشار گاهگاهی به خانه‌ی آنها می آمد. اما نمی‌شد چیزی به‌اش گفت. از کجا معلوم که او هم دست راست زن باباش نباشد؟ به آدمهای این دور و زمانه نمی‌توان زود اطمینان کرد. تازه، زن‌بابا هیچوقت او را با کسی تنها نمی‌گذاشت.

روزها پشت سر هم گذشتند، پنج روز با پریشانی و نگرانی گذشت، یک روز فرصت ماند. اولدوز می‌دانست که باید همین امروز آقا کلاغه را پرواز بدهد. اگرنه، خواهد مرد. اما چه جوری باید پرواز بدهد؟ نمی‌دانست.

آخرش فرصتی پیش آمد و توانست یاشار را ببیند. همان روز زن بابا می‌خواست به عروسی برود. اولدوز گفت: مامان، من از سگ می‌ترسم. تنهایی نمی‌توانم تو خانه بمانم.

زن بابا اخم کرد و دست او را گرفت و برد سپرد دست ننه‌ی یاشار. اولدوز از ته دل شاد بود. یاشار را در خانه ندید. از ننه‌اش پرسید: پس یاشار کجاست؟

ننه گفت: رفته مدرسه ، جانم. آخر از دیروز مدرسه‌ها باز شده.

اولدوز نشست و منتظر یاشار شد.

 

✺ نقشه برای آزاد کردن آقا کلاغه

 

ظهر شد، یاشار دوان‌دوان آمد. تا اولدوز را دید، سرخ شد و سلام کرد. اولدوز جواب سلامش را داد. یاشار خواهر شیرخواری هم داشت. ننه‌اش او را شیر می‌داد که بخواباند. اولدوز و یاشار رفتند به حیاط.

اولدوز آرام و غمگین گفت: یاشار می‌دانی چه شده؟

یاشار گفت: نه.

اولدوز گفت: آقاکلاغه دارد می‌میرد.

یاشار گفت: کدام آقا کلاغه؟

اولدوز گفت: آقاکلاغه‌ی من دیگر!

یاشار گفت: مگر تو کلاغ هم داشتی؟

اولدوز گفت: آره، داشتم. حالا چکار کنیم؟

یاشار با هیجان پرسید: از کجا گیرت آمده؟

اولدوز گفت: بعد می‌گویم، حال می‌گویی چکار کنیم؟

یاشار گفت: از گرسنگی می‌میرد؟

اولدوز گفت: نه.

یاشار گفت: زخمی شده؟

اولدوز گفت: نه.

یاشار گفت: آخر پس چرا می‌میرد؟

اولدوز گفت: نمی‌تواند بپرد. کلاغ اگر نتواند بپرد، حتماً می‌میرد.

یاشار گفت: بده من یادش بدهم.

اولدوز گفت: زیر پلکان قایمش کرده‌ام

یاشار گفت: زن بابات خبر دارد؟

اولدوز گفت: اگر بو ببرد، می‌کشدش.

یاشار گفت: باید کلکی جور کنیم.

اولدوز گفت: اول باید کلک سگه را بکنیم. مگر صداش را نمی‌شنوی؟

یاشار گفت: چرا، می‌شنوم. سگه نمی‌گذارد آقا کلاغه را در ببریم. یکی دو روز مهلت بده، من فکر بکنم، نقشه بکشم، کارش را بکنم.

اولدوز گفت: فرصت نداریم. باید همین امروز آقا کلاغه را در ببریم. اگر نه، می‌میرد. ننه کلاغه به خودم گفته بود.

یاشار به هیجان آمده بود. حس می‌کرد که کارهای پرجنب و جوشی در پیش است. با عجله پرسید: ننه‌کلاغه دیگر کیست؟

اولدوز گفت: ننه‌ی آقاکلاغه است. اینها را بعد می‌گویم. حالا باید کاری بکنیم که آقاکلاغه نمیرد.

یاشار گفت: بعد از ظهر من به مدرسه نمی‌روم، دزدکی می‌رویم و آقاکلاغه را می‌آریم.

ناهار، نان و پنیر و سبزی خوردند. بعد از ناهار، دده‌ی یاشار رفت سر کارش. ننه‌اش با بچه‌ی شیرخوارشان خوابید.

یاشار گفت: من و اولدوز نمی‌خوابیم. من باید به درس و مشقم برسم.

یاشار گاهگاهی از این دروغها سر هم می‌کرد که ننه‌اش او را تنها بگذارد.

 
قتل
برای آزادی آقاکلاغه از زندان
 

کمی بعد، هر دو بیرون آمدند. از پلکان رفتند پشت بام. نگاهی به اینور آنور کردند، دیدند سگ سیاه را ول داده‌اند، آمده لم داده به در خانه‌ی آقا کلاغه و خوابیده.

یاشار گفت: من می‌روم پایین، کلاغه را می‌آرم.

اولدوز گفت: مگر نمی‌بینی سگه خوابیده دم در؟

یاشار گفت: راست می‌گویی. بیچاره آقا کلاغه، ببینی چه حالی دارد!

اولدوز گفت: فکر نمی‌کنم زیاد بترسد. کلاغ پر دلی است.

یاشار گفت: حالا چکار بکنیم؟

اولدوز گفت: فکر بکنیم، دنبال چاره بگردیم.

یاشار گفت: الان فکری می‌کنم. الان نقشه‌ای می‌کشم...

خم سرکه‌ی زن بابا در یک گوشه‌ی بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چیده بود که نیفتد. چشم یاشار به سنگها افتاد. یکهو گفت: بیا سگه ا بکشیم.

اولدوز یکه خورد، گفت: بکشیم؟

یاشار گفت: آره. اگر بکشیم برای همیشه از دستش خلاص می‌شوی.

اولدوز گفت: من می‌ترسم.

یاشار گفت: من می‌کشمش.

اولدوز گفت: گناه نیست؟

یاشار گفت: گناه؟ نمی‌دانم. من نمی‌دانم گناه چیست. اما مثل این که راه دیگری نیست. ما که به کسی بدی نمی‌کنیم گناه باشد.

اولدوز گفت: سگ مال عمویم است.

یاشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اینجا که ترا بترساند و آقا کلاغه را زندانی کند، ها؟

اولدوز جوابی نداشت بدهد. یاشار پاورچین پاورچین رفت سنگ بزرگی برداشت و آورد، به اولدوز گفت: تو خانه کسی هست؟

اولدوز گفت: مامان رفته عروسی. بابا را نمی‌دانم. من دلم به حال سگ می‌سوزد.

یاشار گفت: خیال می‌کنی من از سگ‌کشی خوشم می‌آید؟ راه دیگری نداریم.

بعد یک پله پایین رفت، رسید بالای سر سگ. آنوقت سنگ را بالا برد و یکهو آورد پایین، ول داد. سنگ افتاد روی سر سگ. سگ زوزه‌ی خفه‌ای کشید و شروع کرد به دست و پا زدن. ناگهان صدای بابای اولدوز بگوش رسید. اینها خود را عقب کشیدند. بابا بیرون آمد و دید که سگ دارد جان می‌دهد.

یاشار بیخ گوش اولدوز گفت: بیا در برویم. حالا بابات سنگ را می‌بیند و می‌آید پشت بام.

اولدوز گفت‌: کلاغه را ول کنیم؟

یاشار گفت: بعد من می‌آیم به سراغش.

هر دو یواشکی پایین آمدند و رفتند در اتاق نشستند. کتابهای یاشار را ریختند جلوشان، طوری که هر کس می‌دید خیال می‌کرد که درس حاضر می‌کنند. اما دلشان تاپ تاپ می‌زد. رنگشان هم کمی پریده بود. صدای پای بابا پشت بام شنیده شد. بعد صدایی نیامد. یاشار به‌تنهایی رفت پشت بام. بابای اولدوز لباس پوشیده بود و ایستاده بود کنار لاشه‌ی سگ. بعدش گذاشت رفت به کوچه.

یاشار یادش آمد که روزی سنگ پرانده بود، شیشه‌ی خانه‌ی اولدوز را شکسته بود، بابای اولدوز مثل حالا رفته بود به کوچه، آجان آورده بود و قشقرق راه انداخته بود. با این فکرها تندی پایین رفت. اول، آقاکلاغه را درآورد گفت: من یاشار هستم. سگه را کشتیم که تو آزاد بشوی.

آقا کلاغه له‌له می‌زد. گفت: تشکر می‌کنم. اما دیگر وقت گذشته.

یاشار گفت: چرا؟

آقا کلاغه گفت: قرار ننه‌ام تا ظهر امروز بود. از آن گذشته، من آنقدر گرسنگی کشیده‌ام که نا ندارم پرواز کنم.

یاشار غمگین شد. کم مانده بود گریه کند. گفت: حالا نمی‌آیی من پرواز یادت بدهم؟

آقا کلاغه گفت: گفتم وقت گذشته. به اولدوز بگو چند تا از پرهای مرا بکند نگه بدارد، بالاخره هر طوری شده کلاغها به سراغ من و شما می‌آیند.

آقا کلاغه این را گفت، منقارش را بست و تنش سرد شد. یاشار گریه کرد. ناگهان فکری به نظرش رسید. چشمهایش از شیطنت درخشید. لبخندی زد و جنازه‌ی آقا کلاغه را خواباند روی پلکان، سنگ را برداشت برد گذاشت وسط آشپزخانه، لاشه‌ی سگ را انداخت پای درخت توت، یک سطل آب آورد، خون دریچه و پای پلکان را شست، سطل را وارونه گذاشت وسط اتاق. آنوقت آقا کلاغه را برداشت و در رفت. پشت بام یادش آمد که باید جاپایی از خودشان نگذارد. این جوری هم کرد.

اولدوز خیلی غمگین شد. گریه هم کرد. اما دیگر کاری بود که شده بود و چاره‌ای نداشت. یاشار او را دلداری داد و گفت: اگر می‌خواهی کار بدتر نشود، باید صدات را در نیاری، کسی بو نبرد. بلایی به‌سرشان بیاید که خودشان حظ کنند. امروز چیزهایی از آموزگار یاد گرفته‌ام و می خواهم بابا و زن بابا را آنقدر بترسانم که حتی از سایه‌ی خودشان هم رم کنند.

بعد هر چه آقا کلاغه گفته بود و هر چه را خودش کرده بود، به اولدوز گفت. حال اولدوز کمی جا آمد. چند تا از پرهای آقا کلاغه را کند و گذاشت تو جیبش. یاشار جنازه را برد در جایی پنهان کرد که بعد دفن کنند.

ننه‌ی یاشار بچه‌اش را بغل کرده بود و خوابیده بود.

 
بچه‌های عاقل
پدر و مادرهای نادان را دست می‌اندازند
 

بچه ها منتظر نشسته بودند. ناگهان سر و صدا بلند شد. بابای اولدوز داد و فریاد می‌کرد. صداهای دیگری هم بود. ننه‌ی یاشار از خواب بیدار شد و دوید به حیاط. بعد برگشت چادر بسر کرد و رفت پشت بام. بابای اولدوز مثل دیوانه‌ها شده بود. هی بر سرش می‌زد و فریاد می‌کرد: وای، وای!.. بیچاره شدم!.. تو خانه‌ام «از ما بهتران» راه باز کرده‌اند!.. من دیگر نمی‌توانم اینجا بند شوم!.. «از ما بهتران» تو خانه‌ام راه باز کرده اند!.. به دادم برسید!..

آجان و چند تا مرد دیگر دورش را گرفته بودند و می‌خواستند آرامش کنند. بابای اولدوز لاشه‌ی سگ را نشان می‌داد و داد می‌زد: نگاه کنید، این را که آورده انداخته اینجا؟.. سنگ را که برداشته برده؟.. خونها را که شسته؟.. «از ما بهتران» تو خانه راه باز کرده‌اند!.. اول آمدند سگه را کشتند... بعد... وای!.. وای!..

اولدوز و یاشار پای پلکان ایستاده بودند، گوش می‌کردند. ننه‌ی یاشار نمی‌گذاشت بروند پشت بام. به یکدیگر چشمک می زدند و تو دل به نادانی بابا و آدمهای دیگر می‌خندیدند. خوشحال بودند که این همه آدم زودباور را دست انداخته‌اند.

بابا را کشان‌کشان به اتاق بردند. اما ناگهان فریاد ترس همه‌شان بلند شد: وای، پناه بر خدا!.. از ما بهتران!..

بابا دوباره به حیاط دوید و مثل دیوانه‌ها شروع کرد به داد زدن و اینور و آنور رفتن. سطل وارونه همه را به وحشت انداخته بود. پیرمردی گفت: «ازمابهتران» تو خانه راه باز کرده‌اند. خانه را بگردید. یک نفر برود دنبال جن‌گیر. یک نفر برود دعانویس بیارد. بابا داد زد: کمکم کنید!.. خانه‌خراب شدم!..

یک نفر رفت دنبال «سیدقلی جن‌گیر». یک نفر رفت دنبال «سید میرزا ولی دعانویس». پیرزنی دوید از خانه‌اش یک «بسم اللّٰه» آورد که جنها را فراری بدهد. «بسم اللّٰه» با خط تودرتویی، بزرگ نوشته شده بود و توی قاب کهنه‌ای جا داشت. دو مرد قاب را در دست گرفتند و بسم‌اللّٰه‌گویان به جستجوی سوراخ سنبه‌ی خانه پرداختند. ناگهان وسط آشپزخانه چشمشان به سنگ بزرگی افتاد که آغشته به خون بود. ترسان‌ترسان سنگ را برداشتند و آوردند به حیاط. بابا تا سنگ را دید، باز فریاد کشید: وای، وای!.. این سنگ آنجا چکار می‌کرد؟.. که این را برده گذاشته آنجا؟.. «ازمابهتران» با من درافتاده‌اند... می‌خواهند اذیتم کنند... وای!.. آخر من چه گناهی کرده ام؟..

اولدوز و یاشار پای دیوار ایستاده بودند. این حرفها را که شنیدند، خنده‌شان گرفت. فوری تپیدند توی اتاق که آدمهای پشت بام نبینندشان. یاشار گفت: حالا بگذار زن بابات بیاید، ببین چه خاکی بر سرش خواهد کرد. عروسی برایش زهر خواهد شد.

آنوقت هر دو از ته دل خندیدند. یاشار دستش را گذاشت روی دهان اولدوز که صداش را کسی نشنود.

معلوم نبود چه کسی زن بابا را خبر کرده بود که با عجله خودش را به خانه رساند. تا شوهرش را دید، غشی کرد و افتاد وسط حیاط. زنها او را کشان‌کشان بردند به خانه‌ی همسایه‌ی دست راستی. پیرزن می‌گفت: اول باید جن‌گیر و دعانویس بیایند، جنها را بیرون کنند، بعد زن حامله بتواند تو برود.

خلاصه، دردسر نباشد، پس از نیم ساعتی جن‌گیر و دعانویس رسیدند. جن‌گیر طشتی را وارونه جلوش گذاشت، حرفهای عجیب و غریبی گفت، آینه خواست، صداهای عجیب و غریبی از خودش و از زیر طشت درآورد و آخرش گفت: ای «ازمابهتران»، شما را قسم می‌دهم به پادشاه «ازمابهتران»، از خانه‌ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید!

بعد گوش به زنگ زل زد به آینه و به بابای اولدوز گفت: امروز دشت نکرده‌اند، پنجاه تومن بده، راهشان بیندازم بروند.

پدر اولدوز چانه زد و سی تومان داد. جن‌گیر پول را گرفت، دستش را برد زیر طشت و درآورد. آنوقت دوباره گفت: ای «ازمابهتران»، از خانه‌ی این مرد مسلمان دور شوید، او را اذیت نکنید! شما را به پادشاه «ازمابهتران» قسم می‌دهم!

کمی بعد، پا شد و خندان‌خندان به بابا گفت: خوشبختانه دست از سرت برداشتند و زود رفتند. دیگر بر نمی‌گردند، به شرطی که مرا راضی کنی.

بابا نفسی به راحت کشید، سی تومان دیگر به جن‌گیر داد و راهش انداخت. نوبت دعانویس شد. با خط کج‌ومعوج، با مرکب سیاه و نارنجی چیزهایی نوشت، هر تکه کاغذ را در گوشه‌ای قایم کرد، بیست تومان گرفت و رفت.

زن بابا را آوردند.

کسی نمی دانست که آجان کی گذاشته و رفته.

شب که شد، ننه‌ی یاشار اولدوز را به خانه‌شان برد. بابا و زنش آنقدر دستپاچه و ترسیده بودند که تا آنوقت به فکر اولدوز نیفتاده بودند.

 
برف، سرما، بیکاری
و
انتظار
 

پاییز رسید، برف و سرما را هم با خود آورد. بعد زمستان شد، برف و سرما از حد گذشت. عموی اولدوز به سراغ سگش آمد، دست خالی و عصبانی برگشت. به خاطر سگش با بابا دعواش هم شد.

ترس زن بابا هنوز نریخته بود. در و دیوار آشپزخانه پر بود از دعانامه‌های چاپی و خطی. شبها می‌ترسید به تنهایی بیرون برود. اولدوز را همراه می برد. اولدوز یک ذره ترس نداشت. تنها بیرون می‌رفت و تو دل به زن بابا می‌خندید. پرهای آقاکلاغه را توی قوطی رادیو قایم کرده بود. یاشار را خیلی کم می‌دید. یاشار جنازه‌ی آقا کلاغه را جای خوبی دفن کرده بود. مرتب به مدرسه می‌رفت و درس می‌خواند.

اما گاهگاهی سر مداد گم کردن با ننه‌اش دعوا می‌کرد. یاشار اغلب مدادش را گم می‌کرد و ننه‌اش عصبانی می‌شد و می‌گفت: تو عین خیالت نیست، دده‌ات با هزار مکافات پول این مدادها را بدست می‌آورد.

شکم زن بابا خیلی جلو آمده بود. زنهای همسایه به‌اش می گفتند: یکی دو هفته‌ی دیگر می‌زایی.

زن بابا جواب می‌داد: شاید زودتر.

زنهای همسایه می‌گفتند: این دفعه انشاءاللّٰه زنده می‌ماند.

زن بابا می‌گفت: انشاءاللّٰه! نذر و نیاز بکنم حتماً زنده می‌ماند.

دده‌ی یاشار اغلب بیکار بود. به عملگی نمی‌رفت. برف آنقدر می‌بارید که صبح پا می‌شدی می‌دیدی پنجره‌ها را تا نصف برف گرفته. سوز سرما گنجکشها را خشک می‌کرد و مثل برگ پاییزی بر زمین می‌ریخت.

یک روز صبح، بابا دید که دو تا کلاغ نشسته‌اند لب بام. دگنکی برداشت، حمله کرد، زد، هردوشان افتادند. اما وقتی دستشان زد معلوم شد از سرما خشک شده‌اند. اولدوز خیلی اندوهگین شد. یاشار خبرش را چند روز بعد از ننه‌اش شنید. پیش خود گفت: نکند دنبال آقا کلاغه آمده باشند! حیوانکی‌ها!

ننه‌ی یاشار هر روز صبح می‌آمد به زن بابا کمک کند: ظرفها را می‌شست، خانه را نظافت می کرد. نزدیکیهای ظهر هم می‌رفت به خانه‌ی خودشان. کلفت روز بود. اولدوز او را دوست داشت. زن بدی بنظر نمی‌رسید. گاهی زن بابا می‌رفت و اولدوز می‌توانست با او چند کلمه حرف بزند، احوال یاشار را بپرسد و برایش سلام بفرستد. همسایه‌های دیگر هم رفت و آمد می‌کردند، اما اولدوز ننه‌ی یاشار را بیشتر از همه دوست داشت. با وجود این پیش او هم چیزی بروز نمی‌داد. تنهای تنها انتظار کلاغها را می‌کشید. یقین داشت که آنها روزی خواهند آمد.

بابا مثل همیشه می رفت به اداره‌اش و برمی‌گشت به خانه‌اش. یک شب به زن بابا گفت: من دلم بچه می‌خواهد. اگر این دفعه بچه‌ات زنده بماند و پا بگیرد، اولدوز را جای دیگری می‌فرستم که تو راحت بشوی. اما اگر بچه‌ات باز هم مرده به دنیا بیاید، دیگر نمی‌توانم اولدوز را از خودم دور کنم.

زن بابا امیدوار بود که بچه‌اش زنده به دنیا خواهد آمد. برای اینکه نذر و نیاز فراوان کرده بود. اولدوز به این بچه‌ی نزاده حسودی می‌کرد. دلش می‌خواست که مرده به دنیا بیاید.

 
نذر و نیاز جلو مرگ را نمی‌گیرد
یادی از ننه کلاغه
 

آخر سر زن بابا زایید.

بچه زنده بود. جادو جنبل کردند، نذر و نیاز کردند، دعا و طلسم گرفتند، «نظر قربانی» گرفتند، شمع و روضه‌ی علی‌اصغر و چه و چه نذر کردند. برای چه؟ برای اینکه بچه نمیرد. اما سر هفته بچه پای مرگ رفت. دکتر آوردند، گفت: توی شکم مادرش خوب رشد نکرده، به سختی می‌تواند زنده بماند. من نمی‌توانم کاری بکنم.

فرداش بچه مرد.

زن بابا از ضعف و غصه مریض شد. شب و روز می‌گفت: بچه‌ام را «ازمابهتران» خفه کردند، هنوز دست از سر ما برنداشته‌اند. یکی هم، چشم حسود کور، حسودی کردند و بچه‌ام را کشتند.

ننه‌ی یاشار تمام روز پهلوی زن بابا می‌ماند. یاشار گاهی برای ناهار پیش ننه‌اش می‌آمد و چند کلمه‌ای با اولدوز صحبت می‌کرد. از کلاغها خبری نبود. فقط گاه‌گاهی کلاغ تنهایی از آسمان می‌گذشت و یا صدای قارقاری به گوش می‌رسید و زود خفه می‌شد. درختهای تبریزی لخت و خالی مانده بود. اولدوز یاد ننه‌کلاغه می‌افتاد که چه جوری روی شاخه‌های نازک می‌نشست، قارقار می‌کرد، تکان تکان می‌خورد، ناگهان پر می‌کشید و می‌رفت.

 

✺ زمستان سخت می‌گذرد

 

زمستان سخت می‌گذشت. خیلی سخت. بزودی برف وسط حیاط تلنبار شد به بلندی دیوارها. نفت و زغال نایاب شد. به سه برابر قیمت هم پیدا نشد. دده‌ی یاشار همیشه بیکار بود. ننه‌اش برای کار کردن و رختشویی به خانه‌های دیگر هم می‌رفت. گاهی خبرهای باورنکردنی می‌آورد. مثلا می‌گفت: دیشب خانواده‌ی فقیری از سرما خشک شده‌اند. یک روز صبح هم گریه‌کنان آمد و به زن بابا گفت: شب بچه‌ام زیر کرسی خشک شده و مرده.

یاشار خیلی پژمرده شد. فکر مرگ خواهر کوچکش او را دیوانه می‌کرد. پیش اولدوز گریه کرد و گفت: کم مانده بود من هم از سرما خشک بشوم. آخر زیر کرسی ما اغلب خالی است، سرد است. زغال ندارد.

اولدوز اشکهای او را پاک کرد و گفت: گریه نکن یاشار. اگر نه، من هم گریه‌ام می‌گیرد.

یاشار گریه‌اش را برید و گفت: صبح دده‌ام به ننه‌ام می‌گفت که تو این خراب شده کسی نیست بگوید که چرا باید فلانیها زغال نداشته باشند.

اولدوز گفت: دده‌ات کار می کند؟

یاشار گفت: نه. همه‌اش می نشیند تو خانه فکر می‌کند. گاهی هم می‌رود برفروبی.

اولدوز گفت: چرا نمی‌رود کار پیدا کند؟

یاشار گفت: می‌گوید که کار نیست.

اولدوز گفت: چرا کار نیست؟ یاشار چیری نگفت.

 

✺ بوی بهار

 

به هر جان‌کندنی بود، عید نوروز رسید و گذشت. هوا ملایم شد. برف سبکتر شد. بهار خودی نشان داد و آبها را جاری کرد. سبزه دمید. گل فراوان شد. زمستان خیلی‌ها را از پا درآورده بود. خیلی‌ها هم با سرسختی زنده مانده بودند.

ننه‌ی یاشار کرسی سرد و خالیشان را برچید. پنجره را باز کرد. دده‌ی یاشار همراه ده بیست نفر دیگر رفت به تهران. رفت که در کوره‌های آجرپزی کار کند. در خانه یاشار و ننه‌اش تنها ماندند. مثل سالهای دیگر.

زن بابا تازگیها خوب شده بود. چشم دیدن اولدوز را نداشت. اولدوز بیشتر وقتها در خانه‌ی یاشار بود. زن بابا هم دیگر چیزی نمی‌گفت. بابا به اولدوز محبت می‌کرد. اما اولدوز از او هم بدش می‌آمد. بابا می‌گفت: امسال می‌فرستمت به مدرسه.

 
چه کسی
زبان کلاغها را بلد است؟
 

ماه خرداد رسید. یاشار سرگرم گذراندن امتحانهای آخر سال بود. یک روز به اولدوز گفت: دیروز دو تا کلاغ دیدم که دور و بر مدرسه می‌پلکیدند.

اولدوز از جا جست و گفت: خوب، بعدش؟

یاشار گفت: بعدش من رفتم به کلاس. امتحان حساب داشتیم. وقتی بیرون آمدم، دیدم نیستند.

اولدوز یواش نشست سر جاش. یاشار گفت: غصه نخور، اگر کلاغهای ما بوده باشند، برمی‌گردند.

اولدوز گفت: حرف زدید؟

یاشار گفت: فرصت نشد. تازه، من که زبان کلاغها را بلد نیستم. اولدوز گفت: حتماً بلدی.

یاشار گفت: تو از کجا می‌دانی؟

اولدوز گفت: برای اینکه مهربان هستی، برای اینکه دل پاکی داری، برای اینکه همه چیز را برای خودت نمی‌خواهی، برای اینکه مثل زن بابا نیستی.

یاشار گفت: اینها را از کجا یاد گرفته‌ای؟

اولدوز گفت: همه‌ی بچه‌های خوب زبان کلاغها را بلدند. ننه‌کلاغه می‌گفت. من که از خودم در نمی‌آرم.

یاشار از این خبر شاد شد. از خوشحالی دست اولدوز را وسط دو دستش گرفت و فشرد و گفت: هیچ نمی‌دانم چطور شد که آن روز توانستم با «آقاکلاغه» حرف بزنم. هیچ یادم نیست.

 

✺ بازگشت کلاغها

 

دوسه روزی گذشت. تابستان نزدیک می‌شد. هوا گرم می‌شد. بزرگترها باز ظهرها هوس خواب می‌کردند. ناهار را که می‌خوردند، می‌خوابیدند. بچه‌ها را هم زورکی می‌خواباندند.

یک روز یاشار آخرین امتحان را گذرانده بود و به خانه برمی‌گشت. کمی پایین‌تر از دبستان، مسجد بود. جلو مسجد درخت توتی کاشته بودند. زیر درخت توت صدایی اسم یاشار را گفت. وقت ظهر بود. یاشار برگشت، دور و برش را نگاه کرد، کسی را ندید. کوچه خلوت بود. خواست راه بیفتد که دوباره از پشت سر صداش کردند: یاشار!

یاشار به عقب برگشت. ناگهان چشمش به دو کلاغ افتاد که روی درخت توت نشسته بودند، لبخند می‌زدند. دل یاشار تاپ‌تاپ شروع کرد به زدن. گفت: کلاغها، ‌شما مرا از کجا می‌شناسید؟

یکی از کلاغها با صدای نازکش گفت: آقا یاشار، تو دوست اولدوز نیستی؟

یاشار گفت: چرا، هستم.

کلاغ دیگر با صدای کلفتش گفت: درست است که ننه‌ی ما خود ترا ندیده بود، اما نشانیهات را اولدوز به‌اش گفته بود. خیلی وقت است که مدرسه‌ها را می‌گردیم پیدات کنیم. نمی‌خواستیم اول اولدوز را ببینیم. «ننه‌بزرگمان» سفارش کرده بود. حال اولدوز چطور است؟

یاشار گفت: می‌ترسد که شما فراموشش کرده باشید، آقاکلاغه.

کلاغ صدای‌کلفت گفت: ببخشید، ما خودمان را نشناساندیم: من برادر همان «آقاکلاغه» هستم که پیش شما بود و بعدش مرد، این هم خواهر من است. به‌اش بگویید دوشیزه کلاغه.

دوشیزه کلاغه گفت: البته ما یک برادر دیگر هم داشتیم که سرمای زمستان خشکش کرد، مرد. دده‌مان هم غصه‌ی ننه‌مان را کرد، مرد.

یاشار گفت: شما سرسلامت باشید.

کلاغها گفتند: تشکر می‌کنیم.

یاشار فکری کرد و گفت: خوب نیست اینجا صحبت کنیم، برویم خانه‌ی ما. کسی خانه نیست.

کلاغها قبول کردند. یاشار راه افتاد. کلاغها هم بالای سر او به پرواز درآمدند.

هیچکس نمی‌تواند بگوید که یاشار چه حالی داشت. خود را آنقدر بزرگ حس می‌کرد که نگو. گاهی به آسمان نگاه می‌کرد، کلاغها را نگاه می‌کرد، لبخند می‌زد و باز راه می‌افتاد. بالاخره به خانه رسیدند. کلید را از همسایه‌شان گرفت و تو رفت. ننه‌اش ظهرها به خانه نمی‌آمد. کلاغها پایین آمدند، نشستند روی پلکان. یاشار گفت: نمی‌خواهید اولدوز را ببینید؟

در همین وقت صدای گریه‌ی اولدوز از آنطرف دیوار بلند شد. هر سه خاموش شدند. بعد دوشیزه کلاغه گفت: حالا نمی‌شود اولدوز را دید. عجله نکنیم.

آقا کلاغه گفت: آره، برویم به شهر کلاغها خبر بدهیم، بعد می‌آییم می‌بینیم. همین امروز می‌آییم. سلام ما را به اولدوز برسان.

وقتی یاشار تنها ماند، رفت پشت بام. هرچه منتظر شد، اولدوز به حیاط نیامد. برگشت. ننه‌اش زیر یخدان نان و پنیر گذاشته بود. ناهارش را خورد، باز رفت پشت بام. هوا گرم بود. پیراهنش را درآورد، به پشت دراز کشید. می‌خواست آسمان را خوب نگاه کند. آسمان صاف و آبی بود. چند تا مرغ ته آسمان صاف می‌رفتند. مثل اینکه سر می‌خوردند. پر نمی‌زدند.

 
قرار فرار
فرار برای بازگشت
 

سر سفره‌ی ناهار بود. بابا اولدوز را نشانده بود پهلوی خودش. چشمهای اولدوز تر بود. هق‌هق می‌کرد. زن بابا می‌گفت: دلش کتک می‌خواهد. شورش را درآورده.

بابا گفت: دختر جان، تو که بچه حرف‌شنوی بودی. حرفت چیست؟

اولدوز چیزی نگفت. هق‌هق کرد. زن بابا گفت: می‌گوید از تنهایی دق می‌کنم، باید بگذارید بروم با یاشار بازی کنم.

ناگهان اولدوز گفت: آره، من دلم همبازی می‌خواهد، از تنهایی دق می کنم.

پس از کمی بگومگو، بابا قرار گذاشت که اولدوز گاه‌گاه پیش یاشار برود و زود برگردد. اولدوز خیلی شاد شد. بعد از ناهار بابا و زن بابا خوابیدند. اولدوز پا شد، رفت پشت‌بام. دلش می‌خواست آنجا بنشیند و منتظر کلاغها بشود. ناگهان چشمش افتاد به یاشار ـ که شیرین خوابیده بود. آفتاب گرم می‌تابید. اولدوز رفت نشست بالای سر یاشار. دستش را به موهاش کشید. یاشار چشمهاش را باز کرد. خندید. اولدوز هم خندید. یاشار پا شد نشست. پیرهنش را تنش کرد و گفت: اولدوز، می‌دانی خواب چه را می‌دیدم؟

اولدوز گفت: نه.

یاشار گفت: خواب می‌دیدم که دست همدیگر را گرفته‌ایم، روی ابرها نشسته‌ایم، می‌رویم به عروسی دوشیزه کلاغه، کلاغهای دیگر هم دنبالمان می‌آیند.

اولدوز کمی سرخ شد. بعد گفت: دوشیزه کلاغه دیگر کیست؟

یاشار گفت: به‌ات نگفتم؟

اولدوز گفت: نه.

یاشار گفت: کلاغها را دیدم. حرف هم زدم.

اولدوز گفت: کی؟

یاشار گفت: وقتی از مدرسه برمی‌گشتم. خواهر و برادر «آقاکلاغه» بودند. قرار است حالا بیایند.

اولدوز گفت: پس دوشیزه کلاغه خواهر آقاکلاغه‌ی خودمان است؟

یاشار گفت: آره.

اولدوز گفت: از دده‌کلاغه چه خبر؟

یاشار گفت: می‌گفتند که از غصه‌ی زنش مرد.

در همین وقت دو کلاغ از پشت درختها پیدا شدند. آمدند و آمدند پشت بام رسیدند. به زمین نشستند. سلام کردند. اولدوز یکی یکیشان را گرفت و ماچ کرد گذاشت توی دامنش. پس از احوالپرسی و آشنایی، آقاکلاغه گفت: اولدوز، کلاغها همه می‌گویند تو باید بیایی پیش ما.

اولدوز گفت: یعنی از این خانه فرار کنم؟

آقا کلاغه گفت: آره باید فرار کنی بیایی پیش ما. اگر اینجا بمانی، دق می‌کنی و می‌میری. ما می‌دانیم که زن بابا خیلی اذیتت می‌کند.

اولدوز گفت: چه جوری می‌توانم فرار کنم؟ بابا و زن بابا نمی‌گذارند. عمو هم، از وقتی سگش کشته شد، پاش را به خانه‌ی ما نمی‌گذارد.

دوشیزه‌کلاغه گفت: اگر تو بخواهی، کلاغها بلدند ترا چه جوری در ببرند.

یاشار تا اینجا چیزی نگفته بود. در اینوقت گفت: یعنی برود و دیگر برنگردد؟

دوشیزه کلاغه گفت: این بسته به میل خودش است. تو چه فکر می‌کنی، یاشار؟

یاشار گفت: حرف شما را قبول می‌کنم. اگر اینجا بماند از دست می‌رود و کاری هم نمی‌تواند بکند. اما اگر به شهر کلاغها برود... من نمی‌دانم چطور می‌شود.

آقاکلاغه گفت: فردا می‌آییم باز هم صحبت می‌کنیم. اولدوز تو هم فکرهایت را تا فردا بکن...

کلاغها رفتند. اولدوز گفت: به نظر تو من باید بروم؟

یاشار گفت: آره، برو. اما باز هم برگرد. قول می‌دهی که برگردی؟

اولدوز گفت: قول می‌دهم، یاشار!

 
«ننه بزرگ»
راه و روش فرار را یاد می‌دهد
 

فردا ظهر کلاغها آمدند. کلاغ پیری هم همراهشان بود. دوشیزه کلاغه گفت: ‌این هم «ننه‌بزرگ» است.

ننه‌بزرگ رفت بغل یاشار و اولدوز، بعد نشست روبرویشان و گفت: کلاغها همه خوشحالند که شما را پیدا کردیم. دخترم تعریف شما را خیلی می‌کرد.

اولدوز گفت: «ننه‌کلاغه» دختر شما بود؟

ننه بزرگ گفت: آره، کلاغ خوبی بود.

اولدوز آه کشید و گفت: برای خاطر من کشته شد.

ننه‌بزرگ گفت: کلاغها یکی دو تا نیستند. با مردن و کشته شدن تمام نمی‌شوند. اگر یکی بمیرد، دو تا به‌دنیا می‌آیند.

یاشار گفت: اولدوز می‌خواهد بیاید پیش شما.

ننه بزرگ گفت: چه خوب! پس باید کار را شروع کنیم.

اولدوز گفت: هر وقت دلم خواست می‌توانم برگردم؟

ننه بزرگ گفت: حتماً باید برگردی. ما کلاغها دوست نداریم که کسی خانه و زندگی و دوستانش را بگذارد و فرار کند که خودش آسوده زندگی کند و از دیگران خبری نداشته باشد.

اولدوز گفت: مرا چه‌جوری می‌برید پیش خودتان؟

ننه بزرگ گفت: پیش از هر چیز تور محکمی لازم است. این را باید خودتان ببافید.

اولدوز گفت: تور به چه دردمان می‌خورد؟

ننه بزرگ گفت: فایده‌ی اولش این است که کلاغها یقین می‌کنند که شما تنبل و بیکاره نیستید و حاضرید برای خوشبختی خودتان زحمت بکشید. فایده‌ی دومش این است که تو می‌نشینی روی آن و کلاغها تو را بلند می‌کنند و می برند به شهر خودشان...

یاشار وسط حرف دوید و گفت: ببخشید ننه بزرگ ما نخ و پشم را از کجا بیاوریم که تور ببافیم؟

ننه بزرگ گفت: کلاغها همیشه حاضرند به آدمهای خوب و کاری خدمت کنند. ما پشم می‌آریم ، شما دو تا می‌ریسید و تور می‌بافید.

چند تا سنگ بزرگ پشت بام بود. زن بابا آنها را می‌چید دور خم سرکه. ننه بزرگ گفت: ما پشمها را می‌آریم جمع می‌کنیم وسط آنها.

کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند، بعد کلاغها رفتند.

اولدوز گفت: یاشار، من هیچ بلد نیستم چطور نخ بریسم و تور ببافم.

یاشار گفت: من بلدم، از دده‌ام یاد گرفته‌ام.

 
کلاغها تلاش می کنند
بچه‌ها به‌جان می‌کوشند
کارها پیش می‌رود
 

مدرسه‌ی یاشار تعطیل شد. حالا دیگر سواد فارسیش بد نبود. می‌توانست نامه‌های دده‌اش را بخواند، معنا کند و به ننه‌اش بگوید. کتاب هم می‌خواند. ننه‌اش باز به رختشویی می‌رفت. دده در کوره‌های آجرپزی تهران کار می‌کرد. کلاغهای زیادی به خانه‌ی آنها رفت و آمد می‌کردند. زن بابا گاهی به آسمان نگاه می‌کرد و از زیادی کلاغها ترس برش می‌داشت. اولدوز چیزی به روی خود نمی‌آورد. زن بابا ناراحت می‌شد و گاهی پیش خود می‌گفت: نکند دختره با کلاغها سر و سری داشته باشد؟ اما ظاهر آرام و مظلوم اولدوز اینجور چیزی نشان نمی‌داد.

کار نخ‌ریسی در خانه‌ی یاشار پیش می‌رفت. یاشار سر پا می‌ایستاد و مثل مردهای بزرگ با دوک نخ می‌رشت. اولدوز نخها را با دست به هم می‌تابید و نخهای کلفتتری درست می‌کرد. در حیاط لانه‌ی کوچکی بود که خالی مانده بود. طنابها را آنجا پنهان می‌کردند.

ننه‌بزرگ گاهی به آنها سر می‌زد و از وضع کار می‌پرسید. یاشار نخهای تابیده را نشان می‌داد، ننه بزرگ می‌خندید و می‌گفت: آفرین بچه‌های خوب، آفرین! مبادا کس دیگری بو ببرد که دارید پنهانی کار می‌کنید! چشم و گوشتان باز باشد.

یاشار و اولدوز می‌گفتند: دلت قرص باشد، ننه‌بزرگ. درست است که سن ما کم است، اما عقلمان زیاد است. اینقدرها هم می‌فهمیم که آدم نباید هر کاری را آشکارا بکند. بعضی کارها را آشکار می‌کنند، بعضی کارها را پنهانی. ننه بزرگ نوک کجش را به خاک می‌کشید و می گفت: ازتان خوشم می‌آید. با پدر و مادرهاتان خیلی فرق دارید. آفرین، آفرین! اما هنوز بچه‌اید و پخته نشده‌اید، باید خیلی چیزها یاد بگیرید و بهتر از این فکر کنید.

گاهی هم دوشیزه کلاغه و برادرش می‌آمدند، می‌نشستند پیش آنها و صحبت می‌کردند. از شهر خودشان حرف می‌زدند. از درختهای تبریزی حرف می‌زدند. از ابر، از باد، از کوه، از دشت و صحرا و استخر تعریف می‌کردند. اولدوز و یاشار با پنجاه‌شست کلاغ دیگر هم آشنا شده بودند. دوشیزه‌کلاغه می گفت: در شهر کلاغها، بیشتر از یک میلیون کلاغ زندگی می‌کنند. این حرف بچه‌ها را خوشحال می‌کرد. یک میلیون کلاغ یکجا زندگی می‌کنند و هیچ هم دعواشان نمی‌شود، چه خوب!

 

✺ همسفر اولدوز

 

یک روز یاشار و اولدوز نخ می‌رشتند. اولدوز سرش را بلند کرد، دید که یاشار خاموش و بیحرکت ایستاده او را نگاه می‌کند. گفت: چرا اینجوری نگاهم می کنی، یاشار؟ چه شده؟

یاشار گفت: داشتم فکر می‌کردم.

اولدوز گفت: چه فکری؟

یاشار گفت: ای، همینجوری.

اولدوز گفت: باید به من بگویی.

یاشار گفت: خوب، می‌گویم. داشتم فکر می‌کردم که اگر تو از اینجا بروی، من از تنهایی دق می‌کنم.

اولدوز گفت: من هم دیروز فکر می‌کردم که کاش دوتایی سفر می‌کردیم. تنها مسافرت کردن لذت زیادی ندارد.

یاشار گفت: پس تو می‌خواهی من هم همراهت بیایم؟

اولدوز گفت: من از ته دل می‌خواهم. باید به ننه‌بزرگ بگوییم.

یاشار گفت: من خودم می‌گویم.

روز بعد ننه بزرگ آمد. یاشار گفت: ننه‌بزرگ، من هم می‌توانم همراه اولدوز بیایم پیش شما؟

ننه بزرگ گفت: می‌توانی بیایی، اما دلت به حال ننه‌ات نمی سوزد؟ او که ننه‌ی بدی نیست بگذاری و فرار کنی!

یاشار گفت: فکر این را کرده‌ام. یک روز پیش از حرکت به‌اش می‌گویم.

ننه بزرگ گفت، اگر قبول بکند، عیب ندارد، ترا هم می‌بریم.

اولدوز و یاشار سر شوق آمدند و تند به کار پرداختند.

 
دزدان ماهی، دزدان پشم
دعاهای بی‌اثر
 

یاشار از امتحان قبول شد: روزی که کارنامه‌اش را به خانه آورد، نامه‌ای هم به دده‌اش نوشت. اولدوز و یاشار اغلب با هم بودند. زن بابا کمتر اذیتشان می‌کرد. راستش، می‌خواست اولدوز را از جلو چشمش دور کند. از این گذشته، همیشه نگران کلاغها بود. کلاغها زیاد رفت‌وآمد می‌کردند و او را نگران می‌کردند، می‌ترسید که آخرش بلایی به سرش بیاید. بابا هم ناراحت بود. بخصوص که روزی سر حوض رفت و دید ماهیها نیستند، دو ماهی را دوشیزه کلاغه و برادرش خورده بودند، یکی را ننه‌بزرگ، و بقیه را کلاغهای دیگر. زن بابا و بابا هر جا کلاغی می‌دیدند، به‌اش فحش می‌گفتند، سنگ می‌پراندند.

روزی بابا کشمش خریده آورده بود که زن بابا سرکه بیندازد. زن بابا خم را برداشت برد پشت بام. سنگها را اینور آنور کرد، ناگهان مقدار زیادی پشم پیدا شد. پشمها را برداشت آورد پیش شوهرش و گفت: می‌بینی؟ «ازمابهتران» ما را دست انداخته‌اند. هنوز دست از سرمان برنداشته‌اند. اینها را چه کسی جمع کرده وسط سنگها؟

بابا گفت: باید جلوشان را گرفت.

زن بابا گفت: فردا می‌روم پیش دعانویس، دعای خوبی ازش می گیرم که «ازمابهتران» را بترساند، فرار کنند.

فردا اولدوز یاشار را دید. حرفهای آنها را به‌اش گفت. یاشار خندید و گفت: باید پشمها را بدزدیم. اگر نه، کارمان چند روزی تعطیل می‌شود. اولدوز پشمها را دزدید. آوردند گذاشتند تو لانه‌ی خالی سگ. یاشار نگاه کرد دید که پشم به قدر کافی جمع شده است. به کلاغها خبر دادند که دیگر پشم نیاورند. زن بابا رفت پیش دعانویس و دعای خوبی گرفت. اما وقتی دید که پشمها را برده‌اند، دلهره‌اش بیشتر از پیش شد.

 
یاشار از ننه‌اش اجازه می‌گیرد
قضیه‌ی سگ زبان‌فهم
 

بچه‌ها، از آن روز به بعد، شروع کردند به تور بافتن. اول طنابهای کلفتی درست کردند. بعد به گره زدن پرداختند.

ننه‌ی یاشار بند رخت درازی داشت. این بند رخت چند رشته سیم بود که به هم پیچیده بودند. یاشار می‌خواست بند رخت را از ننه‌اش بگیرد و لای طنابها بگذارد که تور محکمتر شود.

یک شب سر شام به ننه‌اش گفت: ننه، اگر من چند روزی مسافرت کنم، خیلی غصه‌ات می‌شود؟

ننه‌اش فکر کرد که یاشار شوخی می‌کند.

یاشار دوباره پرسید: ننه، اجازه می‌دهی من چند روزی به مسافرت بروم؟ قول می‌دهم که زود برگردم.

ننه‌اش گفت: اول باید بگویی که پولش را از کجا بیاریم؟

یاشار گفت: پول لازم ندارم.

ننه‌اش گفت: خوب با که می‌روی؟

یاشار گفت: حالا نمی‌توانم بگویم، وقت رفتن می‌دانی.

ننه‌اش گفت: خوب، کجا می‌روی؟

یاشار گفت: این را هم وقت رفتن می‌گویم.

ننه‌اش گفت: پس من هم وقت رفتن اجازه می‌دهم.

ننه فکر می‌کرد که یاشار راستی‌راستی شوخی می‌کند و می‌خواهد از آن حرفهای گنده‌گنده‌ی چند سال پیش بگوید. آنوقتها که یاشار کوچک و شاگرد کلاس اول بود، گاهگاهی از این حرفهای گنده‌گنده می‌زد. مثلا می‌نشست روی متکا و می‌گفت: می‌خواهم بروم به آسمان، چند تا از آن ستاره‌های ریز را بچینم و بیارم دگمه‌ی کتم بکنم.

دیگر نمی‌دانست که هر یک از آن «ستاره‌های ریز» صدها میلیونها میلیون و باز هم بیشتر، بزرگتر از خود اوست و بعضیشان هم هزارها مرتبه گرمتر از آتش زیر کرسیشان است.

روزی هم سگ سیاه ولگردی را کشان‌کشان به خانه آورده بود. وقت ناهار بود و یاشار از مدرسه بر می‌گشت. دده و ننه‌اش گفتند: پسر، این حیوان کثیف را چرا آوردی به خانه؟

یاشار خودی گرفت و با غرور گفت: اینجوری نگویید. این سگ زبان می‌داند. مدتها زحمت کشیده‌ام و زبان یادش داده‌ام. حالا هرچه به او بگویم اطاعت می‌کند.

دده اش خندان‌خندان گفت: اگر راست می‌گویی، بگو برود دو تا نان سنگک بخرد بیاورد، این هم پولش.

یاشار گفت: اول باید غذا بخورد و بعد...

ننه مقداری نان خشک جلو سگ ریخت. سگ خورد و دمش را تکان داد. یاشار به سگ گفت: فهمیدم چه می‌گویی، رفیق.

دده‌اش گفت: خوب، چه می‌گوید یاشار؟

یاشار گفت: می‌گوید: «یاشار جان، یک چیزی لای دندانهام گیر کرده، خواهش می‌کنم دهنم را باز کن و آن را درآر!»

ننه و دده با حیرت نگاه می‌کردند. یاشار به‌آرامی دهن سگ را باز کرد و دستش را تو برد که لای دندانهای سگ را تمیز کند. ناگهان سگ دست و پا زد و پارس کرد و صدای ناله‌ی یاشار بلند شد. دده سگ را زد و بیرون انداخت. دست یاشار از چند جا زخم شده بود و خودش مرتب «آخ‌واوخ» می کرد.

آن روز یاشار به ننه‌اش گفت: وقت رفتن حتماً اجازه می‌دهی؟

ننه‌اش گفت: بلی.

یاشار گفت: باشد... بند رخت سیمی‌ات را هم به من می‌دهی، ننه؟

ننه گفت: می‌خواهی چکار؟ باز چه کلکی داری پسرجان؟

یاشار گفت: برای مسافرتم لازم دارم، کلک‌ملکی ندارم.

ننه حیران مانده بود. نمی‌دانست منظور پسرش چیست. آخر سر راضی شد که بند رخت مال یاشار باشد. وقتی می‌خواستند بخوابند، یاشار گفت: ننه؟

ننه گفت: ها، بگو!

یاشار گفت: قول می‌دهی این حرفها را به کسی نگویی؟

ننه گفت: دلت قرص باشد، به کسی نمی‌گویم. اما تو هیچ می‌دانی اگر دده‌ات اینجا بود، از این حرفهات خنده‌اش می‌گرفت؟

یاشار چیزی نگفت. در حیاط خوابیده بودند و تماشای ستاره‌ها بسیار لذتبخش بود.

 

✺ روز حرکت

 

کار به سرعت پیش می‌رفت. ننه‌ی یاشار بیشتر روزها ظهر هم به خانه نمی‌آمد. فرصت کار کردن برای بچه‌ها زیاد بود. کلاغها رفت‌وآمدشان را کم کرده بودند. زن بابا خیلی مراقب بود. ننه‌بررگ می‌گفت: بهتر است کمتر رفت‌وآمد بکنیم. اگرنه، زن‌بابا بو می‌برد و کارها خراب می‌شود.

آخرهای تیرماه بود که تور حاضر شد. ننه‌بزرگ آمد، آن را دید و پسندید و گفت: آن همه زحمت کشیدید، حالا وقتش است که فایده‌اش را ببرید.

یاشار و اولدوز گفتند: کی حرکت می‌کنیم؟

ننه‌بزرگ گفت: اگر مایل باشید، همین فردا ظهر.

اولدوز و یاشار گفتند: هر چه زودتر بهتر.

ننه‌بزرگ گفت: پس، فردا ظهر منتظر باشید. هر وقت شنیدید که دو تا کلاغ سه دفعه قارقار کردند، تور را بردارید و بیایید پشت بام.

دل تو دل بچه‌ها نبود. می‌خواستند پا شوند، برقصند. کمی هم از اینجا و آنجا صحبت کردند و ننه‌بزرگ پرید و رفت نشست بالای درخت تبریزی که چند خانه آن طرفتر بود، قارقار کرد، تکان‌تکان خورد، برخاست و دور شد.

 
آنهایی که از دلها خبر ندارند، می‌گویند:
اولدوز دیوانه شده است!
 

شب شد. سر شام اولدوز خود به خود می‌خندید. زن بابا می‌گفت: دختره دیوانه شده. بابا هی می‌پرسید: دخترم، آخر برای چه می‌خندی؟ من که چیز خنده‌آوری نمی‌بینم.

اولدوز می‌گفت: از شادی می‌خندم. زن بابا عصبانی می‌شد.

بابا می‌پرسید: از کدام شادی؟

اولدوز می‌گفت: ای، همینجوری شادم، چیزی نیست.

زن بابا می‌گفت: ولش کن، به سرش زده.

 

✺ ننه‌ی خوب و مهربان

 

وقت خوابیدن بود. یاشار به ننه‌اش گفت: ننه، می‌توانی فردا ظهر در خانه باشی؟

ننه‌اش گفت: کاری با من داری؟

یاشار گفت: آری، ظهری به‌ات می‌گویم. درباره‌ی مسافرتم است.

ننه‌اش گفت: خیلی خوب، ظهر به خانه برمی‌گردم.

ننه از کار پسرش سر در نمی‌آورد. راستش، موضوع مسافرت را هم فراموش کرده بود و بعد یادش آمد. اما می‌دانست که یاشار پسر خوبی است و کار بدی نخواهد کرد. او را خیلی دوست داشت. روزها که به رختشویی می‌رفت، فکرش پیش یاشار می‌ماند. گاه می‌شد که خودش گرسنه می‌ماند، اما برای او لباس و مداد و کاغذ می‌خرید. ننه‌ی مهربان و خوبی بود. یاشار هم برای هر کار کوچکی او را گول نمی‌زد، اذیت نمی‌کرد.

 
حرکت،
اولدوز در زندان
 

صبح شد. چند ساعت دیگر وقت حرکت می‌رسید. زمان به کندی می‌گذشت. یاشار تو خانه تنها بود. هیچ آرام و قرار نداشت. در حیاط اینور آنور می‌رفت و فکرش پیش اولدوز و ننه‌اش بود. چند دفعه تور را درآورد و پهن کرد وسط حیاط، روش نشست، بعد جمع کرد و گذاشت سر جاش.

ظهری ننه‌اش آمد. انگور و نان و پنیر خریده بود. نشستند ناهارشان را خوردند. یاشار نگران اولدوز بود. ننه‌اش منتظر بود که پسرش حرف بزند. هیچکدام چیزی نمی‌گفت. یاشار فکر می‌کرد: اگر اولدوز نتواند بیاید، چه خواهد شد؟ نقشه به هم خواهد خورد. اگر زن بابا دستم بیفتد، می‌دانم چکارش کنم. موهاش را چنگ می‌زنم. اکبیری! چرا نمی‌گذاری اولدوز بیاید پیش من؟ حالا اگر صدای کلاغها بلند شود، چکار کنم؟ هنوز اولدوز نیامده. دلم دارد از سینه در می‌آید...

آب آوردن را بهانه کرد و رفت به حیاط. صدای زن بابا و بابا از آن طرف دیوار می‌آمد. زن بابا آب می‌ریخت و بابا دستهاش را می‌شست. معلوم بود که بابا تازه به خانه آمده. زن بابا می گفت: نمی‌دانی دختره چه بلایی به سرم آورده، آخرش مجبور شدم تو آشپزخانه زندانیش کنم...

در همین وقت دو تا کلاغ روی درخت تبریزی نشستند. یاشار تا آنها را دید، دلش تو ریخت. پس اولدوز را چکار کند؟ ننه‌اش را بفرستد دنبالش؟ نکند راستی راستی زن بابا زندانیش کرده باشد!

کلاغها پریدند و نزدیک آمدند و بالای سر یاشار رسیدند. لبخندی به او زدند و نشستند روی درخت توت و ناگهان دوتایی شروع به قارقار کردند:

ـ قار... قار!.. قار... قار!.. قار... قار!..

صدای کلاغها از یک نظر مثل شیپور جنگ بود: هم ترس همراه داشت، هم حرکت و تکان. یاشار لحظه‌ای دست و پاش را گم کرد. بعد به خود آمد و خونسرد رفت طرف لانه، تور را برداشت و یواشکی رفت پشت بام. بابا و زن بابا تو رفته بودند. کلاغها آمدند نشستند کنار یاشار احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. نیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ، در دوردستها سیاهی بزرگی حرکت می‌کرد و پیش می‌آمد. یکی از کلاغها گفت: دارند می‌آیند، چرا اولدوز نمی‌آید؟

یاشار گفت: نمی‌دانم شاید زن بابا زندانیش کرده.

سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفه‌ی قارقار بگوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ آسمان و زمین را پر کرد. تمام در و دیوار از کلاغها سیاه شد. روی درخت توت جای خالی نماند. مردم از خانه‌ها بیرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.

ننه‌ی یاشار دیگی روی سرش گذاشته وسط حیاط ایستاده بود و فریاد می‌کرد: یاشار کجا رفتی؟.. حالا چشمهات را در می‌آرند!..

یاشار تا صدای ننه‌اش را شنید، رفت لب بام و گفت: ننه، نترس! اینها رفقای منند. اگر مرا دوست داری، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه، خواهش می‌کنم! برو ننه!.. ما باید دوتایی مسافرت کنیم...

ننه‌اش مات و حیران به پسرش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. یاشار باز التماس کرد: برو ننه!.. خواهش می‌کنم... کلاغها رفیقهای ما هستند... ازشان نترس!

یاشار نمی‌دانست چکار کند. کم مانده بود زیر گریه بزند. ننه‌بزرگ پیش آمد و گفت: تو برو بنشین روی تور، من خودم با چندتا کلاغ می‌روم دنبال اولدوز، ببینم کجا مانده.

فریاد کلاغها خیلی‌ها را به حیاطها ریخته بود. هر کس چیزی روی سرش گذاشته بود و ترسان‌ترسان آسمان را نگاه می‌کرد. بعضی مردم از ترس پشت پنجره‌ها مانده بودند. پیرزنها فریاد می‌زدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذر و نیاز کنید!

ناگهان بابا چوب به‌دست به حیاط آمد. زن بابا هم پشت سرش بیرون آمد. هر کدام دیگی روی سر گذاشته بود. ننه‌بزرگ گفت: کلاغها، بپیچید به دست و پای این زن و شوهر، نگذارید جنب بخورند.

کلاغها ریختند به‌سرشان، دیگها سر و صدا می کرد و زن بابا و بابا را می‌ترساند.

ننه‌بزرگ با چند تا کلاغ تو رفت. صدای فریاد اولدوز از آشپزخانه می‌آمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با کارد می‌زد که در را سوراخ کند. یک سوراخ کوچک هم درست کرده بود. در این وقت ننه‌ی یاشار سر رسید. کلاغها راه باز کردند. ننه با سنگ زد و قفل را شکست. اولدوز بیرون آمد. ننه او را بغل کرد و بوسید. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشی، زود برمی‌گردیم. به زن بابا هم نگو که تو مرا بیرون آوردی. اذیتت می‌کند...

ننه‌ی یاشار گریه می کرد. اولدوز دوید، از لانه‌ی مرغ بقچه‌ای درآورد و رفت پشت بام. کلاغها دورش را گرفته بودند. وقتی پهلوی یاشار رسید، خود را روی او انداخت. یاشار دستهایش را باز کرد و او را بر سینه فشرد و از شادی گریه کرد.

ننه‌بزرگ از ننه‌ی یاشار تشکر کرد، آمد پشت بام و به صدای بلند گفت: کلاغها! حرکت کنید!

ناگهان کلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشته‌هائی به کنارهای تور بند کرده بود. کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به دده‌ام سلام برسان، زود برمی‌گردیم، غصه نخور!

کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حیاط ایستاده داد و بیداد می کردند و سنگ و چوب می انداختند. لباسهایشان پاره‌پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.

بالاخره از شهر دور شدند.

هزاران کلاغ دور و بر بچه‌ها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند!

کلاغها هلهله می‌کردند و می‌رفتند.

می رفتند به شهر کلاغها.

می‌رفتند به جایی که بهتر از خانه‌ی «بابا» بود.

می‌رفتند به آنجا که «زن‌بابا» نداشت.

 
پستانکها را دور بیندازید!
به یاد دوستان شهید و ناکام
 

ننه‌بزرگ، دوشیزه کلاغه و آقاکلاغه آمدند نشستند پیش بچه‌ها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند.

اولدوز بقچه‌اش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت مال باباست، برای خاطر تو کش رفتم. بعدها می‌پوشی‌اش.

یاشار تشکر کرد.

توی بقچه مقداری نان و کره هم بود. اولدوز چند تا پر کلاغ از جیبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه‌بزرگ، پرهای «آقاکلاغه» است. یادگاری نگه داشته بودیم که به شما بدهیم. من و یاشار «آقاکلاغه» و ننه‌اش را هیچوقت فراموش نخواهیم کرد. آنها برای خاطر ما کشته شدند.

ننه‌بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالی که بالای سر بچه‌ها و کلاغها پرواز می‌کرد، بلندبلند گفت: با اجازه‌تان می خواهم دو کلمه حرف بزنم.

کلاغها ساکت شدند. ننه بزرگ پستانکی از زیر بالش درآورد و گفت: دوستان عزیزم! کلاغهای خوبم! همین حالا اولدوز چند تا از پرهای «آقا کلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه می‌داریم. برای اینکه تنها نشانه‌ی مادر و پسری مهربان و فداکار است. این پرها به ما یاد خواهد داد که ما هم کلاغهای شجاع و خوبی باشیم.

اولدوز و یاشار هورا کشیدند.

کلاغها بلندبلند قارقار کردند.

ننه‌بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما این «پستانک» را دور می‌اندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آنرا بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید.

اولدوز پستانک خود را شناخت. همان که داده بود به «ننه‌کلاغه».

ننه بزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغها هلهله کردند. ننه بزرگ گفت: زن بابا «ننه‌کلاغه» را کشت، «آقاکلاغه» را ناکام کرد، اما یاشار و اولدوز آنها را فراموش نکردند. پس، زنده باد بچه‌هایی که هرگز دوستان ناکام و شهید خود را فراموش نمی‌کنند!

کلاغها بلندبلند قارقار کردند. اولدوز و یاشار دست زدند و هورا کشیدند.

 
سر آن کوهها
شهر کلاغها
کلاغهای کوه‌نشین
 

از دور کوههای بلندی دیده شد. ننه‌بزرگ پایین آمد و گفت: سر آن کوهها، شهر کلاغهاست. تعجب نکنید که چرا ما رفته‌ایم سر کوه منزل کرده‌ایم. کلاغها گوناگون هستند.

 
تمام شد در
آخیرجان، جلیل قهوه‌خاناسی.
پاییز ۴۴
 
نامه‌ی دوستان

✡︎ این هم نامه‌ی پرمحبت بچه‌هایی است که قصه‌ی «اولدوز و کلاغها» را پیش از چاپ شنیدند و نخواستند ساکت بمانند. نامه توسط آموزگار آن بچه‌ها به دست این نویسنده رسیده است:

 

      به دوستان اولدوز سلام داریم، هر که از اولدوز خبری برای ما بیاورد مژده می‌دهیم. ما نگران کلاغها، یاشار و اولدوز هستیم. ما صابون زیاد داریم. می‌خواهیم بدهیم به اولدوز. ما منتظر بهاریم. دیگر کلاغها را اذیت نخواهیم کرد. ما می‌خواهیم که ننه‌ها مثل ننه‌کلاغه باشد. ننه‌کلاغه مادر بود. ما مادر را دوست داریم. ننه‌کلاغه با شوهرش دوست بود. می‌خواهیم ننه‌ی ما هم با بابایمان دوست باشد. ما خیال می‌کنیم آقاکلاغه، اولدوز و یاشار رفته‌اند به دعوا. دعوا کنند. با باباها، زن‌باباها. ما به یاشار تیر و کمان درست خواهیم کرد. لانه‌ی کلاغها را خراب نخواهیم کرد تا آقاکلاغه آن بالا بنشیند، هر وقت زن بابا آمد، بابا آمد، اولدوز را خبر کند. ما به اولدوز کفش و لباس خواهیم داد. ماهیها را خواهیم دزدید. عنکبوتها را جمع خواهیم کرد. آقاکلاغه مژده خواهد آورد. در جنگ پیروز خواهند شد. یاشار دست اولدوز را خواهد گرفت، خواهند آمد. اولدوز مادر خوب خواهد شد و یاشار بابای خوب. ما در عروسی آنها خواهیم رقصید. ما نگران هستیم. نگران همه‌شان. می‌خواهیم برویم کمک آنها. می‌خواهیم آنها از شهر کلاغها زود برگردند.

دوستدار اولدوز، یاشار، کلاغها
(نام و امضای ۲۸ نفر شاگردان کلاس ششم دبستان دولتی امیرکبیر ـ آذرشهر) ۴۴/۱۱/۱۴