ایرانیان و یونانیان به روایت پلوتارخ/الکساندر


الکساندر


همگی بر این اتفاق دارند که الکساندر[۱] از سوی پدر به میانجیگری کارانوس[۲] از هرکلیس[۳] و از سوی مادر به میانجیگری نئوپتولیموس[۴] از آیاکوس[۵] پایین آمده پدر او فیلیپوس هنگامی که نوجوانی بیش نبود در ساموثراکی[۶] به اولمپیاس[۷] که او را نخستین بار در یک انجمن دینی آن شهر دیدار کرد دل باخت و چون قضا را پدر و مادر آن زن هر دو به زودی درگذشتند فیلیپوس به رضایت برادرش او را به زنی گرفت و از این زن بود که الکساندر زائیده شد.[۸]

الکساندر هنوز بسیار کوچک بود که فرستادگان پادشاه ایران را در نبودن پدر خود پذیرفته با آنان به گفتگو درآمد و آنان را از شایستگی خود در شگفت انداخت.

چه پرسشهایی که از ایشان نمود هیچ‌یک کودکانه یا بیهوده نبود.

(از ایشان مسافت راه‌ها و چگونگی آنها را در درون آسیا پرسیده از کردار و رفتار پادشاه ایران و اینکه تا چه اندازه سپاه می‌تواند به میدان آورد جستجوها کرد) این رفتار او چندان شگفت‌آور بود که فرستادگان برازندگی فیلیپوس و شهرت او را در برابر این برازندگی پسرش به هیچ انگاشتند.

الکساندر هر زمان که می‌شنید پدرش شهر بزرگی را بگشاده یا فیروزمندی مهم دیگری بهره او شده به جای اینکه شادیها نماید نزد دوستان همراز خود گله کرده می‌گفت پدرم به همۀ کارهای بزرگ پیشدستی کرده مجالی برای ما باز نمی‌گزارد که شایستگی خود را نمایان سازیم. و از آنجا که کوشیدن و سربلندی یافتن را بهتر می‌دانست تا آسوده نشستن و خوش‌گذراندن، این است که به فیروزمندی‌های پدر خود خرسند نبوده چنین می‌پنداشت که آن فیروزیها میدان کار را در آینده برای او تنگ خواهد ساخت. بیشتر دوست می‌داشت که پس از مرگ پدرش به یک کشور به هم خورده و نابسامانی برسد و با جنگ و کوشش آن را به سامان آورد نه اینکه به یک پادشاهی آسوده و به سامانی برسد و جز کامگزاریها و آسودگیها کاری نداشته باشند.

برای درس و تربیت الکساندر، فیلیپس نخواست آموزگاران عادی را که تنها شعر و موسیقی می‌آموزند به کار وادارد. بلکه کسی فرستاده ارسطو را که دانشمندترین و مشهورترین فیلسوفان آن زمان بود برای این کار به خواست و در برابر اینکه فیلسوف چنین درخواستی را پذیرفت پاداش بسیار شایسته و به جایی را به او داد و آن اینکه شهر استاگیرا[۹]که زادگاه ارسطو است و چندی پیش از آن به فرمان فیلیپوس ویرانه کرده بودند این زمان دوباره آن را به آبادی آورده همه مردم آن را که دور رانده شده یا دستگیر گردیده بودند به جاهای خودشان بازگردانید و برای جایگاهی که در آن درس بخوانند و هنر یاد بگیرند پرستشگاه نومفس[۱۰] را در پهلوی میزا[۱۱] قرار داد که در آنجا اکنون هم سنگهایی را که ارسطو بر روی آنها می‌نشسته و گردشگاه‌هایی را که در آنجا در سایه درختان گام برمی‌داشته نشان می‌دهند.

چنین پیداست که الکساندر از ارسطو نه تنها دانشهای اخلاقی و سیاسی فراگرفته بلکه از دانشهای دیگر او نیز بهره یافته که بسی ژرف‌تر و دشوارتر می‌باشد و خود فیلسوفان آنها را دانشهای ژرف و دشوار نامیده تنها با گفتگوهای زبانی به کسان آموخته و آزموده یاد می‌دهند و هیچ‌گاه راضی نمی‌شوند که هرکسی از آنها آگاهی یابد.

زیرا الکساندر هنگامی که در آسیا بود و شنید ارسطو گفتارهایی از آن گونه دانشها نگاشته و میان مردم پراکنده ساخته نامه‌ای با زبان ساده به او نوشته و در آنجا از فلسفه گفتگو کرد و اینک عبارتهای نامه او:

از الکساندر به ارسطو درود. شما نیک نکردید که کتابهای خود را درباره دانشهای زبانی میانه مردم پراکنده نمودید. زیرا ما دیگر با چه چیز می‌توانیم به مردم فزونی جوییم؟ پس از آنکه شما چیزهایی را که ما یاد گرفته و ویژه خود می‌شماریم در دسترس همگی مردم گزاردید؟ من به نوبت خود می‌نویسم که من برتر می‌شمارم نه از راه توانایی و پهناوری پادشاهی خود بدرود.

ارسطو نیز با اینکه خود را از آن حس برتری‌جویی کنار می‌کشد، پراکنده کردن این دانشها و پراکنده نکردنش را یکسان می‌شمارد. چه اگر راستی را بخواهیم کتابهای او در عالم حکمت با شیوه خاصی نگارش یافته که هرکس از آن‌ها بهره‌مند نمی‌تواند بود، بلکه خود یادداشتهایی است برای فهمیدن کسانی که از پیش از آن در زمینه آنها آگاهی‌هایی در دست داشته‌اند.

هم بی‌گفتگو است که الکساندر علاقه‌ای را که به طب داشت از آمیزش با ارسطو پیدا کرده بود و او نه تنها طب را می‌دانست بلکه آن را به کار هم می‌بست که هر زمان که یکی از همراهان او بیمار می‌شد برای ایشان دستور خوراک و پرهیز می‌داد. نیز درمان برای بهبودی یاد می‌کرد. چنانکه ما در نوشته‌های او این را می‌یابیم. نیز او میل به خواندن و یاد گرفتن را در نهاد خود داشت و چنانکه اونیسیکریتوس[۱۲] خبر می‌دهد. همیشه نسخه‌ای را از الیادۀ هومرس که ارسطو آن را تصحیح کرده بود و «نسخه صندوق» می‌نامیدند همراه خود داشت و آن را با خنجر خود شبها زیر بالین می‌گذاشت و پیوسته می‌گفت که این کتاب گنجینه همراه برداشتنی است که همگی دانشها را درباره‌ی جنگ دربردارد.

هنگامی که او به آسیای بالا رسیده بود چون از دیگر کتابها تنگدستی می‌کشید به هارپالوس[۱۳] دستور فرستاد که پاره کتابهایی برای او بفرستد. او نیز تاریخ فیلیستوس[۱۴] را با مقدار بسیاری از بازیهای اییوریپدیس[۱۵] و سوفوکلیس[۱۶] و آییسخولوس[۱۷] و پاره از غزلهایی که تیلیستیس[۱۸] و فیلوکسینوس[۱۹] سروده بودند بفرستاد.

الکساندر تا دیرزمانی ارسطو را سخت دوست داشته گرامی می‌گرفت و چنانکه خودش بارها می‌گفت ارسطو را کمتر از پدر خود نمی‌انگاشت. علت این سخن را همچنین بازمی‌نمود که اگر پدرم زندگانی به من بخشیده آموزگارم یاد داده که چگونه آن زندگانی را به نیکی به سر ببرم.

لیکن پس از دیری در سایه گمان بدی که به فیلسوف پیدا کرد دیگر مهری به او در دل خود نداشت که اگر هم به آزار او برنخاست از رفتارش پیدا بود که آن مهر و دلبستگی پیشین را ندارد و از او دلسرد گردیده. لیکن تخم دانش دوستی را که از نخست در دل او کاشته بودند روز به روز بر نمو و پیشرفت خود می‌افزود و هرگز روی به کاستن و افسردن نداشت. چنانکه رفتار او با آناکسارخوس[۲۰] و هدیه پنجاه تالنتی که به کسینوکراتیس[۲۱] فرستاد و آن توجه خاص و احترامی که درباره داندامیس[۲۲] و کالانوس[۲۳] به کار می‌برد گواه این گفته ما می‌باشد.

در هنگامی که فیلیپوس لشکر بر سر بوزانتین برده و الکساندر را که این زمان شانزده‌ساله بود به جای خود در ماکدونی گذاشت و اختیار مهر خود را به او سپرد الکساندر بیکار ننشسته شورش ماییدی[۲۴] را فرونشانده شهر بزرگ ایشان را با زور شمشیر به دست آورد و بومیان وحشی آنجا را بیرون رانده و کسان دیگری را در خانه‌های ایشان بنشاند و آنجا را به نام خود آلکساندر و پولیس خواند.

در جنگ خاییرونیا[۲۵] که میانه فیلیپوس با یونانیان رویداد گفته‌اند: الکساندر نخستین کسی بود که حمله بر سر فوج برگزیده ثبیسیان (مردم ثبیس) برد. هنوز من یاد دارم که در آنجا درخت بلوطی را در کنار رود کیفیسوس[۲۶] مردم درخت الکساندر می‌خواندند، زیرا که چادر او را در زیر آن درخت زده بودند و اندکی دورتر از آنجا گورهای ماکدونیان که در جنگ کشته شده بودند دیده می‌شد.

این دلیریها که از الکساندر در آن خوردسالی دیده می‌شد فیلیپوس را چندان دلشاد می‌ساخت که از شنیدن آنکه ماکیدونیان او را سردار خود و الکساندر را پادشاه خود می‌خوانند خرسندیها می‌نمود.

ولی نابسامانیهایی در خاندان فیلیپوس پدید آمد که علت سترگ آن زناشوییهای نوین او بود که سخت در میان زنان دو تیرگیها و کینه‌توزیها برخاسته سپس کینه از حرم‌سرا به سراسر کشور پراکنده گردید. سرچشمه این کینه‌توزیها اولومپیاس و رشکهای او بود که الکساندر را نیز به دشمنی پدر برمی‌انگیخت.

یکی از پیش‌آمدهایی که پیش از همه پرده از روی کارها برداشت این بود که در جنبش عروسی کلئوپاترا[۲۷] که فیلیپوس دل به او داده و او را به زنی خواسته بود با آنکه او دختر خردسالی بود و نسبت به فیلیپوس بسیار کوچک بود در باده‌گساریهایی که می‌شد عموی او آتالوس[۲۸] روی به دیگران کرده چنین گفت:

ماکدونیان باید دعا کرده از خدایان خواستار شوند که پادشاه را از این برادرزاده من پسری زاییده شده و آن پسر جانشین قانونی پادشاه باشد.

الکساندر از این سخن چندان برآشفت که خودداری نکرده یکی از پیاله‌ها را بر سر او زده و چنین گفت:

ای بدنهاد! پس من چیستم؟! مگر من ساختگی و ناقانونی می‌باشم؟!

فیلیپوس به پشتیبانی از آتالوس برخاسته آهنگ الکساندر کرد ولی از خوشبختی هر دوی ایشان از خشم بی‌حد یا از مستی بی‌اندازه پای فیلیپوس لغزیده بر روی زمین افتاد. الکساندر زبان به ریشخند و دشنام گشاده چنین گفت:

نگاه کنید! مردی که بسیج کار می‌کند که از اروپا به آسیا بگذرد در گذشتن از صندلی به صندلی دیگر به زمین درغلطید.

پس از این ننگین‌کاری، الکساندر و مادر او از فیلیپوس دوری گزیدند. الکساندر مادر را به ایپیروس[۲۹] برده و در آنجا گزارده خویشتن به الوریا[۳۰] بازگشت.

پس از اندکی دیماراتوس[۳۱] از مردم کورنتس[۳۲] که دوست کهن این خاندان بود و نزد فیلیپوس گستاخ بوده آزادانه گفتگو می‌کرد و هر چه می‌خواست می‌گفت بی‌آنکه مایه رنجش کسی باشد به دیدن او آمد.

پس از درودگویی و همدیگر را در برگرفتن فیلیپوس پرسید:

آیا یونانیان با همدیگر به مهربانی رفتار می‌کنند؟

دیماراتوس پاسخ گفت:

این از شما ناشایسته است که به مهربانی یونانیان با هم علاقه داشته ولی خانه خود را بدین‌سان دچار نامهربانیها گردانیده پراکنده نمایی.

این سخن چندان بر فیلیپوس اثر کرد که در زمان کسی را برآوردن پسرش فرستاده به میانجیگری دیماراتوس او را راضی گردانید که به نزد او بازگشت کند. لیکن این آشتی هم دیر نپایید. زیرا پیکسودوروس[۳۳] جانشین[۳۴] کاریا آریستوکریتوس[۳۵] را فرستاد که برای نامزد کردن دختر بزرگ او با آرهیدایوس[۳۶] پسر فیلیپوس گفتگویی بنماید و مقصود او از این خویشاوندی فیلیپوس را پشتیبان خود ساختن بود. از این سو مادر الکساندر و پاره کسانی که دعوی دوستی با او داشتند وی را آسوده نمی‌گزاردند چه به عنوان آنکه مقصود از آن خویشاوندی و جشن با شکوهی که برای عروسی گرفته خواهد شد همانا این است که فیلیپوس پادشاهی خود را برای آرهیدایوس بازگذارد.

از این گفتگوها الکساندر تکان خورده تیسالوس[۳۷] نامی را که از بازیگران تیاتر بود به کاریا فرستاد که با پیکسودوروس گفتگو کرده او را بر آن وادارد که از آرهیدایوس که هم زنازاده[۳۸] و هم ابله بود چشم پوشیده الکساندر را به دامادی خود بپذیرد.

این پیشنهاد نزد پیکسودوروس بیشتر پذیرفتنی بود تا پیشنهاد پیشین. ولی فیلیپوس همین‌که چگونگی را فهمید به نشیمنگاه الکساندر آمده فیلوتاس[۳۹] پارمینو[۴۰] را که از دوستان همراز الکساندر بود همراه آورد و با الکساندر عتاب آغاز کرده نکوهشهای تلخی نمود که تو چندان پستی از خود می‌نمایی که شایسته پادشاهی که من برای تو تهیه می‌بینم نخواهی بود. تو چرا باید به خویشاوندی یک مرد کاریایی پستی که تنها سرفرازی او بندگی یک پادشاه آسیایی می‌باشد سر فروبیاوری؟ با این تلخ‌گوییها نیز خشم او فروننشسته نامه به مردم کورنثس نوشته دستور داد که تیسالوس را گرفته با بند و زنجیر نزد او بفرستند. نیز هارپالوس[۴۱] و نیارخوس[۴۲]و اریگویوس[۴۳] و بطلمیوس را که دوستان و برگزیدگان پسرش بودند گرفته دور براند که سپس آلکساندر اینان را نزد خود آورده هر کدام را به جایگاه والایی رسانید.

چندی از این داستان نگذشت که پااوسانیاس[۴۴] که اهانتی به او به تحریک آتالوس و کلئوپاترا شده بود چون می‌دید که امید دادرسی از فیلیپوس ندارد و جبران آن اهانت را نخواهد توانست کردن از این جهت فرصتی به دست آورده فیلیپوس را بکشت. گناه عمده این کشتار را به گردن اولومپیاس انداخته‌اند که گویا پااوسانیاس جوان را به کینه‌جویی برانگیخته و به آن کار دلیرتر می‌ساخته. بلکه شبهه‌هایی درباره خود الکساندر نیز می‌رود که می‌گویند چون پااوسانیاس نزد او آمد از اهانتی که به او رسیده بود شکایت آغاز کرد، الکساندر این شعر ایئوریپیداس[۴۵] را از میدییا[۴۶]:

بر شوهر بر مادر بر عروس

بر زبان رانده چند بار بخواند. با این‌همه او کسانی را که باعث آن حادثه و با کشنده همداستان

بودند سخت دنبال کرده در این باره کوتاهی از خود ننموده و بر مادر خویش از اینکه در نبودن او با کلئوپترا بدرفتاری کرده بود سخت خشمگین گردید.

در این هنگام که الکساندر پس از کشته شدن پدر خود به پادشاهی رسید بیش از بیست سال نداشت و کشوری که به دست او سپرده شد از هر پاره خطر آن را فراگرفته و دشمنان کینه‌توز از هر سوی گرد آن نشسته بودند. نه تنها مردمان وحشی که در همسایگی ماکیدونیا نشسته و از گردن نهادن به هر فرمانروایی جز از فرمانروایان خود بیزار بودند و پادشاه ماکدونی همیشه از رهگذر آنان بیمناک بود. یونانیان نیز که فیلیپوس در جنگ بر آنان دست یافته بود هنوز رام نبودند و فیلیپوس آن مجالی را پیدا نکرد که کارهای آنان را به سامان آورده فیروزی خود را به نتیجه درستی برساند و این بود که کارها از هر باره در هم و نابسامان بود. کوتاه سخن: برای ماکیدونیا هنگام بس بیمناکی پیش‌آمده بود. پاره کسان چنین راهنمایی می‌کردند که الکساندر از اندیشه آنکه یونانیان را با زور در زیر یوغ ماکیدونیا نگاه دارد چشم پوشیده بیش از این چشم نداشته باشد آنان را با نرمی و مهربانی همدست و هم‌پیمان خود گرداند و از گناه آن دسته‌هایی که به شورش کوشیده بسیج کار می‌دیدند بگذرد.

ولی الکساندر این را که دلیل ترس و ناتوانی شمرده می‌شد به گوش نگرفته بهتر آن دید که خود را بزرگ و با عزم نشان داده راه به کسانی ندهد که اندیشه‌های خود را برو بار کنند، یا کسانی گستاخانه پا بر روی او بردارند. در سایه این قصد بود که لشکرهای پیاپی بر سر وحشیان فرستاده در سرزمین آنان تا کنار رود دانوب پیشرفت نمود، در آنجا بود که سورموس[۴۷] پادشاه تریبالیان[۴۸] را شکست داده زبون گردانید. بدین‌سان همه وحشیان را به حال آرامش آورده خود را از بیم شورش آنان آسوده ساخت. نیز چون شنید که مردم ثبیس سر به شورش آورده‌اند و آتنیان با آنان نامه‌نویسیها می‌کنند بی‌درنگ بر تنگه ثرموپولای[۴۹] تاخته چنین می‌گفت که دیموسثینس[۵۰] که او را به هنگام بودن در الوریا و در سرزمین تریبالیان کودکی نامیده و به هنگام بودن در تسالی نوجوانی خوانده، کنون همچون مردی در کنار دیوارهای آتن هویدا خواهد گردید.

و چون او به کنار شهر ثبیس رسید برای آنکه به مردم روشن گرداند که از گذشته‌ها چشم پوشیده است تنها فوینیکس[۵۱] و پروثوتیس[۵۲] را که این دو تن بنیادگزار شورش بودند خواستار شده و از همه دیگران به شرط آنکه نزد او بیایند آمرزش اعلان کرد. ولی مردم ثبیس نیز به نام لجاجت با او فیلوتاس و آنتی‌پاتر[۵۳] را خواستار شدند که به دست آنان سپرده شود و همچنین اعلان کردند که هر که هوادار آزادی یونان می‌باشد نزد آنان بشتابد.

الکساندر چون این بدید بر آن سر شد که آخرین نتیجه جنگ را به آنان بنمایاند. مردم ثبیس دلیری و غیرت بیش از اندازه از خود نمودند. ولی چه سود که سپاه دشمن بسیار انبوه‌تر از شماره آنان بود و چون دسته پاسبانان ماکیدونی که در ارک بودند آنان هم از سوی دیگر حمله آوردند جنگجویان ثبیس از هر سوی گرفتار شدند و در آن هنگامه بخش بیشتر ایشان کشته شد و سرانجام شهر با شمشیر گشاده گردید.

الکساندر می‌خواست سرگذشت این شهر را مایه عبرت دیگر شهرهای یونان گرداند و نیز با سخت‌گیری به اینان همدستان خود را که مردم فوکایی[۵۴] و مردم پلاتایای[۵۵] بودند خرسند گرداند. این بود که کاهنان و چند تنی را که هنوز تا آن زمان هوادار ماکدونی و رابطه خود را با الکساندر نگه داشته بودند و خاندان پنداریس[۵۶] شاعر و کسانی را که از نخست با جنگ مخالف بوده و رأی به آن نداده بودند جدا کرده، همگی دیگران را که نزدیک به سی هزار تن بودند در بازارها به بردگی فروختند. نیز چنانکه شمرده‌اند بیش از شش هزار تن از ایشان کشته شده بودند.

از حادثه‌هایی که در این هنگام در شهر رویداد یکی آن بود که چند تنی از سپاهیان تراکیا به خانه بیوه‌زنی که یکی از زنان کاردان و نامدار بود و تیموکلیا[۵۷] نام داشت ریختند. سرکرده ایشان پس از آنکه نابکاری با آن زن کرده هوس خود را فرونشاند خواست آز خود را هم فرونشاند و از او پرسید که آیا در کجا پولهای خود را نهان ساخته.

زن در پاسخ او را به باغ راه نمود و چاهی را در آنجا نشان داده گفت چون شهر نزدیک به گرفته شدن گردید من از ترس همه چیزهای گرانبهای خود را در این چاه ریختم. تراکیایی آزمند دم چاه ایستاده خواست به گنجینه‌ای که در ته آن می‌پنداشت تماشا نماید. زن فرصت به دست آورده از پشت سر او را تکان داده به ته چاه انداخت و سنگهای بزرگی را از روی آن ریخته او را بکشت. و چون سپاهیان او را گرفته دست بسته نزد الکساندر آوردند الکساندر از چهره او و از رفتاری که داشت دانست که زن برگزیده‌ای می‌باشد و چون با او به گفتگو درآمد در رخسارۀ او از ترس یا تأثر نشانی نمودار نبود.

آلکساندر پرسید:

«تو کیستی؟»

پاسخ داد:

من خواهر ثئاجنیس[۵۸] می‌باشم که جنگ خاییرونیا[۵۹] را با پدر شما فیلیپوس کرده و جان خود را در راه آزادی یونان باخت.

آلکساندر ندانست از آن کاری که این زن کرده بود بیشتر در شگفت باشد یا از این پاسخی که اکنون داد و از تأثری که پیدا کرد بود. برای او و فرزندانش آزادی بخشید که به هر کجا می‌خواهند بروند.

سپس الکساندر روی به آتنیان آورده با آنان از راه نوازش درآمد. با آنکه آتنیان از پیش آمد غم‌انگیز ثبیس تأثر آشکار ساخته و از بس اندوهگین بودند جشن موسترییس[۶۰] را رها کردند و به آن کسانی که از ثبیس جان به در برده بودند هیچ‌گونه مردمی دریغ نداشتند. و این تغییر حال از آلکساندر یا از آن جهت بود که همچون شیر خشم خود را نموده و به آرامی گراییده بود یا از این جهت که از آن بی‌رحمی بی‌اندازه که به کار برده بود متأثر گردیده به مهربانی می‌کوشید. به‌هرحال با آتنیان رفتار نیکو نموده نه تنها از گناهان گذشته آنان چشم پوشید بلکه به آنان دستور داد که کارهای خود را آراسته داشته همیشه بیدار باشند که اگر او نتوانست کاری از پیش ببرد باری آنان بتوانند پرستاری یونان کنند.

این یقین است او از رفتار بی‌رحمانه خود با مردم ثبیس پشیمان شده بود و در زمانهای

دیرتر بارها گفتگو از پشیمانی خود به میان آورده و از این باره بود که پس از آن هیچ‌گاه با کسی به آن سختی رفتار نکرد.

نیز از کشتن کلنیتوس[۶۱] را که در مستی از او سرزد هم چنین پیروی نکردن ماکیدومنیان را از او در سفر هند که بی‌آن سفر کار خود را ناانجام می‌پنداشت، نتیجه خشم و کینه باخوس[۶۲]خدا و نگاهدار ثبیس می‌دانست. بارها دیده می‌شد که کسانی که از مردم ثبیس زنده مانده و به پیروان او پیوسته بودند هر خواهشی که از او می‌کردند بی‌دریغ آن را انجام می‌کرد.

باری چندی پس از آن پیش‌آمدها بود که یونانیان در اسثموس[۶۳] گرد آمده همگی رأی دادند که به الکساندر پیوسته به همدستی او به جنگ دولت ایران برخیزند و الکساندر را به سرداری خود برگزیدند.

هم در این هنگام که الکساندر در یونان درنگ داشت از هر سوی وزیران و فیلسوفان مشهور برای دیدن و مبارک باد گفتن نزد او می‌شتافتند. تنها کسی که چنین کاری نکرد دیوگینیس[۶۴] سنوپی بود که این زمان در کورنثیس می‌زیست. او هرگز پروای الکساندر نکرده نه تنها به دیدن وی نیامد بلکه چون الکساندر به جایگاه او در یک کشتزار بیرون شهر کرانبوم[۶۵]نام فرا رسید دیوگنیس در برابر آفتاب دراز کشیده بود و چون آن انبوهی را نزدیک خویش یافت اندکی بلند شده نگاهی مهرآمیز به الکساندر انداخت.

الکساندر به مهربانی پرداخته پرسید آیا خواهشی از او دارد. دیوگینس پاسخ داده گفت:

آری خواهشمندم از میانه من و آفتاب کنار بایستی.

الکساندر از آن بی‌پروایی مرد گوشه‌گیر و از بلندی همت او چندان در شگفت شده متأثر گردید که چون از نزد او بازگشت به همراهان خویش که آن بی‌پروایی فیلسوف را نپسندیده بر او می‌خندیدند چنین گفت:

من اگر الکساندر نبودم می‌کوشیدم که دیوگنیس بشوم.

از آنجا الکساندر روانه دلفی[۶۶] گردیده که از اپولو[۶۷] درباره جنگی که عزم آن داشت شور

بخواهد. قضا را روزی به آنجا رسید که شور در آن روز نبایستی خواست و ناروا بود که در چنان روزی پاسخی به کسی داده شود.

ولی الکساندر کسان خود را فرستاده زن کاهن را خواست که بیاید به کار خود بپردازد. و چون آن زن نپذیرفته پاسخ داد که چنین کاری امروز نارواست. الکساندر خویشتن به سراغ او رفت که او را با زور کشیده به پرستشگاه بیاورد. زن کاهن از این پافشاری او درمانده به زبان لابه و خوشامدگویی چنین گفت:

پسر من! کسی با تو برنمی‌آید.

الکساندر این سخن شنیده داد زد:

من پاسخی را که می‌خواستم گرفتم و دیگر نیازی به شور با خدا ندارم.

درباره شمارش سپاه او آنکه کمتر از همه گفته سی هزار پیاده و چهار هزار سواره گفته و آنکه بیشتر از همه نوشته چهل و سه هزار پیاده و سه هزار سواره نوشته. اونیسکریتوس می‌گوید: برای ماهانه سپاه بیش از هفتاد تالنت همراه نداشت. اگر گفته دوریس۸ را باور کنیم غله و دیگر ذخیره او نیز تنها برای سی روز بوده. اونیسکریتوس می‌گوید که دویست تالنت هم مقروض بوده.

گرچه این آمادگی در برابر آن کار بزرگی که الکساندر آغاز کرده بود بسیار کوچک می‌نمود ولی او سپاه خود را به کشتی ننشاند مگر پس از آنکه به هواداران خود به هر کدام چیزهایی بخشیده آنان را برای شتافتن از دنبال خود آماده ساخت.

به برخی از ایشان کشتزارها بخشیده به پاره‌ای دیه‌ها داده به دیگران دهکده بخشید یا برداشت یکی از بندرها را واگذاشت. چندانکه دارایی پادشاهیش هر چه بود همه را میانه این هواداران بخش کرده چیز ارجداری بازنگذاشت. پردیکاس۹ در برابر این بخشهای او تاب نیاورده پرسید:

آیا برای خودت چه نگاه می‌داری؟

پاسخ داد: امیدهایم را.

پردیکاس گفت:

سپاهیان تو همگی در این مالها شرکت دارند.

و بدین‌سان از پذیرفتن زمینهایی که نامزد او کرده بود سرباززد. همچنین برخی دیگر از دوستانش پیروی از پردیکاس کرده چیزی نپذیرفتند. ولی آنان که پذیرفتند یا خودشان خواستار گردیدند به هر کدام چیزهایی به دلخواه بخشیده آنچه از پدرش مانده بود همه را در این راه صرف کرد.

اکنون با این عزم استوار و با چنین دلی روشن بود که الکساندر از هلسپونت[۶۸] گذشت.

در تروی[۶۹] قربانی برای منیروا نموده به یاد قهرمانانی که در آنجا زیر خاک رفته بودند جشن برپا کرد و باده‌ها به زمین ریخت. به ویژه به یاد آشیل[۷۰] که سنگ گور او را با روغن مالیده و به رسم کهنی که داشتند همراه دوستان خود پابرهنه بر روی گور او این سو و آن سو دویدند و بر روی آن گور بساکهای گل گزاردند. نیز الکساندر نام او را بر زبان رانده از اینکه او را در زندگی دوست پایداری بود و چون مرد شاعری به آن شهرت[۷۱] کارهای او را شهره جهان ساخت یاد نیکی از او کرد.

هنگامی که الکساندر به دیگر شگفتیهای تروی و با چیزهای بازمانده از زمانهای باستان تماشا می‌کرد به او گفتند که به تماشای چنگ پاریس[۷۲] هم برود و او پاسخ داد به چنین تماشایی نخواهم رفت و آن را در خور تماشا نمی‌دانیم. من از دیدن چنگ آشیل شادمان خواهم بود که همیشه با آن یاد دلیریهای قهرمانان را می‌کرد.

در این هنگام یکی از فرماندهان لشکر داریوش سپاه بزرگی گرد آورده در آن سوی رود گرانیکوس[۷۳] لشکرگاه ساخته بود و الکساندر برای درآمدن به آسیا ناگزیر بود که در این آستانه آسیا کارزاری کند. کسانی از ژرفی آب رود یا از سختی و بلندی کنار دیگر آن اندیشه

می‌کردند. نیز کسانی از این جهت که ماه دایسیوس[۷۴] در میان بود ماهی که پادشاهان گذشته ماکدونی در آن به جنگ نمی‌پرداختند تردید داشتند.

ولی الکساندر به هیچ‌یک از این اندیشه‌ها و تردیدها گوش نداده گفت:

آن را آرتیمیسیوس[۷۵] دوم بخوانید.

چون پارمینوس پیش آمده گفت امروز دیر شده و دیگر نباید به کاری پرداخت پاسخ داد:

من اگر از گرانیکوس بترسم به هلسپونت اهانت کرده‌ام.

پس از این سخن دیگر نایستاده با سیزده دسته از سوارگان به آب زد و با آنکه جایگاه بدی را برگزیده بودند و آب به تندی روان بود و از آن سوی سوارگان و پادگان دشمن بر کنار رود صف کشیده از آنجای بلند تیر می‌بارانیدند با همه اینها الکساندر از پیشرفت بازنایستاد و این کار او خود دیوانگی و از دوراندیشی بر کنار بود.

به‌هرحال پافشاری نموده با هر سختی بود از آب بگذشت ولی به کناری که رسید سراسر لجنزار و لغزشگاه بود و بااین‌حال بایستی همین‌که از آب درآمد و هنوز بازمانده سپاه به کنار نرسیده با دشمن دست به گریبان باشد. زیرا دشمن همین‌که بیرون آمدن آنان را از آب دیدند بر سر آنان تاختند و نخست با نیزه جنگهای سختی می‌کردند سپس چون نیزه‌ها بشکست دست به شمشیر بردند و بدین‌سان بازار جنگ سخت گرم گردید. خود الکساندر که از سپرش شناخته می‌شد و آنگاه پرهای سفید رنگی که به هر سوی کلاخود خویش زده بود همه‌کس به آسانی او را می‌شناخت این بود که از هر سوی دشمن به او حمله آوردند.

ولی الکساندر زخمی به هر کدام زده خود را رها گردانید و تنها گزندی که دید زره او با نیزه یکی از پیرامونیان سوراخ گردید. دو تن از سرکردگان ایرانی یکی رهویبساکیس[۷۶] و دیگری سپثردات[۷۷] بر سر او تاختند.

الکساندر از این یکی دوری گزیده بر هوییساکیس که زره استواری در برداشت پرداخت و چنان ضربت سختی بر وی زد که نیزه او شکسته دست به خنجر برد و هنگامی که این دو تن با هم گرم ستیز بودند سپثردات از سوی دیگر رسیده و بر روی اسب بلند گردیده با تبر جنگی

خود چنان ضربت سختی بر سر الکساندر فرودآورد که تبر نشان پادشاهی را که بالای خود او بود با مقداری از پرها بریده و خود خود را شکافت چندانکه نوک تبر به موهای سر او برخورد. و چون می‌خواست که ضربت خود را مکرر گرداند ناگهان کلیتوس که او را کلیتوس سیاه می‌نامیدند جلو دویده نیزه خود را به تن او فروبرد و او را از ضربت بازداشت.

تا این هنگام اسکندر هم رهوییساکس را کشته از کار او پرداخته بود. باری سوارگان بدین‌سان گرم کارزار بودند که فوج پیاده ماکیدونی از رود گذشته و از هر سوی به کارزار درآمدند. دشمن به حمله نخستین با سختی تاب آورده در اندک زمانی میدان را تهی کرده پراکنده شدند. دسته مزدوران یونانی که به پاشنه پناه برده برای خود زینهار می‌خواستند الکساندر خواهش آنان را نپذیرفته پیش از دیگران خود او حمله بر سر ایشان برد و در این حمله اسب او (نه بوکیفالوس[۷۸] بلکه اسب دیگری) کشته گردید.

این کار الکساندر که از دوراندیشی بر کنار بود برای او سخت گران به سر آمد. زیرا یک دسته مردمی دلیر و از جان گذشته تا توانستند ایستادگی کردند و از سپاهیان الکساندر در برابر این یک دسته بیشتر کشته گردید تا در جنگ بیش از آن، گذشته از زخمیانی که به فراوانی بودند. باری در این جنگ از ایرانیان بیست هزار پیاده و دو هزار و پانصد تن سواره کشته گردیدند. اما از سپاه الکساندر، آریستوبولوس[۷۹] می‌گوید: بیش از سی و چهار تن نابود نگردید[۸۰] که نه تن از ایشان از پیادگان بودند و الکساندر به یاد آنان پیکرهایی (مجسمه) از برنج ساختۀ دست لوسیپوس[۸۱] برپاگردانید. برای آنکه یونانیان هم از این فیروزی بهره داشته باشند الکساندر بخشی از مال تاراجی را برای آنان به یونان فرستاد. به ویژه برای مردم آتن که سیصد سپر فرستاده فرمان داد بر روی آنها نوشتند:

الکساندر پسر فیلیپوس به همدستی یونانیان که لاکیدومونیان میان ایشان نبودند اینها را از دست مردم آسیا در آوردند.

نیز هرچه ظرف سیمینه و زرینه و رختهای ارغوانی و دیگر این‌گونه چیزها به دست آورد اندکی را برای خود نگه داشته بازمانده آن را برای مادرش فرستاد.

این فیروزی تغییر بسیاری در چگونگیها داده کار را بر الکساندر آسان گردانید. زیرا ساردس[۸۲] که پایتخت سرزمین کنار دریا و نشیمن سپاه ایران بود و نیز شهرهای بزرگ دیگر به او واگذارده شد. تنها هالیکارناسوس[۸۳] و میلتوس[۸۴] ایستادگی کرد که هر دوی آنها را نیز با شمشیر گشاده و گزند از مردم آنها دریغ نساخت. پس از این الکساندر دودل گردیده نمی‌دانست کدام راهی را پیش گیرد.

گاهی می‌اندیشید که بر سر داریوش رفته هر چه زودتر کار را با او یک‌سره سازد گاهی می‌پنداشت که به پیراستن شهرهای کنار دریا کوشیده تا از کار آنها اطمینان پیدا نکند در جستجوی دشمن نباشد. سرانجام اندیشه نخست را بهتر دانسته آهنگ کیلیکیا و فنیقیا کرد و سپاه خود را از کنار دریا بگذارند و از جاهایی که دست بر آنها یافت یکی فاسیلیس[۸۵] و دیگری لادرس[۸۶] بود. نیز پسیدیان[۸۷] را که به دشمنی او برخاسته بودند زبون ساخته به سرزمین فروگیان[۸۸] درآمد و به شهر بزرگ آنان به نام گوردیوم[۸۹] چیره گردید. از آنجا آهنگ پافلاگونیا[۹۰] و کاپودوکیا[۹۱] کرده به همه آنها دست یافت و در اینجا بود که خبر مرگ ممنون[۹۲]را شنید و او بهترین سرکرده داریوش در شهرهای کنار دریا بود که هرگاه نمی‌مرد بی‌شک مانع بزرگی در برابر پیشرفت الکساندر می‌شد و این بود از این خبر بر دلیری افزوده در شتافتن به میانه آسیا تردیدی برایش بازنماند.

داریوش این زمان از شوش درآمده به سوی الکساندر راه برگرفته بود و به سپاه انبوه خود که به ششصد هزار تن می‌رسید پشت‌گرمی فراوان داشت. و چون درنگ آلکساندر در کیلیکیا بیش از اندازه شد داریوش باعث آن را ترس پنداشته پشت‌گرمیش بیشتر گردید. ولی

باعث درنگ الکساندر بیماری او بود که برخی می‌گویند در نتیجه فرسودگیهای راه پیش آمد.

برخی دیگر می‌نویسند چون در رود کودنوس[۹۳] شست‌وشو کرد و آب آن رود بسیار سرد است از آنجا ناتندرست گردید.

به‌هرحال چون او بیمار گردید هیچ‌یک از اطبایش جسارت نمی‌کرد که به معالجه پردازد زیرا بیماری او را سخت می‌دیدند و از آن سوی ترس داشتند که اگر از معالجه ایشان بهبودی رخ ندهد ماکدونیان گزند از جان ایشان دریغ نخواهند داشت و این بود که به معالجه نمی‌پرداختند. ولی فیلیپوس آکارنانی[۹۴] چون دید هنگام باریکی فرا رسیده آرام ننشسته به پشت گرمی شهرتی که در دوستاری آلکساندر داشت به معالجه پرداخت و خود زندگی و آسودگی خویش را در راه زندگی و آسودگی الکساندر به خطر انداخت و درمانی که درست کرده نزد او آورده چنین گفت که اگر در آرزوی تندرستی هستید که جنگ را فیروزمندانه به سر دهید این درمان را به کار برید. قضا را در همان زمان نامه‌ای از پارمینو از لشکرگاه رسیده و در آنجا چنین نوشته بود که از فیلیپوس غافل نباشند زیرا داریوش پول گزافی به رشوه نزد او فرستاده و او را برگمارده که شما را بکشد. نیز به پاداش این کار دختر خود را وعده داده که به زنی به فیلیپوس بسپارد.

الکساندر نامه را خوانده و بی‌آنکه به کسی از دوستان نشان بدهد آن را زیر بالین خود نهاده در این هنگام فیلیپوس با درمانی که ساخته بود نزد وی رسید.

الکساندر درمان را با چهره شادمان و آرام به دست گرفته در همان دم نامه پارمنیو را به دست طبیب داد. راستی دیدنی بود که چون فیلیپوس نامه را خواند و سر بلند کرد به روی الکساندر نگاه کرد.

این دو تن چه حالی داشتند و چگونه آن یکی چهره باز و شادمان خود را تغییر نداده با همان حال آرامی که داشت پایدار ماند تا اندازه دلبستگی و اطمینان خویش را به طبیب نمایان گرداند و این دیگری سراپا ترس و سراسیمگی گردید. گاهی دستهای خود را به آسمان برداشته خدایان را به یاری می‌خواست که به بی‌گناهی او در آن باره گواهی دهند و گاهی خود را در پهلوی رختخواب بیمار به زمین مالیده به لابه از او درخواست می‌نمود که ترس نکرده آن درمان بنوشد تا بهبودی پیدا کند و نیز پاکدامنی او از آن تهمت آشکار گردد.

باری الکساندر آن را نوشید و آن درمان چندان کارگر بود که تا دیری همگی نیروهای زندگی را از بیرون به درون کشید و این بود که بیمار غش کرده بی‌هوش افتاد، ولی دیری نگذشت که در سایه کوشش فیلیپوس همه بیماری رفع شده و الکساندر بهبودی یافته بیرون آمد و ماکیدونیان که از ندیدن او به بیم و اندوه افتاده بودند او را دوباره پیش خود دیده شادمان و دلارام گردیدند.

در این هنگام در لشکر داریوش مردی آمونتاس[۹۵] نام از یونانیان بود که به داریوش پناهنده شده و او چون الکساندر را نیک می‌شناخت و از این سوی می‌دید که داریوش همه کوشش آن را دارد که در یک تنگه یا گردنه‌ای به دشمن برخورده جنگ نماید این بود که نیک‌خواهانه زبان به اندرز گشاده چنین گفت:

شما بهتر آن است که در همین‌جا که هستید در دشت پهناور و گشاد درنگ کرده منتظر رسیدن دشمن باشید، زیرا برای سپاه انبوهی که با سپاه اندکی روبه‌رو خواهد شد دشت پهناور بهترین جایگاه است.

داریوش به جای اینکه چنین اندرز سودمندی را یاد گرفته به کار بندد. چنین پاسخ داد:

من چون می‌ترسم ماکدونیان آهنگ گریز بکنند و الکساندر گریخته جان به در ببرد این است که می‌کوشم گردنه و تنگه‌ها را برگیرم.

آمونتاس گفت:

چنین ترس بی‌جاست. زیرا آلکساندر نه تنها نخواهد گریخت بلکه با شتاب بسیار آهنگ سوی شما را خواهد کرد که شاید هم اکنون در راه است و به سوی شما می‌شتابد.

باری این اندرز پاک هدر بود و داریوش چادرهای خود را کنده به سوی کیلیکیا روانه گردید. از آن سوی آلکساندر با شتاب آهنگ سوریا داشت و قضا را دو لشکر شبانه از همدیگر بگذشته و این بود که سپس چگونگی را دانسته هر دو بازپس گشتند.

الکساندر از پیشامد سخت خرسند بود و با شتاب بازگشت که جنگ در همان تنگه‌ها روی دهد. اما داریوش می‌خواست که به جایگاه نخستین خود بازگردد چرا که این هنگام که خود را در سرزمین بیگانه می‌دید نیز دریا و کوهستان و رود پناروس[۹۶] که از آنجا روان است هر کدام جهت دیگری بود که سپاهیان او را بخش بخش گرداند و از آن سوی سوارگان او در این سرزمین پاک بیکاره می‌گردید و بدین‌سان ناراحتی دشمن جبران می‌شد.

الکساندر بیشتر از آنچه از چگونگی سرزمین استفاده می‌کرد از کاردانی خود استفاده نمود. زیرا با آنکه سپاه او کمتر بود و نمی‌بایست دست چپ یا دست راست لشکر درازتر از آن دشمن باشد. بنابراین آلکساندر به قصد دست راست سپاه خود را درازتر از دست چپ سپاه دشمن گردانید و خویشتن در این بخش ایستاده در صف پیشین جنگجویان به جنگ پرداخت و بدین تدبیر لشکر داریوش را شکسته پراکنده نمود. در این جنگ آلکساندر زخمی از ران خود برداشت: خاریس[۹۷] می‌گوید: این زخم با دست داریوش بود که الکساندر با او تن به تن جنگید. ولی در نگارشهایی که خود الکساندر می‌نویسد اگرچه می‌گوید در این جنگ از ران خود زخم شمشیر برداشت لیکن یادی از کسی که این زخم را زده نمی‌کند.

در این فیروزی که الکساندر بیش از صد و ده هزار تن دشمن را بر زمین انداخت تنها دستگیری خود داریوش کم بود که آن را فیروزی درستی گرداند. داریوش با آنکه به تنگنا افتاده بود گریخته خود را رها گردانید.

الکساندر که او را دنبال می‌کرد گردونه و کمان او را به دست آورده بازگشت و در این هنگام کسان خود را دید که به تاراج لشکرگاه ایرانیان پرداخته‌اند (اگرچه آنان به نام سبکباری بسیاری از چیزهای خود را در دمشق گزارده بودند با این همه لشکرگاه ایشان بسیار گرانبها بود) چادر خود داریوش که پر از زر و سیم و چیزهای گرانمایه و درخشان بود برای الکساندر نگاهداشته بودند و او چون آنجا رسید ابزار جنگ و زره از خود دور کرده و به گرمابه رفته چنین گفت:

خود را در این گرمابۀ داریوش از چرکهای جنگ پاک کنیم.

یکی از همراهان او نکته‌گیری کرده گفت:

نه! بلکه در گرمابه الکساندر زیرا آنکه شکست یافت همه مال او از آن شکست‌دهنده می‌باشد.

و چون نگاه کرده ظرفها و مشکابه‌ها و تاسها و صندوقهای آنجا را دید که همگی زرینه است و بسیار زیبا ساخته شده و بویهای خوش را که سراسر آنجا را فراگرفته بود شنید و چون از آنجا به چادر بزرگ و بلندی در آمده نشیمنگاه‌ها و تختخوابهای آنجا را که برای پذیراییها آماده شده بود بدید، از شگفتی رو برگردانده به همراهان خود گفت:

این است دستگاه پادشاهی سپس که می‌خواست برای شام خوردن برود خبر آوردند که مادر داریوش و زن و دو دختر شوهر نکرده او که میان دستگیرشدگان می‌باشند از دیدن کمان و گردونه داریوش گمان کرده‌اند که او مرده و این است که به گریه و شیون برخاسته‌اند.

پس از اندکی درنگ که از حال آنان متأثر گردیده لئوناتوس[۹۸] را نزد آنان فرستاده پیغام داد که داریوش نمرده و شما هرگز از رهگذر من بیمی نداشته باشید. چرا که من جز بر سر کشور به جنگ برنخاسته‌ام. نیز آنان هر آنچه از داریوش درمی‌یافتند از من نیز خواهند دریافت. این چنین پیغام مهرآمیز بهترین نوازش و دلداری برای آن بانوان دستگیر شده بود به ویژه که الکساندر پشت سر آن پیغام مهربانیهای دیگر هم دریغ نساخت و به آنان اجازه داد که هر کسی را می‌خواهند از مردگان به خاک بسپارند و هر پارچه یا ابزار دیگری برای این کار دربایست دارند از مال تاراج برگیرند. کوتاه سخن: چیزی از پذیرایی و پاسبانی آنان دریغ نداشت و بالاتر از همه آن بود که با آنان با همه گونه پاکدلی و پاکدامنی رفتار کرده کاری که ناشایست بود روا نداشت. آنان در زیر سرپرستی الکساندر تو گویی در یک پرستشگاهی یا در یک کلیسای دخترانی نشیمن داشتند نه در لشکرگاه دشمن فیروزمندی. با آنکه زن داریوش زیباترین زن از خاندان پادشاهی بود و شوهر او هم بلندبالاترین مرد زمان خود بود که دختران نیز ناچار به زیبایی مادر و پدر بوده‌اند.

بااین‌همه الکساندر چون چنین می‌پنداشت که نخست باید بر خویشتن پادشاهی کند تا سپس به جهانگیری پردازد از این جهت هرگز با یکی از ایشان خلوت نکرد. بلکه باید گفت تا زناشویی نکرد هرگز زنی را به خود راه نداد مگر با بارسینی[۹۹] زن بیوه ممنون را که در دمشق دستگیر گرفتند.

این زن درسهای یونانی فراگرفته و خود زن خوش‌خویی بود و از سوی پدر خود آرتابازوس به خاندان پادشاهی می‌پیوست و بدانسان که آریستوبولوس می‌نگارد در نتیجه تشویق پارمنیو بود که الکساندر به سوی او گرایید. جز از او از زنانی که دستگیر می‌شدند الکساندر به هیچ‌یکی نگاهی نکرد و گاهی به شوخی بر زبان می‌راند که زنان ایران بدنما و سهمناک می‌باشند.

راستی این است که او برای نشان دادن پاکدلی خود و اینکه چگونه بر نگاهداری خویش تواناست زنان را جز پیکره‌های بی‌روانی نپنداشته از خود دور می‌کرد. زمانی که فیلوکسینوس[۱۰۰] جانشین او در کنار دریا به او نوشت که تئودوروس[۱۰۱] نامی از مردم تارنت دو پسر بسیار زیبایی را می‌فروشد که اگر او خواسته باشد برای او خریداری کند این نامه بر الکساندر چندان ناگوار افتاد که بارها با دوستان خود گفتگو به میان آورده فیلوکسینوس را مرد بی‌مغزی ستوده می‌گفت:

او مرا چگونه شناخته که چنین ارمغانی برای من آرزو می‌کند.

سپس هم نامه تندی برای فیلوکسینوس نوشته از او نکوهش کرد.

همین رفتار را با هاگنون[۱۰۲] کرد که پیام فرستاده بود پسری را است از کورنثس به نام کروبولوس[۱۰۳] خریده هدیه الکساندر خواهد ساخت. همچنین زمانی که شنید که دو تن از سپاهیان ماکدونی پارمنیو به زنان پاره بیگانگانی که با خرج او می‌زیستند دست دراز کرده‌اند به پارمنیو دستور سختی نوشت که اگر به راستی آن دو تن چنان گناهی کرده‌اند هر دو را بکشد بدانسان که درندگان مردم آزار را می‌کشند.

در همین نامه هم نوشت که من تاکنون زن داریوش را ندیده و نخواسته‌ام ببینم. و نیز اجازه نداده‌ام که کسی از زیبایی او سخن نزد من براند. یکی از سخنان او بود که بارها می‌گفت:

من از خوابیدن و کامگزاری با زنان دانستم که از جنس مردنیان[۱۰۴] هستم.

مقصودش آن است که فرسودگی و لذت هر دو از جنبه ناتوانی آدمیان برمی‌خیزد.[۱۰۵]

باری پس از جنگ ایسوس[۱۰۶] الکساندر کسانی به دمشق فرستاد که پولها و مالها و زنان و فرزندان ایرانیان را که در آنجا بازگذارده بودند به دست بیاوردند و از این غنیمت بهره بزرگی را به سوارگان تسالیا[۱۰۷] داد. زیرا در هنگام جنگ نگاهی به سوی آنان داشته و جان‌سپاریهای

آنان را با چشم خود می‌دیده و این بود که برای دریافت این غنیمتها آنان را فرستاد تا پاداش جان‌سپاریهای خود را دریابند. اگرچه به دیگران نیز به هر کدام چندان بهره از تاراجها رسیده بود که همگی توانگر شده بودند.

این فیروزی نخستین به ماکیدونیان لذت گنجینه‌ها و زنان و زندگانی باشکوه ایرانیان را چشانیده بدانسان که سگان از شنیدن بویی به تکاپو برمی‌خیزند. آنان نیز به دنبال کردن ایرانیان هرچه حریص‌تر گردیدند.

ولی الکساندر بیش از آنکه از این دورتر برود خواست کار شهرهای دریا را به سامان آورده اطمینان از آنها پیدا نماید. بنابراین، فرمانروایان کوپریس (قبرس) جزیره را در اختیار او نهادند. فینیقیا نیز به جز از شهر تور (صور) همگی به دست او درآمد. اما صور در پیرامون آن پشته‌هایی پدید آورده و منجنیقها برپا کرده به محاصره انداختند و از جانب دریا هم دویست کشتی کار می‌کرد و هفت ماه آن را محاصره کردند. در زمان محاصرۀ آن شبی الکساندر در خواب هراگلیس را دید که بر روی دیوارها ایستاده و دستهای خود را دراز کرده او را می‌خواند همین کسانی از مردم تور در خوابهای خود آپولو را دیدند که به آنان می‌گفت چون از کارهای توریان ناخرسند است شهر را رها کرده نزد الکساندر خواهد رفت.

در نتیجه این خواب بود که خدا را بند کردند بدانسان که یک سپاهی را بند می‌کنند. به عبارت دیگر تندیسه (مجسمه) آپولو را ریسمان‌بندی کرده به کرسی میخ‌کوب نمودند و او را نکوهش می‌نمودند که به سوی الکساندر گرویده است. پس از دیری‌باز آلکساندر ساتورس[۱۰۸] را خواب دید که در جای دوری ایستاده بدو ریشخند می‌نماید.

الکساندر آهنگ گرفتن او را کرده او بگریخت. ولی الکساندر از دنبالش دویده او را بگرفت. خواب‌گزاران نام ساتورس را به دو بخش نموده از روی معنی آن چنین گفتند که (تور) از آن الکساندر خواهد گردید.[۱۰۹] توریان امروز هم یک چشمه‌ای را نشان داده می‌گویند در نزدیکی آن چشمه بود که آلکساندر این خواب را دید.

در این میانه که بخش سترک لشکر بر گرد آن شهر بودند خود آلکساندر با دسته اندکی بر سر تازیان که در کوه انتیلبانوس نشیمن داشتند رفته زود بازگشت[۱۱۰]

اما انجام کار تور اینکه: آلکساندر برای آنکه سپاهیان از فرسودگی جنگهای پیشین درآیند همه آنان را به محاصره وانداشته تنها دسته اندکی از آنان را در گرداگرد دیوارها جا داده بود و این نه برای جنگ بلکه برای سرگرم داشتن توریان بود.

روزی چنین رخداد که آریستاندر[۱۱۱] پیشین‌گو گوسفندی را سر برید تا از چگونگی روده‌های آن پیشگویی نماید و چون روده‌های آن را دید با همه‌گونه اطمینان وعده داد که شهر تا آخر ماه گشاده خواهد شد. سپاهیان که در گرداگرد بودند همه یک‌بار خندیده ریشخندها بر او نمودند. زیرا همان روز آخر ماه بود و گشادن شهر در یک روز نشدنی می‌نمود.

ولی اسکندر چون چگونگی را دانست و پیشگو را دید که از وعده که داده سخت سراسیمه است برای آنکه دروغ او درنیاید فرمان داد که آن روز را نه روز آخر ماه بلکه روز بیست و سوم آن بشمارند و از آن سوی فرمان داد که کوسها را به خروش درآوردند و سپاهیان حمله‌های سختی بکنند و چون چنین کردند از این خروشها و فریادها سپاهیانی که در لشکرگاه به آسودگی می‌پرداختند نیز به هیجان آمده به گرد شهر شتافتند و همگی به یک‌بار حمله برده چنان فشار به شهر آوردند که توریان ایستادگی نتوانسته پای بازپس نهادند و در همان روز شهر به دست ماکیدونیان افتاد.

پس از آن شهر دیگر کازا (غزه) بود که چون اسکندر بر کنار آن فرودآمد در آنجا این حادثه برایش رویداد:

مرغ بسیار بزرگی که از بالاسر او می‌پرید یک تکه گل درآمیخته به کاه را بر روی دوش او انداخت و سپس بر روی یکی از منجنیقها برنشست که ناگهان در میان رشته‌هایی از پی که برای نگهداشتن ریسمانها و آن ریسمانها برای برگردانیدن منجنیق بود گیر کرد.[۱۱۲]

از اینجا بود که الکساندر بخش سترگی از مالهای یغما را به اولومپیاس و کلئوپاترا و دیگر دوستان خود فرستاده و للۀ خود لئونیداس[۱۱۳] را هم فراموش نکرده برای او به سنگینی یک‌صد تالان ارمغان فرستاد و این به یادآوری آن امیدی بود که لئونیداس روزی در هنگام بچگی

الکساندر آشکار ساخته بود، گویا روزی لئونیداس پهلوی الکساندر ایستاده و او قربانی برای خدایان می‌کرده و دو مشت خود را پر از بخور کرده و بر آتش می‌ریخته.

لئونیداس می‌گوید شما نباید در ریختن بخور بدین‌سان اسراف نمایید تا هنگامی که پادشاه آن سرزمینها شوید که این بویهای خوش و انگبینهای شیرین از آنجا برمی‌خیزد. این بود که زمان آن ارمغانها را به او فرستاده و نامه‌ای نوشت بدین‌سان:

ما برای تو مرو بخور فراوان می‌فرستیم که از این پس در راه خدایان تنگدلی ننمایی.

در میان چیزهای گرانبهایی که از داریوش تاراج کرده بودند صندوق زیبا و پربهایی نیز بود و چون آن را نزد الکساندر آوردند از پیرامونیان خود پرسید آیا این صندوق شایسته چه چیز است که در آن گزارده شود؟ هر یکی از پیرامونیان سخنی می‌گفت خود او چنین گفت:

این شایسته ایلیادۀ هومر است که در آن گزارده شود.

چنانکه بسیاری از تاریخ‌نگاران بزرگ در این باره نگارشها دارند در این لشکرکشیهای الکساندر هومر برای او همراه دلسوزی بوده است.

دربارۀ بنیاد الکساندریا چنین می‌نویسد که هنگامی که او مصر را گشاده بود برای آنکه یونانیان کانونی در آنجا داشته باشند خواست شهر بزرگ و پرمردمی پدید آورده به نام خود الکساندریا بخواند. در آن زمان که درباره زمینه آن شهر با معماران گفتگو و شور داشت قضا را شبی چنین خوابی دید که پیرمردی با سری پوشیده از موهای خاکستری رنگ و با سیمای گیرنده و خوش‌نما پهلوی او ایستاده این شعر را بخواند:

جزیره‌ای هست در آنجا که موجها می‌خروشند نام آن فاروس[۱۱۴] است نزدیک به کنار مصر[۱۱۵]

از خواب برخاسته بی‌درنگ به فاروس رفت که آن زمان جزیره‌ای بود بالاتر از کانوبیک[۱۱۶]بر دهانه نیل نهاده ولی امروز آن را با بندری به خشکی پیوسته ساخته‌اند. همین‌که حال آنجا را دید که باریکه‌ای از خشکی به دریا پیش رفته و یک‌سوی آن را مرداب و سوی دیگرش را دریا فراگرفته و از هر باره برای ساختن یک شهر بندری شایسته‌ترین جا می‌باشد و از شادی خودداری نتوانسته چنین گفت:

هومر گذشته از دیگر هنرهای خود معمار بسیار نیکی نیز بوده است.

این بود که دستور داد شهر را در همان‌جا پدید آوردند و چون کارگران در آنجا به کار پرداختند برای دیدن آمون[۱۱۷] حرکت کرد.

این سفر هم بسیار دراز و هم از دو جهت بسیار بیمناک بود: یکی آنکه اگر آب ذخیره خود را به پایان می‌رسانیدند بی‌شک تا چند روزی نمی‌توانستند خود را به آب برسانند. دیگری آنکه اگر باد تند جنوبی وزیدن می‌گرفت و آنان را در میان بیابان در می‌یافت همه را نابود می‌کرد. چنانکه درباره لشکرکشی کنبوجیا[۱۱۸] گفته‌اند که چون لشکر را از این راه می‌برد آن باد برخاسته ریگها نیز با باد به جنبش درآمدند و پشته‌پشته حرکت می‌کردند. سراسر بیابان تو گویی دریای ریگی بود که پنجاه هزار تن آدمی را فروبرده نابود ساخت. الکساندر همه این بیمها را از پیش می‌دانست ولی چنانکه عادت او بود هرگز از کاری که عزم می‌نمود بازپس نمی‌گردید.

زیرا از یک‌سوی فیروزیهایی که تاکنون دیده بود و از سوی دیگر استواری که در نهاد خود داشت روی‌هم‌رفته او را به هر کار سختی دلیر گردانیده بود. پشتیبانی‌ها و دلاوریها که در این سفر خدایان دریافت. نخستین یاوری خدایان در این سفر آن بود که بارانهای تندی که آمد آنان را از آسیب خشکی و کم‌آبی مطمئن گردانید و نیز خشکی ریگها را از میان برده و آنها را نمناک گردانید که هم راه رفتن بر روی آنها آسان گردید و هم هوا صاف و بی‌گزند شد.

گذشته از این هنگامی که راهنمایان نشانه‌هایی را که برای پیدا کردن راه داشتند گم کردند و بدین‌سان از راه بیرون افتاده و بدین‌سو و آن‌سو سرگردان‌وار می‌شتافتند، چند کلاغی پیدا شده در پیشاپیش آنان پریده راه می‌نمودند و هر زمان که اینان فرسوده شده از رفتن بازمی‌ایستادند آن پرندگان هم نه پریده منتظر می‌ایستادند. شگفتی بزرگ اینکه بنا به نوشته کالیستینس[۱۱۹] اگر یکی از همراهان الکساندر از راه در رفته و از سپاه دور می‌افتاد کلاغان به

قارقار پرداخته آرام نمی‌شدند تا هنگامی که آن گمشده راه راست را پیدا کرده به سپاهیان می‌پیوست.

باری پس از درنوردیدن بیابانها چون به پرستشگاه رسیدند کاهن بزرگ پرستشگاه در همان برخورد نخستین به الکساندر از سمت پدر او آمون خوشامد گفت.[۱۲۰]

الکساندر از پرسش‌هایی که کرد یکی این بود که آیا کشندگان پدر او همگی کیفر یافتند؟...

پاسخ شنید که مقصود خود را روشن‌تر بگو. تو پدر مردنی نداشته‌ای! الکساندر این بار چنین پرسید که آیا کسانی که فیلیپوس را کشتند همگی آنان سزای خود را دیده‌اند؟ نیز پرسید که آیا پادشاهی سراسر جهان به نام او مقدر شده؟ چنین پاسخ شنید که پادشاهی جهان را او خواهد دریافت. کینه فیلیپوس نیز کشیده شد. از این پاسخ بی‌اندازه خرسند گردیده قربانیهای بسیار باشکوه برای زئوس کرده هم هدیه‌های گرانبها برای آن کاهن داد. این است که بیشتر تاریخ‌نگاران درباره گفتگوی الکساندر با خدا نوشته‌اند.

ولی الکساندر در نامه‌هایش به مادر خود می‌نویسد پاسخهای نهانی که از خدا گرفت پس از بازگشتن به یونان به او خواهد گفت.

برخی نیز گفته‌اند که کاهن چون خواست از راه مهر و ادب با زبان یونانی گفتگو نماید و می‌خواست بگوید: OPaidion 2 زبانش لغزیده چنین گفت:3 Opai Dios الکساندر از این لغزش زبان خرسندیها نمود و از اینجا شهرت کرد که خدا او را پسر خود خوانده.[۱۲۱]

چون الکساندر از مصر به فنیقیا بازگشت، داریوش نامه‌ای به او نوشته و فرستادگانی فرستاد تا میانجیگری کنند و چنین درخواسته بود که آلکساندر هزار تالنت فدیه دستگیران را گرفته آنان را رها گرداند و برای آنکه دوستی در میانه برپاشود همگی سرزمینهای آن سوی رود فرات از آن الکساندر باشد و نیز او یکی از دخترهای داریوش را به زنی خود گیرد.

و چون الکساندر این پیشنهاد را با دوستان خود در میان نهاد پارمنیو به نوبت خود چنین گفت:

من اگر الکساندر بودم بی‌درنگ این پیشنهاد را می‌پذیرفتم.

آلکساندر در پاسخ او گفت:

من هم اگر پارمنیو بودم همچنین می‌کردم.

اما پاسخی که او به نامه داریوش داد این بود که داریوش باید آمده خود را به او بسپارد وگرنه او به حرکت آمده داریوش را از هر کجا باشد به دست خواهد آورد. ولی چون پس از اندکی زن داریوش به هنگام بچه زادن بدرود زندگی گفت، الکساندر سخت متأثر گردیده از آن پاسخی که فرستاده بود پشیمان گردید و همیشه غمگین بود که چرا فرصت را از دست داده و به مهر و نیکی پاسخ نفرستاده.

به‌هرحال برای خاک سپردن زن داریوش از هیچ‌گونه شکوهی دریغ نداشت. در میان خواجه‌سرایان که پرستاری زن داریوش می‌کردند و همراه او اسیر افتاده بودند یکی ترئیوس[۱۲۲] نام بود. او خود را از لشکرگاه یونانیان بیرون انداخته و بر اسبی سوار گردیده خود را به داریوش رسانید و خبر مرگ زن او را داد. داریوش از شنیدن آن بر سر خود کوفته اشک‌ریزان به شیون پرداخته چنین گفت:

بدبخت ایرانیان! این بس نبود که زن و خواهر[۱۲۳] پادشاه ایشان اسیر افتاده باشد که اکنون هم در اسیری مرده گمنام و خوار زیر خاک رفت.

خواجه‌سرا به او پاسخ داده چنین گفت:

هرگز ای پادشاه! در این زمینه شما نباید ایرانیان را بدبخت بشمارید. درباره بانوی شما استاتیرا تا زمانی که زنده بود و درباره مادر و فرزندان شما آنچه من می‌دانم این است که هیچ‌چیزی را از خرسندی پیشین خود کم ندارند مگر پرتو رخسار شما را و آن را نیز به خدای خود اهورمزد امیدوارم که به زودی خواهند دریافت. بانوی شما چون مرد یقین بدانید که نه تنها با آیین پرشکوهی به خاکش سپردند بلکه دشمنان شما از اشک ریختن بر او هم خودداری ننمودند.

زیرا الکساندر بدانسان که در میدان جنگ سخت و بی‌باک است پس از انجام جنگ رادمرد و مهربان می‌باشد.

از این سخنان داریوش را درد و اندوه دو برابر شده درباره خواجه‌سرا به شک افتاد و این بود که او را به کناری در گوشه خلوت چادر کشیده چنین گفت:

ترئیوس: گویا شما دل از من کنده به یک‌بار ماکدونی شده‌اید. اگر هنوز مرا خواجه خود می‌شماری من تو را سوگند می‌دهم به فروغ میثرا[۱۲۴] راست بگو ببینم آیا من برای بدبختیهای استاتیرا در زمان زندگی یا در مرگش شیون ننمایم؟

آیا در زمان زندگی او آسیبی روی نداده که من باید بیش از همه دل‌آزرده آن باشم؟! آیا این چگونه باور کرد نیست که جوانی الکساندر به زن دشمن دست یابد و با او تا آن اندازه به نوازش و احترام رفتار نماید و این رفتار او نتیجه آن گمان دل‌گدازی نباشد که مرا بیش از همه رنجور می‌دارد؟!

چون پادشاه این سخنان را گفت ترئیوس خود را به پاهای او افکنده التماس کرد که بیهوده الکساندر را نکوهش نکند و درباره زن و خواهر خود بدگمان نباشد و بدین‌سان او را از بدگمانی‌های دل‌آزاری که داشت بیرون آورده آگاهش گردانید که آلکساندر که به او چیره گردیده در سایه خویهای پاک خود سرشت دیگری جز از سرشت آدمیان دارد و باید او را دوست داشته دلداده پاک‌دلیش گردید.

زیرا او که با خشم و دشمنی با مردان ایران آن همه روبرو گردیده هرگز با خنده و خوشی با زنان ایران روبه‌رو نگردیده. این سخنان را گفته با سوگندهای بسیار سخت راستی آنها را به اثبات می‌رسانید و هنوز او به ستایش الکساندر و شرح برگزیدگیهای وی را دنباله می‌داد که داریوش او را به حال خود گزارده و به این سوی چادر نزد درباریان و نزدیکان خود بازگشت و در اینجا دستهای خود را به آسمان بلند ساخته چنین گفت:

ای خدایان خاندان و کشور من! از شما خواستارم مرا فیروزی دهید که به کارهای خود سامانی داده این کشور و پادشاهی را بدانسان که از پیشینیان خود گرفته‌ام به پسینیان بازگزارم و به الکساندر پاداشی که در سایه آن مهربانیها و نیک‌خوییهای خود سزاوار است بدهم و هرگاه سرنوشت من دیگر است و زمان سپری شدن پادشاهی ایرانیان فرا رسیده و خدایان بر فیروزی من رشک برده ویرانی ما را خواسته‌اند پس از شما خواستارم که کسی جز الکساندر جانشین من نگردیده پای بر روی تخت کوروش نگذارد.

این است آنچه که بیشتر تاریخ‌نگاران آورده‌اند.

باری الکساندر همگی سرزمینهای آسیا را در آن سوی رود فرات از آن خود ساخته آهنگ روبه‌رو شدن با داریوش کرد که این هنگام با یک ملیون سپاه بر سر او می‌آمد.

این جنگ بزرگ که رویداد جایگاه آن نه آربلا[۱۲۵] بوده چنانکه بسیاری از مؤلفان نگاشته‌اند بلکه جای دیگری به نام گایوگاملا[۱۲۶] بوده که معنی آن در زبان خود ایشان «خانه شتر» می‌باشد.[۱۲۷]

زیرا یکی از پادشاهان باستان ایران به دستیاری شتر تندروی از گزند دشمنان که او را دنبال می‌کردند رها شده بوده این است که به نام قدردانی این زمین را جایگاه آن شتر می‌گرداند و پاره‌ای آبادیها را در آن نزدیکی وقف نگاهداری آن چهارپا می‌کند.

به‌هرحال در ماه بوئیدرومیون[۱۲۸] نزدیک به آغاز جنگ موسترییس[۱۲۹] که مردم آتن دارند شبی ماه گرفت و در شب یازدهم پس از آن حادثه بود که دو لشکر ایران و ماکدونی در آن بیابان با یکدیگر روبه‌رو ایستادند. در این شب داریوش لشکر خود را آراسته نگاهداشته به دستیاری مشعلها به نگریستن آنها پرداخت. از آن سوی الکساندر چون سپاهیان او به خواب رفتند خود او در پیشروی چادر به همراهی کاهنش اریستاندیر به یک رشته پرسشهای نهانی پرداخته قربانیها به نام خدای فیار[۱۳۰] نمود.

در این هنگام سرکردگان او به ویژه پارمنیو چون می‌دیدند که سراسر آن بیابان را از کوه نیفاتیس[۱۳۱] تا کوه کوردوآیان[۱۳۲] ایرانیان فرا گرفته‌اند و از هر سوی روشنایی آتشها و مشعلهای آنان نمایان است و هیاهوی آنان از دور همچون غرش دریای دوری به گوش می‌رسد از این باره سخت سراسیمه گردیده با یکدیگر به گفتگو برخاسته همگی بر آن شدند که جنگ ایشان با این همه سپاه انبوه در روشنایی روز سخت بیمناک و ناپسند می‌باشد و این بود نزد الکساندر آمده از او درخواست نمودند که همان شبانه جنگ آغاز کرده باری در سایه تاریکی شب خود را از گزند آن سپاه بیکران نگاه دارند.

الکساندر در پاسخ ایشان چنین گفت:

من نمی‌خواهم فیروزی را با دزدی به دست بیاوردم.

برخی از ایشان این پاسخ را کودکانه شمرده ارجی نگزاردند، برخی دیگر آن را دلیل پشت گرمی او شمرده دانستند که او بر فیروزمندی خود امیدوار است و نیز آینده را نیک سنجیده می‌خواهد داریوش اگر این بار هم شکست یافت گناه را به گردن شب نیاندازد، بدانسان که در شکستهای پیش به گردن کوهها و دریاها می‌انداخت بلکه آشکار بشناسد که بخت از او برگشته و بار دیگر به آزمودن سخت برنخیزد.

و چون سرکردگان از او این پاسخ را شنیدند از گرد وی بیرون رفتند و او بازمانده شب را آسوده‌تر از دیگر شبها خوابید و چون بامداد زود سرکردگان به چادرش آمدند و او را با آن آسودگی در خواب یافتند سخت در شگفت شدند و چون وقت می‌گذشت که نبایستی منتظر بیدار شدن او باشند پارمنیو بر سر بالین وی رفته دو یا سه بار او را به نام خود صدا کرد و چون بیدارش کرد چنین گفت:

چگونه روزی که جنگ بسیار بزرگی را در پیش دارید این‌گونه آسوده خوابیده‌اید؟ تو گویی پیش از دست زدن به جنگ فیروزی را به چنگ آورده‌اید که چنین مطمئن می‌باشید؟!

الکساندر لبخندی زده چنین گفت:

مگر این‌چنین نیست؟! باری نه این است که دیگر نیاز نداریم در این بیابانهای بیکران و ویران از دنبال داریوش گردیده برای جنگ کردن وی را جستجوی بنماییم؟!

راستی هم او نه پیش از جنگ این‌چنین استواری از خود نشان می‌داد در گرماگرم جنگ نیز همچنان استوار بود و خودداری شگفتی می‌نمود. با آنکه جنگ چون درگرفت تا دیر زمانی پیاپی حال دیگری پیدا می‌کرد و سرنوشت آن دانسته نبود. دست چپ سپاه الکساندر که سرکرده آن پارمنیو بود سوارگان باختر چنان حمله سختی بر سر آن آوردند که ماکیدونیان ایستادگی نتوانسته میدان دادند و پراکندگی به ایشان راه یافت. در این هنگام مازایوس[۱۳۳] یک دسته از سپاهیان را روانه ساخته بود که گردید، به ناگاه سپاهیان ماکیدونی را پیدا کرده پاسبانی را که برای نگهداری بنه برگمارده‌اند بکشند و چون این خبر به پارمنیو رسید سخت پریشان گردیده کسی نزد الکساندر فرستاده پیغام داد که اگر دسته‌ای از سپاه را برای نگهداری بنه نفرستی همه لشکرگاه و مالهایی که داریم از دست ما خواهد دررفت.

این پیام هنگامی به آلکساندر رسید که برای فرمان حمله دادن آماده می‌شد و چون پیام را شنید گفت به پارمنیو بگویید شما گویا هوش خود را از دست داده‌اید یا از سختی کار جنگ این در نمی‌یابید که سپاهیان اگر از جنگ فیروز درآمدند نه تنها مالهای خودشان مالهای دشمن نیز به همراه ایشان خواهد بود و اگر فیروزی نیافتند در این حال باید در میدان جنگ کشته شوند و هرگز نیازی به مال و بنه و این گونه چیزها نخواهند داشت.

در این روز الکساندر خطابه بسیار درازی برای تسالیان و دیگر یونانیان خواند و آنان با آوازهای بسیار بلند پاسخ داده از او درخواستند که آنان را بر سر ایرانیان بکشاند. الکساندر با دست چپ نیزه خود را بلند کرده دست دیگر را به سوی آسمان دراز نموده از خدایان چنین درخواست که اگر او را به راستی پسر زئوس می‌شناسند یاری خودشان را از یونانیان دریغ ندارند و آنان را نیرومند گردانند. این سخن را کالستینس[۱۳۴] می‌نویسد.

در این هنگام آریستاندر کاهن که جامه بلند سفیدی در بر و تاج زرینی بر سر داشت و پهلوی الکساندر سوار بود ناگهان عقابی را در آسمان در بالا سر الکساندر نشان داد که رو به سوی سپاه دشمن در پرواز بود. سپاهیان از دیدن آن مرغ به هیجان آمدند و همدیگر را تحریک کردند که به یک ناگاه سوارگان از جا جنبیده تاخت سختی بردند. نیز فوج‌های پیادگان از پشت سر به جنبش درآمدند. لیکن پیش از آنکه اینان به صف یکم سپاه دشمن برسند و زدوخورد آغاز نمایند ایرانیان خود را پس کشیدند.

الکساندر به تندی از دنبال آنان تاخت و این دنبال کردن گریختگان او را به میان رزمگاه کشانید آنجا که خود داریوش ایستاده بود. الکساندر او را از دور می‌دید که مردی خوش‌رو و بلندبالائی بر روی گردونه بلندی ایستاده و سوارگان که پاسبانان خاص او و از بهترین جنگجویان بودند از هر سوی گرد او را فراگرفته‌اند.

ولی فشار الکساندر بر گریختگان چندان سخت بود که آنان را بر دیگران که هنوز از جای خود تکان نخورده بودند فشرده برای هیچ کسی مجال دست گشادن و جنگ کردن نداد. مگر اندکی از دلیران و بی‌باکان که ایستادگی کرده و همگی آنان کشته شدند و تنهای ایشان روی‌هم ریخته زیر پای اسبها جان سپردند.

داریوش که این زمان می‌دید همه چیز را باخته و دسته‌ی سوارگانی که در پیش روی او به

پاسبانی ایستاده بودند همه شکست خورده به سوی پشت‌سر فشار می‌آوردند و بااین‌حال راه برای راندن گردونه یا بازگردانیدن آن نیست گذشته از آنکه لاشه‌های مردگان که بر گرداگرد او افتاده و پشته‌ها برآورده بودند چندان انبوه بودند که اسبها را از پیش رفتن مانع می‌شد و گردونه را راهی برای تکان خوردن نبود از این جهت بهتر آن دید که دست از گردونه و ابزارهای جنگی خود بردارد و چنانکه نوشته‌اند به یک مادیانی که از کره‌اش جدا کرده بودند نشسته روی به گریختن نهاد. با این همه به آسانی نمی‌توانست جان به در برد، اگر این نبود که پارمنیو کسانی را از دنبال الکساندر روانه ساخته و به او پیغام داد که چون دسته‌هایی از سپاهیان ایران هنوز در برابر او سخت ایستادگی می‌نمایند او هم بازپس گشته یاوری کند.

درباره پارمنیو این بدگمانی هست که در این جنگ جان‌سپاری ننموده چنانکه می‌بایست نمی‌کوشید و این یا به جهت سالخوردگی او بوده که پیری دلیری و توانایی را از دست او گرفته بوده و یا چنانکه کالیستینس می‌گوید:

او در نهان الکساندر را دوست نداشته به پیشرفتها و فیروزیهای او رشک می‌برده است.

الکساندر با آنکه از این بازخواندن که فیروزیهای او را ناانجام می‌گذاشت بددل بود به بهانه اینکه روز دیر شده دیگر نباید دنبال دشمن شتافت فرمان بازگشت داده به سوی پارمنیو روانه گردید ولی هنوز در نیمه راه بود که شنید همگی دشمنان از جا کنده شده‌اند و دیگر کسی بازنمانده.

این جنگ که بدین‌سان پایان یافت، خود پایان یافتن پادشاهی هخامنشیان بود. الکساندر که از این پس پادشاه آسیا شمرده می‌شد سپاسها بر خدایان گزارده قربانیهای بزرگ نمود و به دوستان و پیروان خود بخششهای به سزا کرده پول و دیه یا حکمرانی شهرها دریغ نداشت. و چون بسیار خواهان این بود که یونانیان را به سوی خود بکشد نامه‌ای به ایشان نوشت که دیگر ستمکاری پایان پذیرفته و ایشان از این پس آزادند و با قانونهای خودشان زندگی خواهند کرد. به پلاتاییان[۱۳۵] که نیاکان ایشان در زمان جنگ یونانیان با ایرانیان رضایت داده بودند که سرزمین ایشان جایگاه کارزار باشد بیش از همه مهربانی نموده و به ایشان نوشت که شهر خودشان را بار دیگر آباد گردانند.

همچنین بخشی از مال یغما را به ایتالیا برای مردم کروتونا[۱۳۶] فرستاد و این برای قدرشناسی از مردانگی و غیرت همشهری آنان فااولوس[۱۳۷] کشتی‌گیر بود که چون در جنگهای میدی (مادی)[۱۳۸] همه یونانیان که در ایتالیا نشیمن داشتند یونان را فراموش کردند. او برای آنکه با برادران خود در آسیب و گزند انباز باشند کشتی با خرج خود راه انداخته خویشتن را به کشتیهای سالامیس[۱۳۹] رسانید. این بود اندازه قدرشناسی الکساندر از نیکوکاریها که هرگز هنری یا کار نیکی را بی‌پاداش نمی‌گذاشت.

از آنجا الکساندر روانه سرزمین بابل گردید که سراسر آن بی‌درنگ به دست او آمد و در هاکماتان[۱۴۰] جایی را دید که از یک شکاف آتش بیرون می‌جهید و همچنین چشمه آبی روان می‌گردید. در جای دیگری نزدیک به آنجا چشمه نفت سیاه را دید که به انبوهی از زمین در آمده و روان می‌گردید و دریاچه‌ای پدید آورده بود. الکساندر از دیدن آن سخت در شگفت شد و چون این نفت همین‌که به آتش نزدیک شد بی‌آنکه آتش به آن برسد روشن گردیده می‌سوزد.

بومیان آنجا برای آنکه نیرو و چگونگی آن را به الکساندر نشان بدهند آن کوچه‌ای که به نشیمنگاه پادشاه می‌رفت با قطره‌های نفت آلوده گردانیدند و خودشان در آن سر ایستاده مشعلی روشن نمودند که همین‌که آتش روشن شد نفتها آتش گرفته با تندی که بیرون از پندار هرکس است آتش از این سر به آن سر رسیده در یک چشم به هم زدن سراسر آن کوچه پر از شعله گردید.[۱۴۱] در بابل هوا چندان گرم است که همین‌که جورا در زمین می‌کارند چه بسا که زمین آن را بیرون می‌اندازد که تو گویی از سختی بی‌اندازه گرما زمین در جوش و تکان است.

از این سختی گرماست که مردم آنجا عادت دارند خیکی را پرآب کرده بر روی آن بخوابند.

هال‌پالوس[۱۴۲] که الکساندر او را به حکمرانی بابل گذاشت می‌خواست که در باغ حکمرانی و

پیاده‌روهای آنجا درختها و گیاه‌های یونانی بکارد و هر درخت و بوته‌ای را در آنجاها بکاشت مگر لبلاب را که هرچه کاشت نرویید. چرا که لبلاب از گیاهان سردسیر است و تاب گرمای آنجا را نداشت.

چون به شهر شوش دست یافتند الکساندر از کوشک پادشاهی آنجا چهل هزار تالنت پول سکه زده شده به دست آورد. گذشته از ابزارهای گرانبهای فراوان و گنجینه‌های انبوهی که اندازه ارزش آنها به گفتن درست نمی‌آید. در میان آنها به اندازه ارزش پنج‌هزار تالنت جامه‌های ارغوان هرمیونی[۱۴۳] بود که از یک‌صد و نود سال پیش مانده ولی رنگ آنها چنان تازه و زنده بود که تو گویی امروز رنگ کرده شده. در این باره چنین می‌گویند که در رنگ کردن آنها انگبین و نیز روغن سفید با یک رنگ سفیدی به کار می‌برند و این است که با آن همه مدت دراز تازه می‌نماید.

دینون این را نیز گفته که پادشاهان ایران آب از رودهای نیل و دانوب خواسته در گنجینه‌های خود نگاه می‌داشتند و این کار را برای آن می‌کردند تا بر پهناوری جهانگیر پادشاهی خودشان گواهی باشد.

برای در آمدن به فارس بایستی از یک کوهستان سختی گذشت. خود داریوش گریخته ولی بزرگان ایران در این کوهستان سر راه را گرفته بودند. الکساندر خوشبختانه یک راهنمای لوکی[۱۴۴] درست بدانسان که پوثیا[۱۴۵] در زمان کودکی او خبر داده بود به دست آورد.

زیرا کسی که پدر او لوکی ولی مادرش ایرانی بود و هر دو زبان را روان گفتگو می‌کرد نزد او آمده به رهنمایی پرداخت و او را از راهی که اگرچه نشیب و فراز داشت ولی چندان دور نبود به فارس راه برد.

در اینجا الکساندر انبوهی از دستگیران را بکشت و چنانکه او شرح می‌دهد بدان جهت فرمان کشتن آنان را داده که آن کشتن را به سود خود می‌دانسته، در اینجا پول کمتر از شوش به دست نیامد. گذشته از گنجینه و ابزارهای نقل کردنی که بیش از یازده هزار جفت استر و پنج هزار شتر بود.

الکساندر در میان دیگر چیزها تندیسه (مجسمه) بسیار بزرگی از خشایار شاه را دید که بر

روی زمین انداخته شده و در آن غوغای سپاهیان که به کوشک پادشاهی هجوم آورده بودند زیر پاها مانده بود. الکساندر در برابر او ایستاده و به او نزدیک شده تو گویی او را زنده می‌پنداشت با او چنین گفت:

آیا ما به کیفر آنکه تو لشکر بر سر یونانیان آوردی پروای تو را نکرده و بدین‌سان بر روی خاکها گزارده بگذریم یا به جهت همت بلند تو و دیگر نیکیها که داشتی تو را از روی زمین بلند گردانیده سر پا نگهداریم؟...

این بگفت و اندکی به اندیشه فرورفت و سپس از آنجا دور شد بی‌آنکه سخنی بگوید. در همان‌جا در فارس چهار ماه زمستان را نشیمن کرد تا سپاهیان از فرسودگی درآیند.

گفته‌اند نخستین بار که او بر تخت پادشاهان ایران نشست و چتر زرّین بر سر او گرفتند دیماراتوس از مردم کورنثس که بستگی نزدیک به الکساندر داشته و از دوستان پدران او بود به عادت پیرمردان اشک از دیده ریخته بر بی‌بهره‌گی آن یونانیانی که مردند. و الکساندر را بر روی تخت داریوش ندیدند مویه کرد.

از آنجا الکساندر می‌خواست به جستجوی داریوش برود، ولی پیش از آنکه حرکت کند خواست بزمی آراسته با سرکردگان خود به خوشی و سرگرمی بپردازد و در آن بزم چندان لجام گسیختگی کردند که سرکردگان معشوقه‌های خود را نیز بدانجا همراه آوردند که در باده‌خواری شریک باشند، مشهورترین آنان زنی از آتن تاییس نام بود که با بطلمیوس که سپس پادشاه مصر گردید رابطه داشت.

این زن که می‌خواست هم چاپلوسی از الکساندر کرده و هم از روی مستی که بر همگی چیره گردید شوخی بنماید به سخنی پرداخت که اگرچه با نام و آوازه کشور وی شایستگی داشت ولی از کار و رتبه خود او بالاتر بود زیرا چنین گفت:

در برابر رنجهای من که از دنبال لشکر افتاده و آن همه بیابانهای آسیا را پیموده‌ام این پاداش شایانیست که اکنون در کوشک باشکوه پادشاهان ایران نشسته‌ام، ولی من بهتر دوست می‌داشتم در آن هنگام که چشم پادشاه بر این کوشک افتاد من با دست خودم به دربار خشایار شاه - آن پادشاهی که شهر آتن را خاکستر گردانید - آتش می‌زدم که کسانی که پس از این به جهان می‌آیند در داستانها می‌گفتند که زنانی که دنبال لشکر الکساندر افتاده بودند از آن رنجها و ستمها که بر یونانیان رفته بود چنان کینه خواستند که مانند آن کینه خواهی در دسترس هیچ سرداری در دریا یا خشکی نبود.

این سخن او بر همگی بزمیان سخت خوش آمده همگی با صدای آهسته بر او آفرین خواندند و پیدا بود که همگی با او هم داستان می‌باشند و چنین رویداد که خود پادشاه به هیجان آمده پیش از دیگران خویشتن از روی صندلی برخاسته با تاجی از گل بر سر و مشعلی بر دست به جلو افتاد و همگی بزمیان از دنبال او پای‌کوبان و هیاهوکنان روی بدان جایگاه آوردند.

در این میان دیگران از ماکیدونیان چگونگی را دانسته گروه‌گروه بدانجا شتافتند. چرا که به گمان آنان این آتش زدن به کوشک پادشاهی ایران نشانه دل نبستن الکساندر به ایران بود که هر چه زودتر به ماکدونی بازگردد.

این داستانی است که پاره‌ای نویسندگان نوشته‌اند. برخی دیگر می‌نویسند که این کار از روی قصد و به هنگام هوشیاری بود. به‌هرحال همگی این سخن را می‌نویسند که الکساندر سپس از آن کار خود پشیمان گردیده فرمان داد که آتش را خاموش گردانند.

الکساندر از نخست دست دهش داشت و هر اندازه که کارش پیش می‌رفت او نیز دهش بیشتر می‌کرد و این دهشهای خود را با مهر و نوازش توأم می‌ساخت که به راستی باید گفت هر دهش بی‌آنها چندان ارجی ندارد.

من چند داستانی را در این باره در اینجا یاد می‌کنم:

آریستون[۱۴۶] سرکرده پایونیان[۱۴۷] دشمنی را کشته و سر او را نزد الکساندر برای نشان دادن آورد. و چنین گفت:

پاداش چنین کاری در کشور ما یک ساغر زرّین است.

الکساندر لبخندی زده گفت:

آری ساغر تهی. ولی من این ساغر را به نام تو سرکشیده سپس آن را پر کرده به تو می‌بخشم.

هنگام دیگری یکی از سپاهیان گمنام باری را از گنجینه داریوش بر استری بار کرده می‌برد و چون استر فرسوده گردیده درماند سپاهی ناگزیر بار را به دوش خود کشیده در این میان الکساندر او را دیده چگونگی را پرسید و چون داستان را دانست در این هنگام سپاهی نیز سخت فرسوده شده می‌خواست بار را از دوش پایین بیاورد الکساندر روی به او کرده چنین گفت:

هیچ سستی مکن راه را به پایان رسانیده این بار را برای خویشتن به چادر خودت ببر!

او همیشه از کسانی که از او چیزی می‌خواستند خرسندی می‌نمود، این بود که به فوکیون[۱۴۸]چنین نوشت که اگر هدایای او را که فرستاده نپذیرد دیگر او را دوست نخواهد شمرد.

هیچ‌گاه به سراپیون[۱۴۹] که یکی از هم‌بازیهای او بود چیزی نمی‌بخشید چرا که او هیچ‌گاه چیزی نمی‌خواست. روزی در بازی که نوبت سراپیون بود او توپ را به الکساندر نیانداخته به دیگران انداخت؛ الکساندر در شگفت شده پرسید:

چرا توپ را به سوی من نیانداختی؟

سراپیون گفت:

زیرا که تو از من نخواستی!

الکساندر این پاسخ گوشه‌دار او را بسیار پسندیده از آن پس همیشه به او نیز چیزهایی می‌بخشید. یکی پروتیاس[۱۵۰] نام که مردی باده‌خوار و لطیفه‌گو و شوخی، بود الکساندر از او رنجیدگی داشت و او دوستان خود را به میانجیگری برانگیخته و خویشتن نیز با اشک ریزان جلو آمده پوزش و بخشش خواست.

الکساندر پاسخ گفت:

که تو را بخشیدم و از این پس باز دوست من خواهی بود.

برینتاس گفت:

ولی من باور نخواهم کرد تا دلیلی برایم نشان دهید!

الکساندر مقصود او را دریافته در همان‌جا فرمان داد که پنج تالنت به او پول دادند. اندازه دهش و بخشش الکساندر بر دوستان و پیرامونیان خود از نامه‌ای که اولمپیاد به او نوشته بهتر به دست می‌آید، چه او می‌نویسد:

شما در بخشش بر پیرامونیان خود اندازه نگه نمی‌داری.

می‌نویسد

تو آنان را به اندازه پادشاهان توانگر می‌گردانی که بتوانند با دستیاری آن توانگری، دوستان و هواداران بسیار پیدا کنند. ولی خودت تهیدست خواهی ماند.

اولمپیاد بارها ازاین‌گونه نامه‌ها به پسر خود می‌نوشت. ولی اسکندر نامه‌های مادر خود را به کسی نشان نمی‌داد. مگر یک نامه او که چون رسید از روی عادتی که داشت آن را به دست هیفاستیون[۱۵۱] که در آنجا بود داده گفت: بخوان و چون هیفاستیون به خواندن آغاز کرده و آن را به پایان برد. الکساندر انگشتر خود را درآورده با آن لبهای وی را مهر کرد.

مازایوس[۱۵۲] که یکی از نزدیکان داریوش بوده پسر او فرمانروای ایالتی بود. الکساندر ایالت دیگر را بهتر از آن به وی نبخشید. ولی مازایوس نپذیرفته از روی ادب گفت که شما به جای یک داریوش چندین الکساندر پدید می‌آورید.

خانه باگوآس[۱۵۳] را به پارمنیو بخشید و او از یخدانهای (رخت‌خدانها) ی او رختهایی به دست آورد که هزار تالنت بیشتر ارزش داشت. نامه‌ای به آنتی‌پاتیر نوشته به او دستور داد که همیشه پاسبان همراه خود داشته خود را از درازدستی دشمنان نگهداری کند. همیشه به مادر خود ارمغانهای گرانبها می‌فرستاد.

ولی هرگز راه نمی‌داد که او در کارهای پادشاهی و کارهای جنگی دخالت نماید و هنگامی که از او نگارشهایی در این باره می‌رسید با شکیبایی می‌پذیرفت هنگامی نامه درازی از آنتی‌پاتیر رسید که سراسر شکایت از اولمپیاد بود.

الکساندر آن را خوانده گفت:

آنتی‌پاتیر این نمی‌داند که یک‌بار اشک‌ریزی مادر همه کاغذها را می‌شوید.

ولی سپس چنین دریافت که یاران و برگزیدگان او به تن‌آسایی و تنبلی پرداخته‌اند چندانکه هاگنون[۱۵۴] بر کفشهایی خود نعل از سیم می‌زند و لئوناتوس چندین شتر خریده تنها برای اینکه گرنه از مصر از بهر کشتی گرفتن او بیاورند و فیلوتاس توری برای ماهیگیری درست کرده که یک میل بیشتر درازی اوست و او همیشه در تناشویی به جای روغن عادی روغنهای خوشبوی گرانبها به کار می‌برد. نیز شنید که اینان هر کدام نوکرانی نگهداشته‌اند که همیشه با آنان بگردند و رخت تن آنان بکنند و در خانه نیز پاسبانی آنان نمایند.

این بود که بر آنان با زبان نرم و پندآمیز نکوهشهایی کرده، از جمله گفت:

شماها که همیشه جنگ تن به تن کرده‌اید چگونه این ندانسته‌اید که کسانی که کار می‌کنند

و رنج می‌برند شب را آسوده‌تر از کسی می‌خوابند که به تن‌آسایی پرداخته و رنج نبرده؟.

یا چگونه شما از سنجیدن زندگانی خودتان این درنمی‌یابید که پست‌ترین زندگی هوسرانی و خوشگذرانی است و بهترین زندگی کار کردن و رنج بردن می‌باشد؟

سپس سخن را دنباله داده و چنین گفت:

چگونه کسی که دعوی سپاهیگری دارد، به اسب خود رسیدگی می‌کند و شمشیر خود را درخشان و بران نگه می‌دارد امّا، دستهای خود را به پرستاری تن خود به آن نزدیکی وانمی‌دارد ؟!

باز او گفت:

مگر شما هنوز این را درنیافتید که میوه فیروزیهای ما بر ایرانیان باید آن باشد که از بدیهای آنان پرهیز کنیم؟

خود او برای آنکه دیگران را به کار وادارد این زمان بیشتر از زمانهای پیش به کار برمی‌خواست و همیشه به جنگ یا به شکار پرداخته بیکار نمی‌نشست.

روزی یکی از لاکیدونیان که به فرستادگی نزد او آمده بود و هنگامی رسید که الکساندر با شیر تناوری می‌جنگید و بر او چیره درآمد لاکیدومنی گفت:

با این سختی که او با شیر جنگید تو گویی بایستی یکی از دوی ایشان پادشاه باشد.

بدین‌سان او خود را به سختی انداخته دچار گزند می‌ساخت که هم خود او تن‌آسا نگردد و هم دیگران را به کار وادارد.

ولی پیروان و کسان او چون توانگر گردیده و بدین‌سان غرور بر آنان چیره شده بود از این جهت جز به خوشگذرانی و تن‌آسایی مایل نبودند و از جنگ و لشکرکشی فرسودگی می‌نمودند و کم‌کم گستاخ گردیده از الکساندر گله نموده بد او را می‌گفتند. الکساندر نیز شنیده و شکیبایی نموده چنین می‌گفت:

من پادشاه نیکی هستم که باید برای دیگران نیکی کنم و همه آنان بد مرا گویند.

باری چنانکه گفتیم الکساندر به جستجوی داریوش از آنجا آمد و انتظار آن داشت که بار دیگر با جنگ روبه‌رو خواهد گردید. ولی چون شنید که داریوش را بسوس[۱۵۵] گرفته و نگاهداشته از شنیدن این خبر به دسته سپاهیان تسالیا اجازه بازگشت به خانه‌های خودش داد و

به آنان دو هزار تالنت بیشتر از آنچه مزد ایشان بود بخشش پرداخت. در این راه پیاپی در یازده روز چهارصد و دوازده میل و نیم راه پیمودند و در نتیجه این شتاب و سختی سپاهیان همه فرسوده شده و بیشتر ایشان نزدیک بود که درمانده فرونشینند. به ویژه از یافته نشدن آب که سخت در رنج بودند. در میان این رنجها و تشنگیها بود که روزی چند تن از ماکیدونیان رودی پیدا کرده خیکهایی پر کرده بر روی استر می‌آوردند.

هنگام ظهر ناگهان به جایی رسیدند که الکساندر در آنجا بود و چون که از تشنگی به حال سختی افتاده جوانمردانه خودی (کلاه آهنین) را پرآب کرده جلو او آوردند. الکساندر پرسید آب را برای که می‌برید گفتند:

برای زنان و بچگان خود می‌بریم. ولی اگر شما زنده بمانید هرچه بر سر بچگان ما بیاید و همگی نابود شوند در خور افسوس نخواهد بود.

الکساندر خود را گرفته ولی چون دید که همگی پیرامونیان او سر خود را پیش آورده با حسرت به سوی آب می‌نگرند بی‌آنکه آن را بچشد به آن ماکیدونیان بازگردانیده گفت:

اگر من تنها آب بخورم دیگران بیشتر از این دل خود را خواهند باخت و شکیبایی ایشان کمتر خواهد بود.

سپاهیان چون این بزرگواری و شکیبایی را از او دیدند همگی به یکباره داد زدند که ما را به سوی دشمن ببر و بر اسبهای خود تازیانه کشیده گفتند:

در جایی که چنین پادشاهی را داریم با فرسودگی و تشنگی نبرد نماییم. و باید خود را اندکی کمتر از نمیرندگان[۱۵۶] بشناسیم.

بااین‌حال که همه آنان شادمان و چابک بودند چنانکه گفته‌اند تنها شصت سواره توانستند از الکساندر جدا نشده خود را به لشکرگاه دشمن برسانند و چون بدانجا رسیدند در هر سوی سیم و زر را پراکنده و گردونه‌های فراوانی را پر از زنان در اینجا و آنجا سرگردان و درمانده یافتند که رانندگان آنها گریخته بودند.

ولی الکساندر پروای اینان نکرده می‌کوشید خود را با آن تیپهای پیشین برساند و داریوش را در میان آنان پیدا کند و پس از جستجوی بسیار ناگهان او را در درون گردونه‌ای یافتند که سراسر تن او را با نیزه زخمی کرده بودند و در حال جان کندن بود و از اینان که بالای سرش

رسیده بودند آب خواست و چون اندکی آب سرد خورد به پولوستراتوس[۱۵۷] که آب را داده بود چنین گفت:

این آخرین بدبختی من است که کسی که چنین نیکی را به من کرده دست به پاداش او ندارم.

ولی الکساندر که آن همه نیکی درباره مادر و زن و دخترانم کرده و من امیدوارم خدایان سزای آن نیکیهای او را بدهند ناگزیر از این مردانگی شما درباره من نیز خرسند خواهد بود پیام مرا به او برسانید و اینک به نام سپاسگزاری دست خود را به او می‌دهم.

این گفته با دست راست خود دست پولوستراستوس را گرفته جان داد.

الکساندر در این هنگام فرا رسیده سخت غمگینی از خود نمود و جبه را از تن خود در آورده بر روی آن مرده انداخت. پس از زمانی که بسوس را گرفته بودند، الکساندر فرمان داد او را به دو پاره کنند، بدین‌سان که می‌نویسیم: دو درختی که به فاصله کمی از هم ایستاده به سوی هم کشیده و به هم نزدیک ساخته بسوس را به آنها بستند و آنها را با زور رها کردند. درختها هر کدام به جای خود بازگشته هر یکی تکه دیگر او را با خود برد.

مرده داریوش را با شکوه شاهانه نزد مادرش فرستادند و به دستور او به خاک سپردند.

برادر او اکساثریس[۱۵۸] را الکساندر از نزدیکان خود گردانید.

سپس الکساندر با دسته برگزیده‌ای از سپاهیان خود روانه هورکانی[۱۵۹] گردید و در آنجا دریای بیکرانی را که گویا کوچکتر از یوکسینی[۱۶۰] نباشد دیدار نمود. آب این دریاها شیرین‌تر از آبهای دیگر دریاهاست.

ولی الکساندر نتوانست آگاهیهای درستی درباره آن به دست آورد، تنها این اندازه را از روی گمان دانست که آن شاخه‌ای از دریاچه مایوتیس[۱۶۱] می‌باشد. لیکن هنوز چند سال پیش از این لشکرکشی الکساندر دانشمندان طبیعت‌شناس این را جستجو کرده و به دست آورده بودند که آن را گاهی دریای هورکانی و گاهی دریای کاسپی[۱۶۲] می‌خوانند. شمالی‌ترین آن چهار

خلیج می‌باشد سپاهیانی که بی‌کیفالوس (اسب الکساندر) را می‌آوردند با دسته از بومیان هورکانی برخورده دستگیر می‌شوند.

الکساندر چون این را شنید سخت برآشفته گشت و کسانی را فرستادند و به آن بومیان خبر دادند که اگر اسب و پرستاران آن را بی‌درنگ نزد او نفرستند همه آنان را از زن و مرد و کودکان کشتار خواهد کرد و بر کسی رحم نخواهد نمود.

بومیان گرفتاران را آزاد کرده و اسب را بدو فرستادند و شهر خود را هم به الکساندر سپردند. الکساندر نه تنها نوازش بر آنان کرد، بلکه بخششهایی هم در برابر پس فرستادن اسب داد.

از آنجا آهنگ پارثوا[۱۶۳] را کرده چون به آنجا رسید نخستین کارش آن بود که رخت خود را تغییر داده جامه ایرانیان پوشیده و این کار شاید برای آن بود که ایرانیان را به آسانی متمدن[۱۶۴]گرداند. زیرا چون رخت کسانی یکسان بود به زودی با هم انس می‌گیرند. یا شاید هم چنانکه ماکیدونیان در آغاز کار می‌پنداشتند مقصودش آن بود که چنانکه ایرانیان پادشاه خود را می‌پرستند او نیز یونانیان را به پرستش خود وادارد و به این جهت خود را به صورت آن پادشاهان آورده و تغییرهای دیگری در کار و زندگی خود می‌داد.

باری او شکل رخت‌پوشی مادان را که پاک بیگانه و نازیباست نگرفته نیز شلوار و قبای آستین‌دار و تاج را نپذیرفت، بلکه شکلی را میانه رخت پارسیان و رخت ماکیدونیان برگزید که از تکبر آن یکی پایین‌تر و از فرومایگی این یکی بالاتر بود، تا دیرزمانی این رخت را تنها هنگامی می‌پوشید که با ایرانیان می‌نشست یا در درون خانه خود می‌پوشید. ولی سپس آن را آشکار کرده با آن رخت بیرون آمد و ماکیدونیان آن را دیده غمناک گردیدند. بااین‌حال همگی او را گرامی می‌داشتند و قدر نیک‌خوییهای او را شناخته در این هوسبازیها معذورش می‌داشتند، به ویژه پس از آن همه رنجها که برده و خطرها که دیده بود. گذشته از دیگر رنجها در همان نزدیکیها تیری به پای او رسیده و استخوان ساق را خورد کرده بود که ریزه‌های آن بیرون آورده شد.

در هنگام دیگری یک ضربت سختی از سنگ به پشت گردن او رسید که مدتها روشنی چشم او کمتر شده بود. با همه اینها او هرگز خود را از خطر دور نمی‌داشت و به دلخواه بهر کار سختی برمی‌خواست. چنانکه در این هنگام هم رود اوریکسارتیس[۱۶۵] را که او رود تاناییس[۱۶۶]می‌پنداشت گذشته سکیثان[۱۶۷] را ناگزیر از گریختن کرد و خویشتن دوازده میل بیشتر از دنبال آنان تاخت با آن که دچار درد اسهال بود.

در اینجا بسیاری از تاریخ‌نگاران که کلیتارخوس[۱۶۸] و پولوکلیتوس[۱۶۹] و اونیسکرنتوس و انتیگنس[۱۷۰] و استر[۱۷۱] می‌باشند چنین می‌نویسند: که آمازون[۱۷۲] به دیدن الکساندر آمدند.

ولی آریستابولوس و خاریس که خبرها به دست آنان بوده و بطلمیوس و بسیار دیگران آشکار گفته‌اند که این افسانه‌ای بیش نبوده خود الکساندر نیز همین را تأیید می‌کند، چه در نگارشی که به انتیپاتیر فرستاد و چگونگی را شرح داده می‌گوید پادشاه شکثیان دختر خود را به او پیشنهاد کرد که به زنی بدهد و هرگز یادی از آمازون نمی‌کند. سالها پیش از آن هم زمانی که او نیسکریتوس این خبر را در کتاب خود برای لوسیماخوس[۱۷۳] که پادشاه شده بود می‌خواند لوسیماخوس به یک‌باره خندیده چنین گفت:

پس من آن هنگام در کجا بودم؟!

ولی برای الکساندر بی‌تفاوتست که داستان راست یا دروغ باشد.

باری الکساندر چون درمی‌یافت که ماکیدونیان از جنگ به ستوه آمده‌اند دسته‌های انبوه آنان را در نشیمنگاه می‌گذاشت تا بیاسایند. در هورکانی هم در میان برگزیدگان آنان نطقی بدین‌سان بیان کرد:

آسیاییان که شما را دیده‌اند تاکنون دهشت‌زده می‌باشند و شما که آسیا را سراسیمه ساخته

ولی هنوز بر سراسر آن چیره نشده‌اید؛ اگر آهنگ بازگشت نمایید بر سر شما خواهند تاخت بدانسان که بر سر زنان می‌تازند با این‌همه من کسی از شما را جز به دلخواه خویش نگاه نخواهم داشت. تنها این گله را از شما خواهم داشت که در هنگامی که می‌کوشیدم ماکیدونیان را خداوند جهان گردانم شما مرا با چند تن دوست و داوطلب تنها گزاردید.

این عبارتها را خود او در نامه‌ای که برای آنتی‌پاتیر نوشته نقل می‌نماید و در آن نامه می‌گوید که چون این سخنها را گفتم همگی داد زدند:

شما به هر کجا بروید ما نیز از دنبال شما می‌آییم و خرسند که شما ما را به هر کجا که می‌خواهی ببرید.

پس از این فیروزی که او برگزیدگان سپاه را رام خود ساخت رام کردن دیگران آسان‌تر از این بود. از این سپس کوشش بیشتر او در این راه بود که در کار زندگانی ماکیدونیان را به بومیان و بومیان را به ماکیدونیان نزدیک‌تر گرداند و مقصودش از این اندیشه خردمندانه آن بود که دو دسته را با هم آمیزش و جوشش داده دوری را از میان بردارد که اگر سفری رویداد و از ایران دور شد دل‌آسوده باشد. این راه را بهتر از راه زورآزمایی می‌دانست.

به این اندیشه بود که سی تن از بچگان ایرانیان را برگزیده به آموزگاران یونانی سپارد که زبان یونانی به آنان بیاموزند همچنین جنگ را از روی دستور یونانی به آنان یاد دهند.

اما زناشویی او با روکسانا[۱۷۴] اگرچه جهت آن دلباختگی بود زیرا نخستین بار که او را دید در یک بزم رقص بود و در همان دیدار جوانی و زیبایی آن زن دل الکساندر را ربود با این همه زناشویی با او با مقصدی که داشت هم شایسته و سازگار بود.

زیرا این مایه دلجویی ایرانیان بود که ببینند الکساندر با همه چیرگی زن از میان آنان می‌گیرد. و آنگاه این نکته بسیار مهم بود که در چنین موضوعی که کمتر مردی خودداری می‌تواند او خودداری کرد و شکیبایی نمود، هنگامی که راه سزاوار و خردمندانه‌ای برای آن پیدا کرد.

در میان همراهان الکساندر کمتر کسی به شهرت فیلوتاس پسر پارمنیو بود. زیرا او گذشته از دلیری که داشت و با آن همه فرسودگیهای جنگ تاب می‌آورد در دهش دوم الکساندر بود و دوستان خود را از ته دل دوست می‌داشت.

چنانکه هنگامی یکی از ایشان مبلغی پول از او خواست و او دستور به پیشکارش داد که آن پول را بپردازد. پیشکار پاسخ داد که پولی در دست ندارد. فیلوتاس پاسخ داده گفت:

مگر نمی‌توانی چیزی از رختهای مرا بفروشی؟!

لیکن غرور و پنداری که او از راه توانگری پیدا کرده و شکوه و آرایشی که برای خود برگزیده بیش از آن بود که سزاوار یک مرد عادی باشد. زیرا وی بر همه بزرگی فروخته و هرگز دربند آن نبود که از فروتنی و نیکوخویی بزرگی راستینی از خود نشان بدهد و در نتیجه این سهوهای او بود که یک دسته دشمنان و بدخواهانی داشت، چندانکه پارمنیو روزی به او گفت:

پسر من اگر تا به این اندازه بزرگی ننمایی برای تو بهتر خواهد بود.

زیرا بسیار زمان‌ها بود که نزد الکساندر شکایت کرده نسبتهایی به او داده بودند.

از جمله پس از شکست داریوش در کیلیکیا که مالهای بی‌شمار و زنان بسیاری به دست ماکیدونیان افتاد انتیگونه[۱۷۵] نامی که زنی از شهر پودنا بود و رخساره دلارایی داشت در میان آنها بود و این زن بهره فیلوتاس گردید. این جوان روزی در باده‌گساری با آن زن که به رسم سپاهیان بی‌پروا سخن گفته لاف می‌زد به معشوقه خود چنین گفت: همه کارهای بزرگ را من و پدرم می‌کنیم و شکوه و فرمانروایی و لقب پادشاهی را این پسرک الکساندر نام می‌برد. رنج از ما و سود از اوست.

آن زن این سخن را پوشیده نداشته با یکی از آشنایان خود در میان گذاشت. آن آشنا هم چنانکه عادت همه مردم است به سومی بازگفته بدین‌سان خبر به گوش کراتروس[۱۷۶] رسید که آن زن را با خود نزد الکساندر آورده چگونگی را بازگفت.

الکساندر دستور داد که او همچنان با فیلوتاس روز بگذرد. ولی هر چند گاهی یک‌بار خبر گفته‌های او را به الکساندر برساند. فیلوتاس بدین‌سان گرفتار دام شده و بی‌آنکه چگونگی را بفهمد گاهی در نتیجه خشم و گاهی در سایه خودخواهی از آن سخنان لاف‌آمیز بی‌خردانه بیرون می‌ریخت و همه آنها به گوش الکساندر رسانیده می‌شد و او با همه آگاهی درستی که از درون فیلوتاس پیدا کرده بود باز به روی خود نمی‌آورد. و این یا به جهت اعتمادی بود که به وفاداری پارمنیو داشت یا از ترس نیرویی که پدر و پسر در میان سپاهیان داشتند.

لیکن در این هنگام پیشامد دیگری به آن کار افزوده شده بدین‌سان که لیمنوس[۱۷۷] نامی از ماکیدونیان از مردم خالاسترا نقشه‌ای برای کشتن الکساندر کشیده و جوانی را به نام نیکوماخوس[۱۷۸] از نقشه خود آگاه ساخته او را نیز به همدستی دعوت نمود. نیکوماخوس دعوت او را نپذیرفته از سوی دیگر چگونگی را با برادر خود بالینوس[۱۷۹] نامی در میان گذاشت و همراه او بی‌درنگ نزد فیلوتاس رفته به او آگاهی دادند که کار مهمی روی داده و خواستار شدند که آنان را نزد پادشاه ببرد تا چگونگی را به خود او بگویند. ولی دانسته نیست که به چه علتی فیلوتاس گوش به درخواست آنان نداده به عنوان اینکه پادشاه سرگرم کارهای مهمتری می‌باشد آنان را از خود دور ساخت و بار دیگر که آمدند باز همان پاسخ را شنیدند.

آنان از پا نیفتاده به میانجیگری کس دیگری از نزدیکان پادشاه اجازه یافته نزد او رفتند و چگونگی را بازگفتند و هم آگاهی دادند که دو بار نزد فیلوتاس رفته‌اند و او همراهی به کار ایشان نکرده است.

الکساندر سخت برآشفت و سپس که دید سپاهی برای گرفتن لیمنوس رفت و وی به دفاع برخاسته ایستادگی کرد تا کشته گردید، خشم او بیشتر شد. چرا که دید راهی برای پرده برداشتن از روی چگونگی کار باز نماند. از آن سوی همین‌که خشم پادشاه بر فیلوتاس دانسته شد دشمنان دیرین او فرصت به دست آورده زبان به بدگویی باز کردند.

از جمله چنین می‌گفتند: این نشدنی است که مرد گمنام و بی‌ارجی همچون لیمنوس سر خود به چنین گناه بزرگی دلیری نماید. بی‌شک او ابزاری بیش نبوده که دیگری به کارش می‌برده. این است که باید سخت جستجو کرده دید چه کسانی سود خود را در نهان داشتن آن داستان می‌دانسته‌اند و چون یک‌بار گوش پادشاه را برای شنیدن چنین سخنان گوشه‌داری باز دیدند هزار گونه دلیل یاد کردند بر اینکه شک به سوی فیلوتاس می‌رود و سرانجام فیروز شدند که اجازه گرفته فیلوتاس را به شکنجه بکشند.

این کار با بودن همه سرکردگان انجام می‌گرفت و خود آلکساندر از پشت پرده گوش می‌داد و چون شنید که فیلوتاس زبونی می‌نماید و با زبان لابه و پستی با هیفاستیون گفتگو می‌کند پرده را شکسته بیرون آمد و به فیلوتاس رو کرده چنین گفت:

فیلوتاس تو بدین‌سان بزدل و زن‌کردار بوده و به کار به آن بزرگی و بیمناکی دست زده بودی؟

پس از کشتن او بی‌درنگ آدم فرستاده پدر وی پارمنیو را نیز در ماد بکشتند.

این پارمنیو کسی بود که در امان فیلوتاس دلیریهایی از خود نموده و کهن‌ترین دوست الکساندر بود و او بود که الکساندر را برای لشکرکشی به آسیا دلیر ساخت. از سه پسر او که در میان سپاه بودند دو تن پیش از آن در جنگ کشته شده بودند هم اکنون خود او با پسر سومی کشته گردید. پس از این پیشامد بسیاری از نزدیکان الکساندر بر خود ترسیدند. از جمله آنتی‌پاتر سخت رمیده به استوار کردن جایگاه خود کوشید و در نهان به چاره‌جوییها برخاست.[۱۸۰]

چندی از این پیشامد نگذشت که داستان اندوهناک کلیتوس روی داد که اگر کسانی تنها به شنیدن بسنده نمایند از این پیشامد فیلوتاس بدترش خواهند شمرد. ولی باید زمان را سنجیده و علت داستان را درست دانست. چگونگی این است که برای پادشاه میوه‌هایی از کنار دریا ارمغان آورده بودند و آن چندان تازه و شاداب بود که پادشاه در شگفت شده کسی دنبال کلیتوس فرستاد که آمده آن میوه‌ها را ببیند و بهره‌ای برای خود دریابد.

کلیتوس در این هنگام به قربانی پرداخته بود و چون آن پیام را شنید بی‌درنگ به نزد پادشاه شتافت و سه سر گوسفند که برای قربانی کردن آماده نموده و آب قربانی بر روی آنها ریخته شده بود از دنبال او آورده می‌شدند. الکساندر چون چگونگی را دانست از کاهن خود آریستاندر و از کلئومانتیس[۱۸۱] لاکیدومینی پرسشهایی کرد و آنان هر دو آن را فال بد دانستند و چون خود الکساندر سه روز پیش خواب بدی درباره او دیده بود بی‌درنگ دستور داد که قربانیهایی برای تندرستی کلیتوس بکنند. خواب او این بود که دید کلیتوس نالان و گریان پهلوی پسران پارمنیو که مرده بودند نشسته است.

به‌هرحال کلیتوس تا انجام قربانیها نایستاده نزد الکساندر بازگشت و الکساندر که از قربانی کردن به کاستور[۱۸۲] و پولوکس[۱۸۳] بازگشته بود با هم نشستند و چون بزم از باده گرم گردید

یکی از بزمیان شعرهایی را از پرانیخوس[۱۸۴] نامی (برخی پیریون[۱۸۵] نامی گفته‌اند) خواند که درباره سرکردگانی بود که به تازگی با ایرانیان جنگ کرده و شکست خورده بودند و شاعر آنان را هجو و ریشخند کرده بود. از این شعرها پیر مردانی که در بزم بودند برآشفته بر سراینده و خواننده هر دو بد گفتند.

ولی الکساندر و جوانانی که در گردش بودند آن را خوش داشته به خواننده دستور دادند که دنباله کار را بگیرد.

کلیتوس که این زمان سخت مست کرده بود و خود مرد تندخوی و عنودی بود این هنگام خودداری نتوانسته چنین گفت:

این چه کاری است که یک دسته ماکیدونیان را در برابر دشمنان خود خوار گیریم با آنکه بدبختی دامنگیر آنان شده در برابر دشمن شکست یافته‌اند؟! من آنان را بهتر از کسانی می‌دانم که بر آنان می‌خندند.

الکساندر به او تعرض کرده گفت:

اینکه کلیتوس ترس را بدبختی می‌نامد مقصودش سفیدرو نمودن خودش می‌باشد.

کلیتوس عناد را بیشتر کرده چنین گفت:

آنچه شما آن را ترس می‌نامید همان چیز جان یک پسر خدایان را رها کرد در آن زمان که او از برابر شمشیر سپهردات بگریخت این در سایه خونهای ریخته ماکیدونیان و این زخمهاست که شما امروز به جایگاهی رسیده‌ای که پدر خود فیلیپوس را نپسندیده خویش را پسر آمون می‌خوانی!

الکساندر که این زمان سخت برآشفته بود چنین گفت:

تو ای مرد فرومایه که این سخنان را اندیشیده‌ای و در اینجا و آنجا بگویی و ماکیدونیان را از من بیزار گردانی آیا سزای خود را نخواهی یافت؟

کلیتوس پاسخ داد:

ما سزای خودمان را از پیش از این دریافته‌ایم. اگر پاداش آن کوششهای ما این خواهد بود که می‌بینیم خوشا حال آنان که مردند و زنده نماندند تا ببینند که چگونه همشهریان ایشان

از دست مادان چوب می‌خورند و برای درآمدن به نزد پادشاه خود از پارسان اجازه می‌طلبند.

کلیتوس بدین‌سان بی‌پروا سخن می‌گفت و پیرامونیان الکساندر هم همگی از صندلیهای خود برخاسته می‌خواستند به او دشنام بدهند، ولی پیران دخالت کرده آنان را به جای خود بازنشاندند .

در این میان الکساندر روی به کسینودوخوس‌پاردی[۱۸۶] و آرتمیوس کلفونی[۱۸۷] کرده از آنان پرسید:

آیا چنین نیست که یونانیان در برابر ماکیدونیان خود را چنان می‌گرفتند که مردان نیمه خدا در برابر جانوران درنده بیابان؟

با همه این کلیتوس دست برنداشته می‌گفت:

اگر الکساندر عذری دارد بگوید وگرنه برای چیست که او کسانی را که آزاد زاییده شده‌اند و همیشه اندیشه خود را با آزادی بر زبان می‌آوردند برای شام خوردن با خویش دعوت نموده؟ برای او چه بهتر بود که با ایرانیان و با بردگان گفتگو و نشست و برخاست نماید که به آرزوی دل کردن پیش کمربند ایرانی و جبه سفید او کج می‌کنند.

از این جمله‌ها الکساندر آتشین گردیده دیگر خودداری نتوانسته بپاخاست و یکی از سیبهایی را که روی میز بود برداشته به او پرتاب کرد. سپس پی شمشیر می‌گشت که آریستوفانیس پاسبان خاص او و دیگران وی را گرفته جلوگیری کردند.

ولی او از دست ایشان رها شده به آواز بلند با زبان ماکیدونی پاسبان خاص را صدا کرد و این خود دلیل بود که حالش سخت به هم خورده سپس طبل‌زن را صدا کرده دستور داد که آواز طبل را بلند کند و چون دید فرمان نمی‌برد مشت سختی به او زد.

اگرچه سپس این نافرمانی او را پسندید. زیرا اگر طبل می‌زد در آن هنگام شب ناگهان لشکر به هم برآمده شورش پدید می‌آمد. با این آشفتگی کلیتوس هنوز سر فروتنی نداشت. با سختی بسیار او را از اطاق بیرون کردند. ولی بی‌درنگ از در دیگری بازگشته و بی‌باک و بی‌پروا به خواندن این شعر ایورپیدیس آغاز کرد:

آخ! در یونان چه سامانهای زشتی نمایان گردیده!

الکساندر دیگر تاب نیاورده نیزه یکی از سپاهیان را گرفته به سوی او دوید و همین‌که کلیتوس پرده در را بلند کرد ناگهان الکساندر نیزه را به تن او فروبرد، کلیتوس فریاد دلخراشی درآورده برافتاد و نالیدن آغاز کرد.

از این ناله او خشم الکساندر فرونشسته و چون برگشته همه پیرامونیان خود را دید که خاموش و حیرت زده ایستاده‌اند چنان شرمنده گردید که نیزه از تن مرده درآورده خواست به گلوی خود فروببرد، ولی پاسبانان جلوگیری کرده نیزه را از دست او درآوردند و با زور او را کشیده به اطاق خود بردند که همه‌ی آن شب را با روز فردای آن جز گریه و ناله کاری نداشت و آه‌هایی پیاپی می‌کشید. دوستانش از حال او نگران شده به اطاقش درآمدند، ولی او به کسی اعتنا نداشت تا آریستاندر خواب او را که چندی پیش درباره کلیتوس دیده بود یادآوری کرده چنین گفت: که همه اینها خواست خدایان و سرنوشت آدمیان است. با این سخن اندکی آرامش گردانید.[۱۸۸]

از کسانی که همراه الکساندر بود کالیستینس[۱۸۹] فیلسوف دوست نزدیک ارسطو بود. این مرد رفتاری که شایسته یک فیلسوف باشد نموده از پرسش الکساندر همچون دیگران سرباززد. با زبان هم آشکار و بی‌پرده سخنانی را گفت که بزرگترین و گران‌مایه‌ترین ماکیدونیان جز در پرده نمی‌توانستند گفت و بدین‌سان ماکیدونیان و خود الکساندر را از آلودگی زشتی رها گردانید. چیزی که هست او خود را نابود ساخت. زیرا به تندروی پرداخت و همانا سخنی را که می‌گفت و بایستی استنادش به دلیل باشد می‌خواست با زور به گردن الکساندر بگذارد.

خاریس می‌نویسد در یک بزمی چون الکساندر باده نوشید و نوبت به پیرامونیان رسید یکی که جام برگرفت از جا برخاسته به قربانگاه[۱۹۰] خانه نزدیک گردید و چون باده را سر کشید نخست نماز بر الکساندر برده سپس او را بوسید و پس از آن به جای خود در گرد میز برگشت.

همگی دیگران هر یکی به نوبت خود این کار را کردند مگر کالیستینس که چون نوبت باده‌خواری به او رسید، جام را گرفته سرکشید. الکساندر که با هیفاستیون گرم گفتگو بود متوجه او نشد ولی چون او برای بوسیدن پادشاه آمد دیمتریوس روی به الکساندر کرده چنین گفت:

نگذارید ای پادشاه او شما را ببوسد.

زیرا همچون ما نماز بر شما نبرد.

پادشاه کالیستینس را از خود دور کرد ولی او باکی نکرده چنین گفت:

من تنها بوسیدن را از دیگران کم دارم.

این رفتار بی‌باکانه او عنوان به دست هیفاستیون داد که او را متهم ساخته بگوید پیمان را که بسته بود که پادشاه را همچون دیگران گرامی بدارد بشکسته است. آنچه کار را بدتر کرد آنکه کسانی همچون لوسیماخوس و هاگنون مدعی شدند که آن فریب‌کار (کالستنیس) در همه جا به خود بالیده چنین می‌گوید که از میان هزاران کس تنها من بودم که آزادی خود را نگاهداشته و با خودسری یک مرد خودکامه نبرد نمودم. می‌گفتند در نتیجه این گفته‌ها جوانان پی او را گرفته‌اند و او را سخت گرامی می‌دارند.

در سایه این زمینۀ بدگمانی بود که چون داستان دسته‌بندی هرمولایوس[۱۹۱] از پرده بیرون افتاد تهمتهایی که دشمنان فیلسوف به او می‌زدند به آسانی باور کرده شد، از جمله تهمتها آنکه چون هرمولایوس از او پرسیده:

چه کاری کنم که بنام‌ترین کسی در گیتی باشم؟

فیلسوف پاسخ گفته:

آن‌کس را که امروز بنام‌ترین کسی در گیتی است بکش!

و برای آنکه او را در این کار دلیر گرداند گفته بود:

مبادا از تخت زرین بترسی! یا فراموش کنی که الکساندر نیز همچون دیگران بیمار می‌شود، و همچون دیگران زخم برمی‌دارد.

لیکن هیچ‌یک از همدستان هرمولایوس در بدترین حال سختی خود هیچ نامی از فیلسوف به عنوان همدستی در آن قصد به میان نیاوردند. خود الکساندر هم در نامه‌هایش که پس از آشکار شدن آن دسته‌بندی به کراتروس یا به آتالوس یا به آلکیتاس[۱۹۲] نوشته چنین می‌گوید:

که جوانانی که گرفتار شده به شکنجه درآورده شدند، چنین بازنمودند که در آن قصد کشتن به اختیار خود شرکت نموده‌اند بی‌آنکه کسی آنان را بر آن کار وادارد. لیکن پس از

زمانی در یک نامه‌ای که به آنتی‌پاتر می‌نویسد کالیستنیس را متهم ساخته چنین می‌گوید: آن جوانان را ماکیدونیان سنگسار کردند. اما فریبکار (مقصودش کالیستنیس است) من منتظرم که او را با کسانی که وی را نزد من فرستادند و کسانی که به کشندگان من در شهرهای خود پناه داده‌اند. یکجا کیفر بدهم.

این عبارت تهدید آشکار بر ارسطو می‌باشد. چه کالیستنیس به جهت خویشی که با ارسطو داشته و پسر هیرو[۱۹۳] خواهرزاده یا برادرزاده[۱۹۴] او بوده در خانه وی درس خوانده بود. مرگ کالیستنیس را نیز به چندین راه نوشته‌اند: پاره‌ای گفته‌اند: الکساندر فرمان داد او را از گلو بیاویختند. دیگران نوشته‌اند که در زندان به ناخوشی درگذشت. خاریس می‌نویسد: از بیم آنکه او با ارسطو گرد نیامده و در آن کارشکنی خود پیشرفت بیشتر پیدا نکند او را گرفته بند نمودند و هفت ماه در زنجیر بود که بسیار تنومند شده و بیماری کرم نیز داشت تا در آنجا در گذشت و این هنگامی بود که الکساندر در هند کشور مالی اوکسودراکی[۱۹۵] زخمی گردیده بود.

اکنون به سخن خود بازگردیم: الکساندر چون آهنگ لشکرکشی بر هند را داشت می‌دید که سپاهیان هر یکی خواسته و کالای بسیار به دست آورده و هر کدام دارای بار سنگینی شده و این کار آنان را از راه‌پیمایی بازمی‌دارد. این بود که بامداد هنگامی که چهار چرخه‌های بار انباشته شده و برای راه آماده گردیده بود ناگهان اسکندر فرا رسیده نخست فرمان داد بر بارهای خود آتش زدند، سپس بر بارهای دوستان خود و از آن پس بر بارهای سپاهیان آتش بزد.

این کار به اندیشه سخت دشوار می‌نمود و بی‌شک مایه ناخرسندی کسانی شمرده می‌شد.

ولی انجامش آن دشواری را نداشت. زیرا انبوه سپاهیان تو گویی کسی به آنان یاد داده بود صدا به صدا داده داد می‌زدند که تنها آنچه را که دربایست است نگاه داشته بازمانده را آتش بزنید و در این کار یاوری از همدیگر دریغ نمی‌ساختند.

این کار سپاهیان بیش از همه بر استواری الکساندر بیفزود و او را در قصدهایی که داشت پافشارتر گردانید. در این آخرها الکساندر تندخو گردیده از هرکس گناهی سر می‌زد پاداش سختی می‌داد.

چنانکه میناندر[۱۹۶] را که یکی از دوستان او بود به گناه اینکه در جنگل پاسبان بوده و آنجا را رها ساخته بود بکشت. نیز ارسوداتیس[۱۹۷] را که یکی از ایرانیان بود و از او کناره‌جویی کرده با دست خود گردن زد.

هنرهای الکساندر را تنها آن نباید دانست که در جنگها دلیری می‌کرد و از زخم یافتن خویش و کشته شدن سپاهیانش دل‌شکسته نمی‌گردید. نیز از گزندهایی که از بدی هوا به لشکر او می‌رسید سستی در کار نمی‌نمود. بلکه هنر مهم او این است که همیشه با پیش‌آمدها کشاکش کرده بر آنها فیروزی می‌یافت و هیچ کاری را نشدنی نمی‌دانست.

گفته‌اند: زمانی که اسکندر سیسیمثریس[۱۹۸] را به محاصره گرفت و دژ او بسیار استوار و در جای بلندی نهاده بود که دست به آن نمی‌رسید و همگی سپاهیان نومید بودند.

الکساندر از اکسوارتیس[۱۹۹] پرسید:

آیا سیسیمثریس مرد دلیری است.

پاسخ داد:

او ترسوترین کس در جهان می‌باشد.

الکساندر گفت:

پس ما به آسانی دژ را می‌گیریم. زیرا که نگاهدار او ناتوان است.

سپس فرمان هجوم داده در اندک زمانی سیسیمثریس را چندان به ترس انداخت که دژ را بسپرد. در جای دیگری که نیز جنگ سختی برپابود، الکساندر جوانی را که نیز نام الکساندر داشت نزد خود خوانده چنین گفت:

تو باید به جهت این نام دلیری بسیار نمایی.

آن جوان آن روز چندان جان‌سپاری کرده دلیری نمود که کشته گردید، الکساندر چون آن را شنید سخت اندوهناک شد. زمان دیگری که بایستی دژی را به محاصره بگیرند چون در میان لشکرگاه او و دژ رود ژرفی بود و سپاهیان از گذشتن آن بازایستادند، الکساندر این دیده خود به کنار رود شتافت و چون آنجا رسید گفت:

دریغ که من شنا نمی‌توانم.

و این گفته خواست که به دستیاری سپر خود از رود بگذرد ولی جلویش را گرفته نگذاردند و سپاهیان غیرت کرده به هجوم پرداختند و به آسانی آن دژ را بگشادند.

در این هنگام فرستادگانی از دیگر دژهایی که در محاصره بود نزد او رسیده بودند و چون او را دیدند که تنها می‌گردد و پاسبانی همراهش نیست در شگفت شدند.

در این میان بالش برای او آوردند و او خویشتن به روی آن ننشسته به یکی از فرستادگان که سالخورده‌تر بود و آکوفیس[۲۰۰] نام داشت فرمان داد به روی آن نشیند. آکوفیس را شگفت بیشتر گردیده پرسید:

مردم شهر ما چه بکنند که دوست شما بگردند؟!

الکساندر پاسخ داد:

شما را به فرمانروایی خود برگزیده صد تن از بهترین کسان خود را به نوا نزد من بفرستند.

آکوفیس خندیده گفت:

اگر صد تن از بدترین کسان را نزد شما بفرستیم فرمان‌روایی من بهتر و آسان‌تر خواهد بود.

پهناوری کشور پادشاه تاکسیلس[۲۰۱] را در هندوستان گمان کرده‌اند که به اندازه پهناوری مصر باشد، ولی از جهت داشتن چراگاه‌ها و میوه‌های شیرین بر مصر برتری دارد. خود پادشاه به دانایی مشهور بوده. چنانکه در نخستین دیدار خود با الکساندر به او چنین گفت:

بهر چه ما با هم می‌جنگیم؟ آیا مقصود شما از این تاختن به سرزمین ما آن است که آب‌ونان ما را که خردمندان تنها بر سر آن می‌جنگند از دست ما بربایی؟ اگر مقصود شما آن چیزهای دیگری باشد که مردم آنها را توانگری می‌شمارند، در این حال ببینیم اگر نزد من بیشتر از شماست من می‌توانم آنچه دارم به شما بدهم. و اگر نزد شما بیشتر است مانعی ندارم که سپاسگزار پذیرفتن بخشش از شما باشم.

الکساندر از این سخن چندان خوش‌دل گردید که دست به گردن او انداخته گفت:

آیا این سخنان دلنشین شما و رفتار مهرآمیزی که دارید شما را از جنگ بی‌نیاز خواهد ساخت؟ نه! شما رهایی نخواهید یافت تا من جنگی با شما بکنم و بر شما بنمایم که هر اندازه که بخشنده باشید. بهتر از من نیستند.

سپس هدیه‌هایی از او پذیرفته و هدیه‌های بهتری به او داد. نیز پولهای زرینی که تازه سکه زده شده بود یک هزار تالنت به او پرداخت. پیرمردان از پیرامونیان الکساندر از این کار ناخشنود بودند، ولی الکساندر با آن پول دلهای بسیاری از هندیان را به دست آورد.

گروهی از دلاوران هندی در شهرها گرد آمده به نگهداری آنها برخاسته بودند و چندان دلاوری از خود نمودند که الکساندر را بیم برداشت تا سرانجام به آنان زینهار داده همه را از شمشیر گذراند. این زینهار خواری یک لکه‌ای بر روی کارهای جنگی اوست که اگر آن نبود بدانسان که در آغاز پادشاهیش بود تا انجام پاک و بی‌لکه می‌ماند. فیلسوفان هند که بر دشمنی او برخاسته و بزرگانی را که به او پیوسته بودند نکوهش می‌نمودند و مردم را به نگهداری آزادی خود برمی‌انگیختند چند کس از آن فیلسوفان را گرفته از گلو بیاویخت.

الکساندر در نامه‌های خود تفصیل جنگ با پوروس[۲۰۲] را شرح داده چنین می‌گوید. میان دو سپاه رود هوداسپس[۲۰۳] نهاده بود. در آن سوی رود پوروس فیلهای خود را به صف نهاده پاسبانی گذرگاه آب را می‌کرد و از لشکرگاه او همیشه هیاهو و غوغا بلند بود و این را برای آن می‌کردند که هندیان را برای جنگ بشورانند. می‌نویسد:

ما در یک شب تاریک و پرطوفانی از گذرگاه دیگری رود را گذشته به جزیره کوچکی درآمدیم پیادگان و دسته‌ای از سوارگان توانستند از آب بگذرند.

در این هنگام ناگهان باران بسیار تندی درگرفته رعد غریدن و برق زدن گرفت و ما با آنکه کسانی از سپاهیان خود را دیدیم که با برق سوخته و مردند جزیره را از دست نداده به آن سوی رود روانه شدیم و بازمی‌گوید:

پس از این طوفان ناگهان آب رود بسیار انبوه و سخت تند گردیده و در کنار خود گودالی پدید آورده، ما از آب بیرون آمدیم اما جایی را برای پا گذاردن پیدا نمی‌کردیم و همه جا لغزشگاه و باتلاق بود. در این هنگام بود که الکساندر این عبارت را گفت:

ای آتنیان! من برای آنکه شایسته ستایش شما باشم با چه گزندهایی روبه‌رو می‌شوم.

این سخنی است که اونیسکریتوس نگاشته است. باز الکساندر می‌گوید:

سپاهیان چون به گودال رسیدند، قایقها را رها کرده با زره و ابزارهای جنگی خود به آب زدند و آب تا سینه‌های آنان بالا می‌آمد. خود من با سواره دو میل و نیم جلوتر از پیاده

رفتم که اگر دشمن حمله‌ای کرد پشتیبان آنها باشم تا پیادگان بتوانند به یاری آنان برسند و این پیش‌بینی بجا بوده، زیرا همین‌که پیش رفتیم ناگهان هزار سواره و شصت گردونه زره‌پوش از دشمن که از لشکرگاه خود جدا شده بودند حمله آوردند و من با آنان جنگیده چهارصد سواره را گشته همه گردونه‌ها را به یغما گرفتم. خود پوروس چون دریافته بود که شاید من از آب بگذرم اندکی از سپاه خود را در کنار گذارده بود که بازمانده ماکیدونیان را از گذشتن رود بازدارند و خویشتن با انبوه سپاه روی به ما آورد.

ولی من چون فزونی دشمن را دیدم و بایستی از آسیب فیلها لشکر خود را نگاه دارم لشکر، را به دو بخش کرده خودم به دست چپ سپاه دشمن تاخته به کوئنوس[۲۰۴] دستور دادم که به دست راست بتازد و این تدبیر نتیجه درستی داد، زیرا دست راست و دست چپ هر دو شکست یافته به سوی دل سپاه فشار آوردند و گرد فیلها فراهم آمده و در آنجا به جنگ تن به تن برخاستند و هنوز ساعت هشتم روز بود که دشمن پاک زبون گردید.

این شرحی است که خود جهانگشا در نگارشهای خود از این جنگ داده.

شاید همگی تاریخ‌نگاران این سخن را نوشته‌اند که خود پوروس چهار ذراع و یک وجب بلندی داشت و چون بر روی فیل خود که فیل بس بزرگی بود می‌نشست از بلندی و تنومندی چنان می‌نمود که کسان دیگر بر روی اسب. فیل او در سراسر جنگ هوش شگفتی از خود می‌نمود و پاسبانی شگفتی از پوروس می‌کرد. زیرا تا هنگامی که نیرو در تن داشت و می‌توانست جنگ نماید دلیرانه جنگ کرده هر که را که نزدیک می‌شد دور می‌راند ولی چون زخمهای فراوان به تن او رسیده و هم دید که پیاپی تیر به سوی او می‌اندازند در این هنگام بود که به آهستگی فروخوابیده با خرطوم خود تیرها را بیرون می‌کشید. پوروس چون دستگیر افتاد الکساندر از او پرسید:

چگونه می‌خواهی با تو رفتار شود؟

پاسخ داد:

پادشاهانه.

الکساندر با او رفتار بسیار نیکی کرده او را به دست‌نشاندگی در آن فرمانروایی که داشت بازگذاشت. و آنگاه سرزمینهایی که از این سو و آن‌سو از دیگران گرفته بود همه را به او سپرد.

و گفته‌اند که همین سرزمین پانزده گونه مردم در آن زندگی داشت و دارای پنج‌هزار شهر بزرگ بود، گذشته از دیه‌های فراوانی که داشت. هم سرزمین دیگری را که سه برابر بزرگتر از این شمرده می‌شد و به دست آورده بود به فیلپوس که یکی از دوستانش بود سپرد.

کمی پس از جنگ با پوروس بوکیفالوس (اسب اسکندر) مرد. برخی نوشته‌اند این در نتیجه زخمهایی بود که برداشته بود و در میان معالجه بمرد ولی او نیسکریتوس می‌نویسد که مرگ او از فزونی سال و از فرسودگی بود. زیرا تا این هنگام سی سال داشت. الکساندر از مرگ آن چندان غمگین گردید که تو گویی یک دوست وفادار نزدیکی را از دست داده و شهری در کنار هوداسپس بنیاد گزارده به یاد آن اسب «بوکیفالیا» نام نهاد. نیز گفته‌اند شهر دیگری را به یاد سگی که همراه آورده بود و بسیار دوست می‌داشت بنیاد نهاده به نام آن پتیراس[۲۰۵] بخواند.

این جنگ آخر با پوروس چشم ماکیدونیان را ترسانیده و دلیری آنان را به انجام رسانید که دیگر نتوانستند در هند پیش بروند. زیرا چون دیدند دشمنی که بیش از بیست هزار پیاده و دو هزار سواره به میدان نیاورده بود برای چیرگی بر او آن همه سختی دیدند، این است به خود حق دادند که الکساندر را از گذشتن رود گانگ که چنانکه به آنان گفته شده بود چهار میل پهنای آن و چهارصد گز ژرفی آن بوده و در آن سوی سپاهیان بی‌شماری گرد آمده به انتظار ماکیدونیان نشسته بودند بازدارند.

زیرا چنین خبر رسیده بود که پادشاه گانداریتان[۲۰۶] و پادشاه پرایسیان[۲۰۷] در آن سوی رود انتظار شما را دارند و هشتاد هزار سواره و دویست هزار پیاده و هشت‌هزار گردونه زره‌پوش و شش هزار فیل جنگی همراه آورده‌اند. هم نباید پنداشت که این خبرها دروغ بوده.

زیرا اندروکوتوس[۲۰۸] که چندی پس از این در آن سرزمین پادشاهی یافت، پانصد فیل یک‌جا به سلوکوس[۲۰۹] هدیه فرستاد. نیز او سپاهی از شش هزار تن پدید آورده بر سراسر هند فرمانروا شد.

الکساندر نخست از این ایستادگی سپاهیان سخت برآشفته غمگین گردید، چندانکه از

چادر خود بیرون نیامده و خود را به روی زمین انداخته به سپاهیان پیام فرستاد که اگر شما به گذشتن از گانگ راضی نشوید من از رنجهای گذشته شما هم خرسندی نخواهم نمود.

زیرا بازگشتن ما از اینجا خود دلیل شکست خواهد بود. و لیکن سپس چون پافشاری دوستان خود را دید و نیز سپاهیان در برابر چادر او گرد آمده زاریها می‌نمودند ناگزیر شده و با آنان همداستان گردید.

ولی خودداری از این نکرد که در آنجاها یادگاری‌های دروغ‌آمیز و فریبکارانه از خود بگزارد تا در زمانهای آینده مردم او را و کارهایش را بسیار بزرگ‌تر و باشکوه‌تر بشناسند.

مثلا زره‌هایی بسیار بزرگ‌تر از آنکه سپاهیان او می‌پوشیدند و لگام و ابزارهای دیگر اسب بسیار بزرگ‌تر از آنکه داشتند ساخته در اینجا و آنجا پراکنده نمود.

نیز در آنجاها قربانگاه‌ها برای خدایان بنیاد نهاد که هنوز در زمان ما پادشاهان پرایسیان به هنگام گذشتن از رود سر در برابر آنها فرومی‌آورند بدانسان که رسم یونانیان بوده. آندرو کوتوس در آن هنگام پسر بچه‌ای بوده و آلکساندر را در آنجا دیده.

گفته‌اند بارها می‌گفته که الکساندر بسیار اندک مانده بود که خود را پادشاه همه آن سرزمینها گرداند. پادشاه آن زمان بسیار خوار و در نزد مردم مبغوض بوده و این در سایه بدی زندگانی او بوده است.

پس از این کارها الکساندر خواست اقیانوس را هم دیده باشد این بود دستور داد کشتیهایی ساختند و او در آنها نشسته تماشاکنان رود را می‌پیمود، ولی این کشتی‌رانی او پاک بیهوده و بی‌سود نشد.

زیرا در چند جا از این سو یا از آن سو به خشکی درآمده شهرهای استوار بگشاد لیکن در محاصره یک شهری از آن مالیان که مردمی از هندیان و به فزونی دلیری مشهور بودند، خود را به خطر سختی انداخت. بدین‌سان که چون شهر را تیرباران کرده جنگجویان شهری را دور راندند. خود آلکساندر نخستین کسی بود که از نردبان بالا رفت و همین‌که پای او به دیوار رسید نردبان بشکست و او در آنجا تنها ماند و از سوی دیگر شهربانان از پایین او را به تیر باران گرفتند.

در چنین هنگام سختی او خود را نباخته کاری که کرد این بود که از آن بالا جهیده خود را به میان دشمنان انداخت و این خوشبختی او بود که بر روی پاهای خود افتاده و قضا را از درخشندگی زره او شهریان چنین می‌پنداشتند که روشنایی از او برمی‌جهد یا خود چیز سراپا روشنی میانه او و ایشان حایل است و به این پندار ترس گرفته از گرد او پراکنده شدند.

لیکن سپس چون دو تن از پاسبانان خاص به الکساندر پیوستند و آن ترس از شهربانان دور شد به جنگ پیش‌آمده دست به دست نبرد نمودند و سخت می‌کوشیدند که او را با نیزه یا شمشیر زخمی سازند.

الکساندر دلیرانه می‌کوشید و خود را نگه می‌داشت تا یکی از شهربانان از دور تیری انداخته و چنان زور نمود که پیکان از زره گذشته در میان دنده‌های او زیر سینه جا گرفت. این زخم چندان سخت بود که الکساندر خودداری نتوانسته و خود را پس کشیده زانو به زمین نهاده بایستاد. آن تیرزن چون چنین دید با شمشیر کشیده بر سر او تاخت و خودکار او را می‌ساخت. اگر نبود که پئوکستیس[۲۱۰] و لیمنائوس[۲۱۱] که هر دو زخمی بودند، خود را به میان انداختند. لیمنائوس نزدیک به مرگ بود.

ولی پئوکستیس ایستادگی کرده یاری نمود تا الکساندر آن شهربان را بکشت. بااین‌همه هنوز او از خطر نرست. زیرا گذشته از زخمهای دیگر که برداشته بود ناگهان گرزی بر گردنش زدند که دیگر خودداری نتوانسته ناگزیر شد به دیوار تکیه نماید. ولی باز با دشمنان روبرو ایستاده جلوگیری می‌کرد تا در این میان ماکیدونیان راه پیدا کرده به درون ریختند. و به گردش درآمده او را که این زمان پاک هوش خود را باخته بود به چادری فرستادند و در سراسر لشکر شهرت یافت که او کشته شده. و چون خواستند تیر را از تن او درآورند چون تیر بس بزرگ و کارگری بود و در میان استخوان استوار شده بود، در میان کار از حال رفت و نزدیک به مردن بود تا پس از درآمدن تیر دوباره به حال خود برگشت.

اگرچه خطر گذشت ولی چون سخت ناتوان شده بود تا دیرزمانی بیرون نیامده به آسودگی می‌پرداخت تا روزی آواز ماکیدونیان را در بیرون شنید که برای دیدن او گرد آمده بودند و او بیرون آمده قربانیهایی برای خدایان کرده زود بازگشت. در این گردش دریایی الکساندر در این سو و آن سوی خشکی یک رشته شهرهای مهمی را به دست آورد.

هم در این گردش او بود که ده تن از فیلسوفان هندی را دستگیر کرد، زیرا آنان مردم را بر وی شورانیده کار را بر ماکیدونیان سخت می‌گردانیدند. اینان را «گومنوسوفی» می‌نامیدند.

شهرت ایشان در پاسخ کوتاه و پرمغز بود که به هر پرسشی بی‌درنگ پاسخ می‌دادند. الکساندر خواست ایشان را بیازماید بدین‌سان که از هر یکی پرسش سختی نماید و هر یکی که پاسخ مناسبی ندهد سزای او کشتن باشد و بزرگ‌ترین آنان را به داوری برگزید[۲۱۲] از نخستین پرسید:

آیا مردگان بیشتراند یا زندگان.

پاسخ داد:

زندگان. زیرا آنکه مرده‌اند هیچ نیستند.

از دومی پرسید:

آیا در زمین جانوران بیشتر پدید می‌آید یا در دریا.

پاسخ داد:

در زمین. چرا که دریا نیز بخشی از زمین می‌باشد.

پرسش از سومی این بود:

حیله‌گرترین جانوران کدامست.

او پاسخ داد:

آنکه هنوز مردمان به او دست نیافته‌اند.

از چهارمی پرسید:

اینکه مردم را به شورش برمی‌انگیختی چه دلیل به کار می‌بردی.

او پاسخ داد:

دلیلی جز این نداشتم که هر کسی باید مردانه زیسته وگرنه مردانه بمیرد.

از پنجمی پرسید:

آیا شب بزرگ‌تر است یا روز.

او پاسخ گفت:

سرانجام روز یک روز بزرگ‌تر است.

و چون دید الکساندر سخن او را در نیافت و قانع نشد گفت:

پرسشهای شگفتی که می‌کنی جز در انتظار پاسخهای شگفت مباش.

سپس از دیگری پرسید:

یک مردی چه کند که نزد مردم بسیار گرامی باشد.

او چنین گفت:

نیرومند بوده ولی سهمناک نباشد.

از هفتمی پرسید:

یک مردی چگونه می‌تواند خدا شود.

پاسخ داد:

باید آن کند که جز از خدا برنمی‌آید.

هشتمی پاسخ داد:

زندگی نیرومندتر از مرگ می‌باشد زیرا می‌تواند به آن همه، بدبختیها شکیبایی کند.

از آخرین چون پرسید:

تا چه اندازه شایسته است که آدمی زندگی کند؟

پاسخ داد:

تا اندازه‌ای که مرگ را بیشتر دوست دارد تا زنده ماندن را.

این زمان الکساندر روی به آن کسی کرد که او را به داوری برگمارده بودند و فرمان داد که داوری خود را بنماید:

او چنین گفت:

آنچه من فهمیدم هر یکی از اینان بدتر از دیگری پاسخ داد.

الکساندر گفت:

اگر داوری شما این باشد نخست خود شما کشتنی خواهید بود.

او پاسخ داد:

نه! مگر آن گفته شما که هر که پاسخ بد داد کشته خواهد شد دروغ باشد.

کوتاه سخن؛ الکساندر به هر کدام بخششی کرده همه را آزاد ساخت.

ولی به فیلسوفان دیگر که مشهورتر از اینان بودند و هر کدام در گوشه‌ای تنها می‌زیستند اونیسکریتوس را که شاگرد دیوگنیس بداندیش[۲۱۳] بود فرستاده از آنان خواستار شد که نزد او بیایند. کالانوس را گفته‌اند که با کبر و بی‌پروایی درآمد و به او دستور داد که نخست لخت شده سپس نزد او بیاید وگرنه هرگز سخنی به او نخواهد گفت اگرچه از پیش خود زئوس آمده باشد.

لیکن داندامیس او را به نرمی و مهربانی پذیرفته به سخنانی که او از سوگراتیس (سقراط) و پوتاگوراس[۲۱۴] و دیوجنیس نقل می‌کرد گوش داده گفت: اینان بزرگانی‌اند و در هیچ‌چیزی لغزشی از آنان نمی‌بینم جز در دلبستگی سختی که به قانون و عادتهای کشور خود دارند.

برخی دیگر گفته‌اند که داندامیس تنها این را پرسید که برای چه الکساندر رنج کشیده آن همه راه را تا اینجا آمده است؟ به‌هرحال کالانوس را هم تکسیلیس راضی ساخت که به دیدار الکساندر برود. گفته‌اند که نام درست او سفینیس[۲۱۵] بوده ولی چون عادت داشت که پیاپی کلمه «کاله» را که در هندی به جای سلام است به کار ببرد از این جهت یونانیان نام او را کالانوس گزاردند.

گفته‌اند او نکته پرمغز مهمی را درباره فرمانروایی الکساندر نشان داد بدین‌سان که پوست خشکیده چروکیده را بر زمین انداخته از کنار آن راه رفت و به هر کناری که پای می‌گذاشت کنار دیگر از زمین بلند می‌شد. ولی چون بر میان پوست پای گذاشت کناره‌ها نیز به حال خود بودند و بدین‌سان فهمانید که پادشاه باید در دل پادشاهی خود جایگزین باشد نه اینکه در کنار و گوشه آن بگردد.

این سفر الکساندر بر روی رود هفت ماه درازا کشید و چون به دریا درآمد به جزیره‌ای رسید که خودش آن را اسکیلسنتیس[۲۱۶] نامیده ولی دیگران پسلتکیس[۲۱۷] خوانده‌اند و چون در آنجا به خشکی درآمد قربانیها کرده و تماشایی که می‌خواست به دریا نمود.

در همان‌جا از خدا خواستار شد که نگزارند جهان‌گشای دیگری به دورتر از آنجا که او رفته است برود، سپس دستور داد کشتیهای او که نیارخوس[۲۱۸] را فرمانده آنها و اونیسکرتیوس را راننده آنها برگماشت در دریا به گردش و جستجو بپردازند و کنارهای هند را به دست راست

خود انداخته راه پیمایند و خود او راه خشکی را پیش گرفته به سرزمین اورتیس[۲۱۹] درآمد. در آنجا بود که از جهت خوراک به سختی افتادند چندانکه بسیاری از کسان او از گرسنگی بمردند و از یک‌صد و بیست هزار پیاده و پانزده هزار سواره که همراه برده بود به سختی توانست یک‌چهارم آنان را از این سفر هند بازپس بیاورد. بازماند آن از ناخوشیها و از گرمای جانسوز و بالاتر از همه از گرسنگی نابود شدند. زیرا راه آنها از سرزمین بی‌آب و خشکی بود که مردم آنجا جز اندکی گوسفند نداشتند و گوشت آنها نیز بدبو و ناگوار بود و از این جهت ناچار بودند که با گوشت ماهی زندگی نمایند.

پس از شش روز راه‌پیمایی به گیدروسیا[۲۲۰] رسیدند و در آنجا خوردنی و همه چیز بسیار فراوان بود. زیرا پادشاهان همسایه و حکمرانان شهرهای نزدیک آمدن او را شنیده هنوز پیش از رسیدن آماده کرده بودند چون سپاهیان اندکی در آنجا بیاسودند راه کارمانیا[۲۲۱] را پیش گرفتند و در سراسر راه جشن و سور برپاداشتند. زیرا برای خود الکساندر و همرهان او تخته فرشی بلند تهیه نمودند که هشت اسب آن را به آهستگی می‌کشید و آنان بی‌پرده بر روی آن نشسته شب و روز به باده‌گساری و خوشگذرانی می‌پرداختند. پشت سر آن گردونه‌های بیشماری بود که برخی را با پارچه‌های ارغوانی پوشیده و بر روی برخی سایه‌بان از شاخهای درخت درست کرده بودند که زود عوض کرده نمی‌گزاردند بخشکد و در آنها بازمانده دوستان و سرکردگان او نشسته و بساکهای گل بر سر خود سرگرم باده‌گساری بودند. دیگر در اینجا خود و سپر و زره هرگز دیده نمی‌شد. سپاهیان همه در دست خود جامها و فنجانهای را داشتند که در خمها و قدحهای بزرگ فروبرده پر می‌ساختند و به نام تندرستی یکدیگر می‌خوردند.

از سراسر راه آواز سرنا و نی بلند بود که می‌زدند و می‌کوبیدند و زنان می‌رقصیدند بدانسان که در جشنهای باخوس[۲۲۲] دیده می‌شد.

الکساندر چون بدین‌سان به کوشک گیدروسیا رسیده در آنجا نشیمن گرفت کشتی‌بان وی نیارخوس نزد او آمده و با داستان سفر خود الکساندر را چندان به هیجان آورد که خواست

خود از دهانه ایوفراتش (فرات) با یک دسته بزرگی از کشتیها دریاپیمایی کرده کنارهای عربستان و آفریقا را گردش کند و از کنار ستونهای هرکلس[۲۲۳] به ماکیدونیا برود.

این بود دستور داد که کشتیهای فراوانی در ثاپساکوس[۲۲۴] ساخته در همه جا ناخدایان و دریاپیمایان آماده باشند. ولی چون هنگامی که در هندوستان خبرهایی از سختی کار در برابر هندیان و از زخم برداشتن او در جنگ با مالیان به ایران و به همه جا رسیده مردم از زنده برگشتن او نومید بوده‌اند و از سوی دیگر بدرفتاری حکمرانانی که او بر شهرها گمارده بود مردم را به ستوه آورده بود، از این جهت در همه جا مردم به جنبش برخاسته و رشته کارها نزدیک به گسیختن بود. در خود ماکیدونیا اولمپیاس و کلئوپترا به دشمنی آنتپاتو برخاسته فرمانروایی را در میانه خود به دو بخش کرده بودند. بدین‌سان که اپیروس از آن اولمپیاس باشد و ماکیدونی از آن کلئوپترا. الکساندر چون این خبر را شنید گفت مادرم بخش بهتری را برای خود گرفته زیرا ماکیدونیان زیر بار فرمانروایی زنان نمی‌روند.

این بود که نیارخوس را بار دیگر راه انداخته دستور داد که کنارهای دریا را بگردد. خود او راه را که پیش گرفت در هر کجا به فرمانروای بدرفتار سزاها داده به ویژه اکسوارتیس[۲۲۵] یکی از پسران ابولیتیس[۲۲۶] را با دست خود با نیزه بکشت.

خود ابولتس که به جای آذوقه و خوراک برای اسبان سه هزار تالنت پول سکه زده شده آورده بود، الکساندر فرمان داد آن پولها را در جلو اسبها ریختند و چون اسبها نزدیک آنها نرفتند الکساندر گفت پس این چه آذوقه‌ای است که برای ما آورده‌ای؟ فرمان داد او را به زندان بردند.

چون به پارس رسید پول در میان زنان پراکند بدانسان که رسم پادشاهان خود ایشان بود که بارها به پارس آمده به هر یکی از زنان تکه زری می‌دادند و چنانکه گفته‌اند برخی از ایشان از جهت این رسم کمتر به پارس می‌آمدند. از جمله اوخوس[۲۲۷] چندان دست بسته بود که در همه پادشاهی خود یک‌بار هم به این میهن پدران خود نیامد، سپس الکساندر آگاهی یافت که

خوابگاه کوروش را باز کرده و آن را تهی ساخته‌اند. پولیماخوس[۲۲۸] که این کار را کرده بود الکساندر فرمان داد او را بکشتند.

با آنکه وی در میان ماکیدونیان مرد بنام و گرامی بود. بر گور کوروش چنین عبارتهایی نوشته:

ای مرد هر کسی تو هستی و از هر کجا می‌آیی (زیرا می‌دانم که تو خواهی آمد) من کوروش بنیادگزار پادشاهی پارس می‌باشم. از این اندک زمینی که تن مرا پوشانیده بر من رشک مبر.

خواندن این جمله الکساندر را تکان داده او را به ناپایداری کارهای آدمیان متوجه ساخت و دستور داد که در زیر عبارت معنای آن را به یونانی نقش کنند. در همان زمانها کالانوس چون از دیری درد در روده‌هایش پدید آمده بود خواهش کرد برای او آتش مرگ درست کنند و چون بدانسان که گفته بود درست کردند بر اسبی نشسته بدانجا آمد و از اسب فرودآمده پاره دعاهایی خواند و به خود چیزهایی پاشید و موهای خود را بریده درون آتش انداخت و سپس ماکیدونیانی را که در آنجا بودند بغل گرفته از آنان خواستار شد که آن روز را با همدستی پادشاه خود با همه‌گونه خوشی بگزارند و پادشاه را گفت که شک ندارم که در بابل تو را دیدار خواهم کرد. پس از انجام این کارها بر روی هیمه‌ها دراز کشیده روی خود را پوشانید و چون آتش به او نزدیک شد هیچ‌گونه تکانی نخورده همچنان خوابید و خود را قربانی ساخت و این عادت همه فیلسوفان آن سرزمین می‌باشد. چنان‌که همین کار را کرد، آن هندی که همراه قیصر به آتن آمده بود و مردم هنوز جایی را در آتن نشان داده «تپه هندی» می‌نامند. در بر گشتن از آن تماشای مرگ هندی که الکساندر کرده بود انبوهی از دوستان و سرکردگان بزرگ خود را به شام دعوت کرده و پیشنهاد نمود که در می‌خوارگی زورآزمایی نمایند که هر کسی که بیشتر از همه خورد تاجی بر سر او گزارده شود. پروماخوس[۲۲۹] سه قنطار خورد و فیروزی به نام او درآمد و جایزه این کار را که یک تالنت بود دریافت.

ولی پس از این جایزه سه روز بیشتر زنده نبود و از گزند آن می‌خوارگی بی‌اندازه، مرد خاریس چهل و یک‌تن دیگر را نیز می‌نویسد که بدانسان مردند.

در شوش الکساندر دختر داریوش استاتیرا را به زنی گرفت. نیز گران‌مایگانی را از زنان

ایران به دوستان و نزدیکان خود داده برای عروسی خویشتن و آنان که چندی پیش زناشویی کرده بودند جشنی بزرگ برپاساخت.

در این سور پرشکوه چنانکه گفته‌اند شماره میهمانان کمتر از نه هزار تن نبوده و او به هر یکی از آنان یک ساغر زرینی بخشید. از دیگر بخششهای او چشم پوشیده تنها این یکی را یاد می‌کنیم که همه وامهای سپاهیان خود را پرداخت و آن نه هزار و هشتصد و هفتاد تالنت کمابیش بود. آنتیگنیس[۲۳۰] که چشم خود را از دست داده بود. با آنکه وامی به کسی نداشت به نیرنگ خود را در فهرست وام‌داران جا داده و کسی را بر آن واداشت که به دروغ خود را وام‌خواه او نشان بدهد و بدین نیرنگ پولی دریافت.

لیکن اندکی نگذشت که پرده از روی کار برداشته شده خبر به الکساندر رسید و او چنان برآشفت که دستور داد آنتیگنیس را از سپاه بیرون کنند، با آنکه او سپاهی بسیار دلیری بود که به هنگام جوانی در سپاه فیلپوس زمانی که شهر پرنثوس[۲۳۱] را گرد فروگرفته بودند تیری به چشم او زده شد و او بسی آنکه بگزارد آن را از چشمش بیرون آورند و بی‌آنکه از میدان کناره بگیرد همچنان به جنگ پرداخته دشمنان را پس رانده به شهر بازگردانید. از اینجا بود که نمی‌توانست بر چنان بی‌مهری که الکساندر درباره‌ی او روا داشته بود تاب بیاورد و پیدا بود که ناگزیر خودکشی خواهد کرد.

از این جهت الکساندر بر او بخشیده نیز اجازه داد که پولی را که بدانسان به نیرنگ گرفته بود برای خود نگه دارد.

سی هزار پسر را که الکساندر به آموزگاران یونانی سپرده و رفته بود تا برگشتن او همه آنان هنر آموخته و بس نیرومند و زیبا گردیده بودند و چندان چابکی و زیرکی از خود می‌نمودند که الکساندر بی‌اندازه خرسند گردید. ولی ماکیدونیان از این کار سخت دلگیر شدند و ترس آن را داشتند که الکساندر ایشان را از چشم خواهد انداخت و چون او خواست که سپاهیان بیمار یا فرسوده را به ماکیدونی بازفرستد آنان ناخرسند نموده گفتند این رفتار دور از دادگری و مردانگی است که پس از آن همه جان‌سپاریها کنون آنان را نه پسندیده با حالی به این‌گونه، خود نزد خویشان و دوستانشان بازفرستد که در بیرون آمدن از آنجا بهتر از آن حال را داشته‌اند و این بود که از الکساندر خواستار شدند که به همه آنان اجازه بازگشت داده چشم از

ماکیدونیان بپوشد و کنون که یک دسته پسران رقاص را برای کارهای خود تهیه نموده هم به دستیاری آن پسران به جهان‌گشایی برخیزد.

این سخنان بر الکساندر سخت گران افتاده و چنان برآشفت که گذشته از نکوهشهای زبانی که نمود آنان را از پیش خود دور رانده ایرانیان را به خویشتن نزدیک ساخت و پاسبانان خود را از میان اینان برگزید.

ماکیدونیان چون چنین دیدند که الکساندر آنان را از خود دور کرده و با ایرانیان در آمیخت و بر آنان از هرگونه بی‌احترامی دریغ نساخت و در پیش خود خوار گردید، از رشک و خشم نزدیک به دیوانگی بودند. سرانجام به خود آمده چاره جز این ندیدند که ساده و بی‌ابزار جنگ تنها رختهای زرین خود را در برکرده به پیرامون چادر او گرد آمده گریان و نالان خواهش کردند که با ایشان آن رفتاری را کند که شایسته بزرگی اوست.

ولی این تدبیر چندان پیشرفت نکرد، زیرا اگرچه خشم الکساندر اندکی فرونشست با این همه به ایشان اجازه درآمدن به پیش خود نداد و چون آنان هم از آنجا برنخاستند دو روز و دو شب به همان حال سپری گردید تا در روز سوم الکساندر از چادر بیرون آمده چون همه را دید که گریه و زاری می‌کنند و فروتنی‌ها می‌نمایند دلش به حال ایشان سوخته دیرزمانی وی نیز می‌گریست. سپس با زبان مهرآمیزی به سخن آغاز کرده کسانی را که در خور کار نبودند دستور داد که به ماکیدونی برگشته درودهای او را به انتیپاتر برسانند و چنین گفت که چون آنان به ماکیدونی برسند، در همه بزمها و تیاترها در بهترین و بالاترین جایها خواهند نشست و با بساکهای گل تاجدار خواهند بود. نیز دستور داد که کسانی که در راه او کشته شده‌اند ماهانه آنان درباره فرزندانشان برقرار باشد.

چون او به هاکماتان (همدان) رسید و کارهای مهم خود را انجام داده بود، در آنجا به گردش و تماشا و کامگزاریها پرداخت به ویژه که سه هزار بازیگر و سازنده و نوازنده به تازگی از یونان فرستاده شده و رسیده بودند. ولی ناخوشی هیفاستیون که دچار تب گردید و افتاد این دستگاه را به‌هم‌زد. زیرا او که یک سپاهی جوانی بود در آن بزمها و سورها در خوردن اندازه نگه نمی‌داشت و هنگامی که طبیب او بنام گلائوکوس[۲۳۲] به تیاتر رفته بود وی برای ناهار یک مرغی را خورده و از روی آن باده نوشید و ناگهان بیفتاده به اندک فاصله بمرد.

الکساندر در سوگواری بر او خرد و آدمیگری را زیر پا گزارده فرمان داد که بی‌درنگ یالها و دمهای همه اسبها و استرهای او را ببرند و باروهای شهرهای نزدیک را براندازند.

بیچاره طبیب را به چهار میخ کشیده بکشت. نای زدن و دیگر موزیکها در سراسر لشکرگاه دیرزمانی غدغن بود تا از پرستشگاه آمون مژده آمد که هیفاستیون به جرگۀ قهرمانان پذیرفته شده و به الکساندر دستور داده شد که برای او قربانیها بکند و او را گرامی بدارد.

در این هنگام که الکساندر خواست به کشتاری پرداخته از آن راه دل خود را از غم سبکبار گرداند به نام شکار و آدمکشی بیرون آمده بر سر کوسیان[۲۳۳] بتاخت و همه آن مردم را از تیغ گذرانید.

این بود آن قربانیهایی که برای روان آن قهرمان کرده شد. از برای ساختن گور و بارگاهی و آرایش آنها هزار تالنت قرار داد. و هنوز آرزو داشت که آنچه ساخته خواهد شد در زیبایی و ارزش بیش از این اندازه مخارج باشد و از بهر این کار در میان همه استادان استاسیکراتیس[۲۳۴]را برگزید زیرا او همیشه از هنرهایی گفتگو می‌داشت که بسیار شگفت و باورنکردنی می‌نمود. از جمله هنگامی به الکساندر گفته بود:

از همه کوه‌هایی که من می‌شناسم کوه آثوس[۲۳۵] در ثراکی بیش از همه آن شایستگی را دارد که من آن را به صورت یک آدمی درآورم.

و از الکساندر دستور خواسته بود که به کار پرداخته آن را تندیسه (مجسمه) بسیار زیبا و دل‌پسندی گرداند، تندیسه‌ای که جاویدان بماند و در دست چپ او شهری در خور گنجایش ده هزار تن مردم بوده و از دست راستش رودی بزرگ به دریا بریزد.

آن زمان الکساندر پیشنهاد او را نپذیرفت و نتیجه به دست نیامد. ولی اکنون چند استاد دیگری را هم با خود انباز ساخته می‌کوشید که یک شاهکارهای شگفت‌تر و پرشکوه‌تر از آن در این زمینه پدید آورد.

هنگامی که الکساندر روی به سوی بابل داشت نیارخوس که در گردشهای دریایی خود به

دهانه ایوفراتیس (فرات) رسیده و به خشکی در آمده بود نزد وی آمده و خبر داد که با چند تن از پیشین‌گویان بابل دیدار کرده و آنان چنین گفته‌اند که الکساندر نباید به بابل برود. الکساندر گوش به سخن او نداده و از راه بازنایستاد و چون نزدیک دیوارهای آنجا رسید یک دسته کلاغهایی با هم کشاکش داشتند و یکی از آنان پایین افتاده درست در پهلوی او به زمین رسید.

در اینجا به او خبر دادند که اپولودوروس حکمران بابل قربانیهایی کرده تا از آنها بداند که حال الکساندر چه خواهد بود. الکساندر به دنبال فوتاگوراس فرستاد و چون او بیامد از او پرسید که قربانیها چه نشان می‌دهند. و چون او پاسخ داد که کناره‌های جگر سیاه معیوب بود الکساندر گفت:

راستی چه پیشین‌گویی بزرگی!

بااین‌همه به فوتاگوراس آزاری نکرد ولی سخت پشیمان بود که چرا به سخن نیارخوس گوش نداده. تا دیرزمانی هم درون شهر نیامده در بیرون آن چادر خود را از جایی به جایی می‌برد و رود ایوفراتیس را بالا و پایین می‌رفت و می‌آمد. گذشته از اینها نشانهای دیگری نیز او را ناآسوده می‌داشت. از جمله روزی خری بر شیر بسیار بزرگ و خوش‌اندامی تاخته و با جفتک او را بکشت. روز دیگری که برهنه گردیده بود تنش را روغن بمالند و به بازی توپ پرداخته بود چون خواستند رخت او را دوباره بیاورند جوانانی که با وی بازی می‌کردند ناگهان مردی را دیدند که رختهای پادشاه را بر تن کرده و تاج او را بر سر نهاده و خاموشانه بر روی تخت او نشسته است. و چون پرسیدند: تو که هستی؟ پاسخی نشنیدند و چون پافشاری نمودند پس از دیری آن مرد به زبان آمده چنین گفت: نام من دیونتسیوس[۲۳۶] است و از مردم میسینیا[۲۳۷] می‌باشم. مرا به گناهی متهم کرده از کنار دریا تا اینجا بیاوردند و در اینجا زمان درازی به زندانم انداختند تا سراپیس[۲۳۸] بر من هویدا شده مرا از زنجیر آزاد ساخت و بدینجا راهم نموده و دستور داده که رختهای پادشاه را پوشیده و تاج او را به سر نهاده و به جای او بنشینم و سخنی نگویم. الکساندر چون داستان آن مرد را گوش داد به راهنمایی پیشین‌گویان او را بکشت. ولی دل خود را پاک باخته از هواداری خدایان درباره خود نومید گشته نیز از

دوستان خود دل‌نگران شد. شک بیشتر او به انتیپاتر و پسران او می‌رفت که یکی از آن پسران ایولااس[۲۳۹] آبدار او بوده دیگری به نام کاساندر[۲۴۰] تازه از ماکیدونیا رسیده بود. و این چون به آیین یونانیان بزرگ شده بود و نخستین بار که دید ایرانیان بر الکساندر پرستش می‌کنند خودداری نتوانسته با آواز بلند خندید. این کار او الکساندر را به خشم آورد چندانکه با هر دو دست موهای او را گرفته سرش را به دیوار کوبید. هنگام دیگری چون کسانی از آنتی‌پاتر شکایت داشتند و کاساندر به هواداری پدر برخاسته سخنانی می‌گفت الکساندر سخن او را بریده گفت:

چه می‌گویی! آیا شدنی است که اینان آن همه راه را بی‌جهت پیموده و تنها برای افترا زدن به پدر تو اینجا آمده باشند؟

و چون کاساندر پاسخ گفت که این آمدن آنان با آزادی و آشکاری خود دلیل آن می‌باشد که ستمی به آنان نرفته و شکایتهای آنان بیجاست.

الکساندر پاسخ داده گفت:

این از قبیل سخنان فریب‌آمیز ارسطوست که برای هر دوسوی سودمند است.

سپس گفت:

اگر اندک ستمی به این دادخواهان رفته باشد تو را و پدر تو را به سختی سزا خواهم داد.

این سخنان چندان ترس در دل کاساندر پدید آورد که سالها پس از آن هنگامی که پادشاه ماکیدونیا گردیده و به یونان دست یافته بود و در دلفی گردش می‌نمود چون چشمش به تندیسه‌ها افتاد از دیدن تندیسۀ الکساندر به یکباره حالش دیگرگون گردیده تنش لرزید و چشمهایش به دوران افتاده سرش چرخیدن گرفت و زمانی این حال را داشت تا به خود بازآمد .

الکساندر که یک‌بار ترس و وسوسه به دل خود راه داده بود دلش همیشه شوریده بود و هر زمان با اندک چیزی ترس دیگری برای او رخ می‌داد و از هر پیش‌آمدی فال بد زده خود را ناآسوده می‌ساخت. این بود که دربار او همیشه پر از کاهنان و پیشین‌گویان بود و هر روز گفتگوی دیگری پیش می‌آمد. ولی چون خبری از خدایان درباره هیفاستیون رسیده بود این خبر اندکی او را آرام ساخت و دیرزمانی به کار قربانی کردن و می خوردن پرداخت و چون

نیارخوس بازگشته بود برای او سور باشکوهی داد و پس از آن چون شست‌وشو کرده و می‌خواست به رختخواب برود به خواهش مدیوس[۲۴۱] برای شام به خانه او رفت. در آنجا روز فردا را نیز به باده‌خواری پرداخت و در همان‌جا بود که او را تب گرفت. آریستوبولوس می‌نویسد که چون در سختی تب هنگامی که بسیار تشنه بود یک جام می‌نوشید در اثر آن بی‌درنگ حال دیوانگان پیدا کرده و در روز سی‌ام ماه دایسیوس[۲۴۲] بمرد.

ولی در روزنامه‌ها تفصیل را بدین‌سان می‌نگارند:

روز هیجدهم ماه از تبی که داشت در همان اطاق شست‌وشو خوابید. روز دیگر خود را شسته از آنجا به اطاق خود رفت و به بازی نرد پرداخت، هنگام شام باز خود را شسته با حال آسوده قربانی نمود و شام خورد ولی شب را باز تب داشت. روز بیستم به عادت هر روزه قربانی نموده و خود را شست و باز در همان اطاق شست‌وشو خوابیده به داستانهایی که نیارخوس از گردش خود در دریای بزرگ و از چیزهایی که دیده بود و بازمی‌راند گوش فرا داد.

روز بیست و یکم را نیز بدانسان به سر رسانید ولی تب او رو به فزونی داشت و هنگام شب سختیها کشید. روز دیگر تب هرچه سخت‌تر بود بااین‌همه از آنجا برخاسته و رختخوابش را در کنار شستشوگاه نهادند و سرکردگان بزرگ سپاه را نزد خود خوانده با آنان در زمینه اینکه کسان شایسته را برگزینند و جاهای تهی را در لشکر پر سازند گفتگو می‌کرد.

روز بیست و چهارم حالش سخت‌تر شد، بااین‌همه از رختخواب بیرون آمده در قربانیها یاوری می‌نمود و دستور داد که سرداران در دربار منتظر باشند و سرکردگان دیگر در بیرون نگران نباشند.

روز بیست و پنجم او را به سرای شاهی در آن سوی رود بردند که اندکی خوابید ولی تب همچنان کارگر بود و چون سرداران به درون آمدند او یارای سخن گفتن نداشت. روز دیگر نیز همان حال را داشت. ماکیدونیان چون باور کردند که او مرده با شیون بدانجا شتافتند و نزدیکان او را بیم داده راه خواستند که بی‌داشتن ابزار جنگ به درون رفته از کنار خوابگاه او بگذرند. همان روز پوثون و سلویوکوس[۲۴۳] را به پرستشگاه سراپیس[۲۴۴] فرستاده دستور خواستند که الکساندر را به آنجا ببرند ولی پاسخ شنیدند که نباید او را تکان داد.

روز بیست و هشتم هنگام شام او بمرد. این تفصیل آن است که کلمه به کلمه در روزنامه‌ها نوشته شده.

این زمان کسی چنین گمانی نداشت که او را زهر داده باشند. ولی چون پس از شش سال خبرهایی در این باره داده شد، چنانکه گفته‌اند اولمپیاس کسان بسیاری را به آن تهمت بکشت و ایولااوس که آن زمان مرده بود به تهمت آنکه به الکساندر زهر خورانیده خاکسترهای او را به باد داد. ولی بسیاری بر آنند که این تهمت پاک دروغ بوده. زیرا در آن کشاکش و گفتگوی سرداران که چند روز به درازا کشید و در همه‌ی آن مدت لاشه الکساندر به روی زمین بود هرگز نشان از زهرخوردگی در آن پدید نیامد.

روکسانا که این زمان بچه‌ای در شکم خود داشت و به این جهت ماکیدونیان گران‌مایه‌اش می‌داشتند از رشکی که بر استاتیرا داشت یک نامه دروغی به او نوشته چنان بازنمود که پادشاه هنوز زنده است و چون بدین‌سان او را به دست آورد هم او را و هم خواهرش را بکشت و لاشه‌های آنان را در چاهی انداخته با خاک بینباشت و این کار او به دستیاری پردیکاس بود که در همان روزهای مرگ الکساندر به نام آرهیداس که پادشاه او را در میان پاسبانان خود همه جا همراه برده بود زور و نیرویی داشت.

این ارهیداس را گفته‌ایم که پسر فیلپوس بود از زن فرومایه‌ای به نام فیلینا[۲۴۵] و او هوش درستی نداشت. نه اینکه از نخست آن چنان بوده بلکه در زمان بچگی هوش بسیاری از خود نشان می‌داد، ولی چون اولمپیاس درمانهایی به او خورانید بیچاره هم تندرستی خود را از دست داد و هم هوش و فهم خود را پاک باخت.


لوکولوس


آپیوس کلادیوس[۲۴۶] که نزد تیکران فرستاده شده بود. (و او همان اپیوس از برادران لوکولوس[۲۴۷]بود) رهنمایان تیکران او را چرخانیده از راه‌های بسیار دوری می‌بردند. آزادکرده‌ی او که مردی از سوریا بود از چگونگی آگاهش گردانیده و راه راست را به او نشان داد و این بود


نام این دشمن مثرادات پادشاه پونتوس بود که در آسیای کوچک به دشمنی روم برخاسته چه در دریا و چه در خشکی گزندهای فراوان به روم می‌رسانید دولت روم سه رشته لشکرکشی‌ها بر سر این دشمن بزرگ کرد که نخستین آنها به فرماندهی سولای معروف. دومین به فرماندهی لوکولوس که ما در اینجا داستان او را می‌نگاریم. سومین به فرماندهی پومپیوس که آخرین فیروزی را بر مثرادات یافت و ریشه دشمنی او را کند و داستان او نیز خواهد آمد. لوکولوس در این لشکرکشی خود بر مثرادات چیره شده و بر سراسر سرزمین او دست یافت و مثرادات گریخته بر داماد خود تیکران پادشاه ارمنستان پناه برد و این بود که لوکولوس لشکر بر سر ارمنستان کشید که ما داستان آن را می‌سراییم، باید دانست که ارمنستان این زمان بسیار بزرگ و نیرومندتر شمرده می‌شد ولی در نتیجه جنگهای لوکولوس بسیار ناتوان گردید. از سرگذشت لوکولوس آغاز آن که چندان جنبه تاریخی ندارد و یا با تاریخ ایران ارتباط پیدا نمی‌کند ترجمه نشده. چنانکه در بخش یکم در سرگذشت کیمون گفته‌ایم پلوتارخ کیمون را با لوکولوس سنجیده در کارهایی که کرده و در خوی و سرشت و آیین زندگانی دو تن را نزدیک به همدیگر می‌شناسد. به گمان او این دو تن کارهای بس گرانبها کرده‌اند: آن در یونان و این در روم. برافتادن مثرادات اگرچه با دست انتونیوس بوده ولی چنان‌که خواهیم دید پلوتارخ آن را نتیجه تلاشهای لوکولوس می‌شناسد و در همه جا هواداری از لوکولوس دارد.

آپیوس آن راه دور و پیچیده را رها کرده و به راهنمایان «بدرود» گفته در چند روز از یوفراتیس (فرات) بگذشت و به انیتوخ (انطاکیه) در بالاتر از دافنی[۲۴۸] رسید. در آنجا به او دستور دادند که در انتظار تیکران بنشیند که این هنگام به تازگی شهرهایی را در فنیکیا گشاده و کسانی از بزرگان و سرکردگان را به سوی خود کشیده بود که خواه‌وناخواه فرمانبردار او شده بودند و از جمله آنان زاربینوس[۲۴۹] پادشاه کوردوینیان[۲۵۰] بود.

نیز بسیاری از شهرهایی که لوکولوس گشاده بود در این زمان با تیکران رابطه داشتند و او وعده می‌داد که آنان را از زیردستی رومیان رها خواهد گردانید. ولی کنون را بایستی همچنان فرمانبرداری لوکولوس را نمایند. پادشاهی ارمنستان بنیادش بر زور و ستم و بر یونانیان در خور شکیبایی نبود. به ویژه از زمان این پادشاه که چون بزرگ شده بود هیچ‌گونه ستم و سختی دریغ نمی‌داشت و از شهرگشایی‌ها که می‌کرد روز به روز گردنکش‌تر می‌گردید. به گمان او هرآنچه نیک است و مردم آن را می‌پسندند نه تنها از آن اوست بلکه جز برای او آفریده نشده.

او نخست فرمانروای کوچکی بوده و این هنگام یکی از شهرگشایان گردیده بود، چنانکه اشکانیان را به زبونی که تا آن زمان ندیده بودند رسانیده و بین النهرین را پر از یونانیانی گردانیده بود که از کیلیکیا و کاپادوکیا بیرون می‌آورد. نیز تازیان چادرنشین را از جاهای خود کوچ داده به آن نزدیکیها آورده بود که به دستیاری آنان سوداگری را رواج دهد.

یک دسته از پادشاهان پاسبانان خاص او بودند و چهار تن ایشان را همیشه همراه خود داشت که چون سوار می‌شد از پهلوی اسب او می‌دویدند و چون بر تخت نشسته و بر مردم فرمان می‌راند آنان دست بسته بر سر پا می‌ایستادند.

حال دیگران هم این بود که آزادی خود را باخته و تنهای خود را برای هرگونه شکنجه آماده گردانیده بودند. آپیوس به آن نمایش تیاتری اعتنا نکرد و هرگز خود را نباخته همین‌که توانست نزد پادشاه برسد چنین گفت که آمده مثرادات را بخواهد و اگرنه جنگ را بر تیکران اعلام کند.

تیکران اگرچه می‌خواست با آپیوس به نرمی سخن گوید و چهره خود را باز و خندان نشان بدهد بااین‌همه نتوانست خشم خود را از آن زبان آزاد که از یک جوان می‌دید فرونشاند و از پیرامونیان خود پنهان دارد.

زیرا از بیست و پنج سال یا بیشتر که او پادشاه بود شاید این نخستین بار بود که سخنی آزادانه و دلیرانه از کسی می‌شنید. به‌هرحال چنین پاسخ داد که مثرادات را به دست نخواهد داد و اگر رومیان به جنگ برخیزند به نگهداری خود خواهد کوشید و از لوکولوس خشمگین بود که چرا در نامه خود او را شاه خوانده نه «شاه شاهان» و از این جهت می‌گفت در پاسخ، او را با لقب «امپراطور» یاد نخواهد کرد. به آپیوس هدیه‌های بزرگی فرستاد ولی او نپذیرفت. و چون چیزهای دیگری بر آنها افزوده دوباره فرستاد، باز اپیوس برای آنکه نگویند از روی خشم نمی‌پذیرد تنها یک قدحی را برداشته بازمانده را پس فرستاد.

پیش از آن تیکران سر فرونیاورده بود که مثرادات را ببیند و با او گفتگویی بکند و با همه خویشاوندی که داشت و این زمان از یک پادشاهی بزرگی بیرون افتاده پناه به او آورده بود او را در یک جایگاه تر و بدهوایی نشیمن داده و به عبارت بهتر با او آن رفتار را داشت که با یک دستگیر زندانی.

ولی این زمان به دنبال او فرستاده با همه‌گونه نوازش و شکوه او را به کوشک شاهی نزد خود خواند و با او نشسته با هم گفتگوی درازی کردند. دو تن با هم آشتی کرده هر چه رشک یا کینه بود از میان برداشتند و پیرامونیان خود را که مایه آن رشکها و کینه‌ها بودند گوشمال دادند که از جمله آنان مترودوروس[۲۵۱] یکی از مردم اسکپسیس[۲۵۲] بود که مردی زباندار و دانشمند و چندان به مثرادات نزدیک و با او یگانه بود که او را پدر مثرادات می‌خواندند.

زمانی این مرد از نزد مثرادات به فرستادگی نزد تیکران آمده بود که او را به جنگ با رومیان برانگیزد. تیکران از وی پرسید:

تو چه می‌گویی مترودوروس؟ آیا این پیشنهاد را بپذیرم یا نه؟

مترودوروس یا از روی دلبستگی به تیکران و یا از راه دلتنگی از مثرادات چنین پاسخ داد:

بنام فرستادگی از مثرادات باید بگویم بپذیر. ولی بنام دوستی با شما باید بگویم نپذیر!

این هنگام تیکران آن داستان را به مثرادات بازگفت و گمان نداشت که گزندی از آن راه به مترودوروس خواهد رسید. ولی مثرادات بی‌درنگ دستور داد او را گرفته بیرون بردند.

تیکران سخت غمگین و از کرده پشیمان شد. اگرچه در حقیقت باعث نابودی او نبود بلکه به اندیشه‌ای که مثرادات از پیش داشت نیرو داده و آن را به نتیجه رسانیده بود: زیرا مثرادات از پیش از آن مترودوروس را دشمن می‌داشت ولی راز خود را بیرون نمی‌داد و دلیل این سخن نوشته‌های اوست که از کابینه‌اش به دست افتاد و در میان آنها فرمانی بود درباره کشتن مترودوروس. باری تیکران جنازه او را با شکوه به خاک سپرد و خیانتی را که به زنده او کرده بود با احترام به مرده‌اش جبران کرد.

لوکولوس سرگرم قانون‌گذاری و سامان دادن به کارهای شهرهای آسیا بود ولی در همان هنگام بازی و لذت را فراموش نمی‌کرد. زیرا زمانی که در ایفیسوس[۲۵۳] درنگ داشت مردم را در شهرها بر آن وامی‌داشت که جشن برپاکنند و به ورزش پردازند و کشتی گیرند و با هم بجنگند و شمشیربازی کنند. در سایه این کار او، مردم یک رشته بازیهای تازه‌ای پدید آورده آنها را «بازیهای لوکولوسی» نامیدند و بدین‌سان خرسندی خود را از او که بهترین چیز نزد او بود نشان دادند.

در این میان آپیوس نزد لوکولوس آمده خبر آورد که باید برای جنگ با تیکران آماده شود. لوکولوس دوباره روانه پونتوس[۲۵۴] گردیده سپاه خود را گرد آورده شهر سینوپی[۲۵۵] را گرد فروگرفت. این شهر به دست گروهی از مردم کیلیکیا هوادار پادشاه[۲۵۶] بود و چون این داستان پیش آمد شبانه گروهی را از بومیان شهر کشته و به شهر آتش‌زده خودشان بگریختند.

لوکولوس آن شنیده زود به شهر درآمد و هشت هزار تن را از آن مردم که هنوز نگریخته بودند از شمشیر گذرانید و دوباره به آبادی شهر کوشید. زیرا در سایه خوابی که دیده بود دلبستگی بسیار به آنجا داشت. و آن خواب اینکه کسی نزد او آمده گفت:

لوکولوس! قدری جلوتر برو آاوتولوکوس[۲۵۷] برای دیدن تو می‌آید.

از خواب برخاسته ندانست مقصود از آن خواب چیست. در همان روز شهر را گرفت و مردم کیلیکیا را دنبال کرد و چون آنان از راه دریا گریخته بودند به کنار دریا رسیده در آنجا تندیسه‌ای را دید که در کنار آب گزارده‌اند که کیلیکیاییان آورده ولی مجال بردن به دریا نداشته‌اند و آن یکی از شاهکارهای سثنیس[۲۵۸] بود کسی در آنجا گفت:

این تندیسه اوتولوکوس بنیادگزار شهر می‌باشد.

گفته‌اند این اوتولوکوس پسر دیماخوس[۲۵۹] و یکی از کسانی بوده که همراه هراکلیس از ثسالی[۲۶۰] به جنگ آمازونان[۲۶۱] رفت. و چون از آنجا همراه دمولئون[۲۶۲] و فلوگیوس[۲۶۳] برمی‌گشت کشتی خود را در نقطه‌ای از خرسونس[۲۶۴] که پیدالیوم[۲۶۵] خوانده می‌شود از دست داد که تنها خود او و یارانش با ابزارهای جنگی که داشتند به سینوپی آمده آنجا را از دست سوریان برگرفتند. سوریان می‌گویند: او پسر سوروس[۲۶۶] بود که او هم زاییده از اپولو و از سنوپی دختر اسوپوس[۲۶۷] می‌باشد. باری لوکولوس آن شنیده گفته سولا[۲۶۸] را به یاد آورد که در یادداشتهای خود پند داده چنین می‌گوید:

هیچ باور کردنی‌تر و استوارداشتنی‌تر از خبری نیست که در خواب داده شود.

از این خبر که تیکران و مثرادات درست آماده گردیده و بر آن سرند که سپاه خود را بر لوکااونیا[۲۶۹] و کیلیکیا بیارند و قصد ایشان آن است که پیش از وی به آسیا[۲۷۰] درآیند لوکولوس سخت در حیرت افتاد که اگر ارمنیان به راستی قصد جنگ با رومیان داشتند پس چرا زمانی که مثرادات هنوز نیرومند بود به یاری او برنخاستند و سپاه خود را با سپاه او یکی نساختند، ولی

اکنون که او از نیرو افتاده و دلسردانه نزد ایشان پناه برده جنگ آغاز می‌کنند که به آسانی شکست یابند. در این میان ماخارس[۲۷۱] پسر مثرادات که فرمانروای بوسفوروس[۲۷۲] بود یک تاج زرینی که یک هزار تکه زر ارزش آن بود نزد لوکولوس هدیه فرستاده از او خواستار شد که وی را از هواداران و دوستان روم بشمارند. از این جهت لوکولوس دانست که این جنگ چندان نخواهد پایید و سورناتیوس[۲۷۳] را با شش هزار سپاهی در آنجا جانشین ساخته نگهداری پونتوس را به او سپرد و خویشتن با دوازده هزار پیاده و سه هزار اندکی کمتر سواره به پیشرفت پرداخت که به جنگ برخیزد. راه را با شتاب بسیار می‌پیمود و گذر او از دشتهای پهناور و بیکران و پر از رودهای ژرف یا از کوههای بلند پوشیده از برف بود و از میان مردمانی می‌گذشت که همه جنگجو بودند و به فراوانی و انبوهی در هر کجا یافت می‌شدند. این بود که سپاهیان روم از این سفر دلتنگ بوده بی‌دلخواه پیروی او می‌کردند. از این جهت سرشناسانی در روم زبان به بدگویی از او باز کرده چنین می‌گفتند:

لوکولوس به جنگ پشت سر جنگ برمی‌خیزد و این کار او نه از بهر سود کشور بلکه از برای آن است که خویشتن مال بیندوزد اگرچه کشور را دچار بیم و سختی گرداند. ولی لوکولوس پس از راه‌پیمایی دراز به کنار رود ایوفراتیس (فرات) رسیده چون به جهت زمستان آب بسیار بالا و تند بود و از این جهت گذشتن دشوار می‌نمود و از آن سوی دسترس به کشتی برای بستن پل نبود و از این جهت لوکولوس به حیرت افتاد و سخت می‌ترسید که این پیشامد او را از پیشرفت بازدارد.

ولی هنگام غروب ناگهان سیل فرونشستن آغاز کرد و سراسر شب را پیاپی آب کمتر می‌گردید چندانکه فردا سخت پایین افتاده و یک رشته جزیره‌هایی در میان رود پیدا شده بود.

بومیان چون تا آن هنگام چنان چیزی را ندیده بودند در شگفت شده چنین گفتند کسی که رود در برابر او فروتنی می‌نماید نباید در برابر او ایستادگی کرد و بدین‌سان از او فرمان‌برداری پذیرفته و گذرگاه بسیار آسانی برای او نمودند.

لوکولوس از رود گذشته به شکرانه تندرستی قربانیها از گاو و جز از آن برای رود سر برید.

آن روز را در آنجا درنگ کرده فردا و روزهای دیگر به شتاب راه می‌پیمود و بومیان که به آنان نزدیک می‌آمدند با مهربانی رفتار می‌کرد. در یک‌جا سپاهیان می‌خواستند بر دژی هجوم کرده و درون آن را که پر از مال بود تاراج کنند او جلوگیری نمود و با دست خود کوه‌های تااورس[۲۷۴] را نشان داده گفت:

آن است دژی که ما باید هجوم کنیم.

دژهای دیگر از آن کسانی است که در آنجا فیروز درآیند

بدین‌سان شتابزده راه می‌نوردید تا از تگرس[۲۷۵] گذشته به درون ارمنستان رسید.

نخستین کسی که خبر رسیدن رومیان را به تیکران داد، تیکران چندان خشمناک گردید که پاداش خبردهنده را با بریدن سرش داد. از اینجا کس دیگر دلیری آن نکرد که خبری برای او بیاورد و او بی‌خبر نشست تا هنگامی که جنگ به پیرامون او رسید. چاپلوسان نزد او چنین می‌گفتند:

لوکولوس اگر دلیری کرده در ایفیسوس منتظر شما بنشیند و از دیدن سپاهیان انبوه شما پای به گریز نیاورد خود را سردار بزرگی نشان خواهد داد. او تن نیرومندی دارد.

ولی تنها برای خوردن می فراوان و دل‌بزرگ و نیرومندی دارد ولی تنها برای دریافت خرسندی. تنها متروبارزان[۲۷۶] که یکی از خاصان نزدیک او بود توانست چگونگی را بدانسان که بوده به او بگوید و پاداشی که در برابر این سخن راست خود دریافت آن بود که تیکران او را به فرماندهی سه هزار سواره با دسته انبوهی از پیاده برگزید و دستور داد که بی‌درنگ به جنگ رومیان بشتابد، نیز فرمان سخت داد که خود لوکولوس را زنده دستگیر نموده همه سپاهیان او را نابود گرداند.

رومیان یک دسته به چادر زدن پرداخته و دسته‌های دیگر روی به سوی اینان راه می‌پیمودند که ناگهان دیده‌بانان خبر رسیدن دشمن را دادند. لوکولوس ترسید که چون سپاه پراکنده و ناآماده است ارمنیان یک سر بر سر او بتازند، خود او برای افراشتن چادرها ایستاده

سکستیلیوس[۲۷۷] لیقاتی[۲۷۸] را با یک هزار و ششصد سواره و به همان اندازه از پیاده سبک ابزار و سنگین ابزار پیش فرستاد که جلو دشمن را گرفته همچنان بایستند تا هنگامی که خبر افراشته شدن چادرها برسد.

سکستیلیوس می‌خواست که با این دستور رفتار کند ولی متروبارزان به او رسیده دیوانه‌وار به هجوم پرداخت و او ناگزیر از جنگ گردید. قضا را در همان کارزار خود متر و بارزان کشته شده و سپاهیانش که گریخته می‌خواستند جان به در ببرند همه نابود گردیدند، تیکران این را شنیده تیکرانا گرد را که شهر بزرگی و بنیاد کرده خود او بود رها کرده خود را به کوه‌های تاورس کشید و همه سپاهیان خود را بدانجا خواند.

ولی لوکولوس به او فرصت نداد که سپاهی گرد آورد. مورینا[۲۷۹] را فرستاد که کسانی را که به سوی تیکران می‌شتابند پراکنده و نابود گرداند و کسی را راه ندهد و سکستیلیوس را فرستاد که دسته‌های انبوهی از عرب را که به آهنگ نزد تیکران روانه هستند پراکنده نماید.

سکستیلیوس تازیان را در چادرهای خود یافته بیشتر آنان را نابود ساخت همچنین موریتنا تیکران را دنبال می‌کرد تا در یک تنکه کوهستانی به او رسید. تیکران همه بارهای خود را گزارده بگریخت و ارمنیان دسته‌ای کشته شده و دسته‌ای دستگیر گردیدند. این فیروزی‌ها چون رویداد لوکولوس بر سر تیکرانا گرد رفته در پیرامون آن نشست و شهر را گرد فروگرفت.

تیکران دسته‌هایی را از یونانیان از کیلیکیا به آنجا آورده نیز دسته‌هایی را از دیگران از مردم آدیابن[۲۸۰] و از اسوریان و کوردینیان و کاپادوکیان در آنجا نشیمن داده بود. شهرها را ویران کرده مردمش را به اینجا می‌آورد. شهر بسیار بزرگ و زیبایی بود که چون پادشاه دلبستگی به آرایش و شکوه آن داشت مردمان نیز چه از بازاریان و چه از درباریان به آراستن و پیراستن آن می‌کوشیدند.

لوکولوس چون این دانست فشار بیشتر به شهر آورد و چنین امیدوار بود که پادشاه دل از آنجا نکنده به پشتیبانی شهریان به جنگ پایین خواهد آمد. قضا را این امید او بیجا نبود.

مثرادات پیاپی نامه نوشته و پیام فرستاده نیک‌خواهانه او را از نزدیکی به شهر منع می‌کرد و چنین راه می‌نمود که به دستیاری سوارگان به بریدن آذوقه از سپاه رومیان بکوشد.

تاکسیلیس[۲۸۱] نیز که از نزد مثرادات آمده و با سپاه خود در آن نزدیکی بود با تیکران گفتگو نموده او را از نبرد با سپاهیان روم بازمی‌داشت و چنان کاری را جز زیان نمی‌دانست تیکران تا دیری گوش به این سخنان داد. ولی ارمنیان و گوردینیان همگی در نزد او فراهم آمدند و همه سپاه ماد و آدیابن به سرکردگی پادشاهان خود به او پیوستند و دسته‌هایی از تازیان کنار دریا از آن سوی بابل به یاری شتافتند و همچنین از کنار دریای کاسپی آلبانیان[۲۸۲] و همسایگان ایشان ایبریان و دسته‌های بسیار دیگری از مردمانی که در کنار آراکس زندگانی می‌نمودند و پادشاهی برای خود نداشتند و تیکران آنان را مزدور گرفته بود نزد او رسیدند.

این پادشاهان و سرکردگان در کنکاشها و رأی‌زدنهای خود رجزخوانی کرده به خود می‌بالیدند و این بود که تاکسیلیس بر جان خود ایمن نبوده چه او به جنگ رأی نمی‌داد و آنان چنین می‌پنداشتند که چون مثرادات نرسیده به هواداری او جنگ را به تأخیر می‌اندازد و ارمنیان را ترسانیده از یک سرفرازی پرشکوهی که می‌توانند به دست آورند بازمی‌دارد.

از این جهت تیکران نمی‌خواست جنگ را تا آمدن مثرادات به تأخیر بیاندازد که او را در آن سرفرازی شریک نباشد. در راه تیکران با همراهان خود گفتگو کرده می‌گفت:

من افسوس می‌خورم که چرا تنها لوکولوس به جنگ ما آمده. ای کاش همه سرداران روم یکجا می‌آمدند.

این رجزخوانی یکسره بیجا نبود. زیرا این زمان بیست هزار کماندار و فلاخن‌انداز و سی و پنج‌هزار سواره که هفت هزار از ایشان درست ابزار بودند (بدانسان که لوکولوس در نامه خود به سنات می‌نویسد) و یک‌صد و پنجاه هزار پیاده سنگین ابزار بر سر خود داشت که دسته‌های گوناگون از کوهورت و فالانکس از آنان پدید می‌آورد گذشته از اینها دسته‌های دیگری را برای ساختن راه‌ها درست کردن پلها و آوردن آب و بریدن جنگها و دیگر دربایستهای لشکرکشی برگماشته بود که شماره آنان به سی و پنج هزار تن رسید و اینان که دنبال لشکر را

گرفته بودند بدین‌سان لشکر بزرگ گردیده و خود کار دشواری بود که گرد آن فروگرفته شود.

همین‌که او از کوه‌های تاورس بیرون آمد و رومیان را دید که گرد شهر را فروگرفته‌اند. از این سوی مردم شهر چون از دور او را با آن سپاه دیدند آوازهای شادی بلند ساختند و از روی دیوار به رومیان بد گفته بیم می‌دادند.

لوکولوس از سرکردگان انجمن ساخته رأی خواست. برخی چنین می‌گفتند که باید شهر را رها کرده به جنگ تیکران شتافت. دیگران می‌گفتند این درست نیست که این همه دشمن را در پشت سر خود گزارده به جنگ پردازیم. لوکولوس گفت:

این دو رأی هر کدام در تنهایی ناپسندیده ولی هر دو در یکجا پسندیده است.

و این بود که سپاه را به دو بخش ساخته مورینا را با شش هزار سواره در گرد شهر گزارده خویشتن با بیست و چهار کوهورت که روی هم رفته بیش از ده هزار تن جنگی دارای ابزار در برنداشت و با همه سوارگان و فلاخن‌اندازان و هزار مرد کمابیش که بایستی در کنار رود در دشت پهناور[۲۸۳] بنشینند روانه شد و چون با این اندازه سپاه در برابر دشمن پدید آمد به چشم تیکران بسیار خوار نمود.

چاپلوسان که در برابر او بودند زمینه خوبی برای چاپلوسی به دست آوردند. کسانی ریشخند می‌نمودند و کسانی به شک می‌انداختند که کدام یکی از آنان به جنگ شتافته کار آن یک‌مشت رومی را بسازد. راستی هم هر یکی از پادشاهان و سرکردگان پیش آمده اجازه می‌خواست که به تنهایی جنگ را عهده‌دار شود.

خود تیکران که می‌خواست نکته‌سنجی از خود بنماید آن عبارت مشهور را بر زبان راند:

برای فرستادگی فزونند و برای سپاهیگری کم.

بدین‌سان گفته و می‌خندیدند.

چون فردا شد لوکولوس سپاه آراسته آماده کارزار شد. لشکر دشمن در کنار شرقی رود ایستاده و چون در آن نزدیکی رود پیچی به سوی غرب می‌خورد و در همان پیچگاه گذرگاه بسیار آسانی بود لوکولوس به قصد آن گذرگاه روانه گردید.

ولی تیکران چنین پنداشت که روی به گریز آورده این بود که تاکسیلیس را خوانده با ریشخند و سرکوفت چنین گفت:

نمی‌بینی که رومیان شکست‌ناپذیر چگونه می‌گریزند؟!

تاکسیلیس پاسخ داد:

کاش ای پادشاه چنین نیکبختی برای شما روی می‌آورد.

ولی رومیان هنگامی که در راهند هیچ‌گاه بهترین رختهای خود را نمی‌پوشند و سپرهای درخشان به دست نمی‌گیرند و خودهای خود را بی‌پوشاک نمی‌گذارند و اینکه اکنون می‌بینی روپوش چرمی خود را دور انداخته‌اند این خود دلیل است که آماده جنگ می‌باشند و همین اکنون به کار خواهند پرداخت. تاکسیلیس این پاسخ را بر زبان داشت که ناگهان درفش پیشین پیدا شده و دسته‌ها و فوجها هر کدام به جای خود با کمال آراستگی پیش می‌آمدند.

تیکران همچون کسی که از مستی به هوش آید دو بار یا سه بار داد زد:

این چیست؟ مگر آنان به سوی ما می‌آیند؟!...

و ناگهان به تلاش افتاده خواست مگر سپاه را به سامان بیاورد. بخش عمده لشکر را بر گرد سر خود نگهداشت دست چپ را به آدیابنیان سپرد و دست راست را به عهده مادان واگذاشت و در جلو این مادان انبوهی از سوارگان سنگین ابزار صف بستند. لوکولوس چون خواست از رود بگذرد. یکی از همراهان وی زبان به پند گشاده چنین گفت:

امروز که روز جلوتر از نونیس[۲۸۴] اوکتبر است روز نیکی نیست. چه در این روز سپاه کایپیو[۲۸۵] در جنگ کیمبریا[۲۸۶] شکست خورده نابود شد و مردم آن را روز سیاه می‌شمارند چه بهتر که شما امروز را آسوده بنشینید.

لوکولوس پاسخ داد:

من آن را برای رومیان روز همایونی خواهم گردانید.

این گفته و به سپاهیان دلداریها داده از رود بگذشت و خویشتن که زره آهنین دارای پولکهای فولادین درخشان در بر کرده جبه سجافداری بر خود پوشیده بود جلو سپاه افتاده آنان را به روی دشمن براند. از همان آغاز شمشیر از غلاف بیرون و این نشانه آن بود که سپاهیان شتاب کرده با دشمن جنگ دست به دست کنند.

زیرا هنر دشمن جنگ در میدان پهناور و باز بود. و آنگاه رومیان بایستی بسیار نزدیک

رفته از تیررس جلوتر باشند. در این میان دید که سوارگان سنگین ابزار که خود سرآمد لشکر بودند به پای یک پشته‌ای رانده‌شده که بالای آن سطح همواری به مسافت نیم میل می‌باشد و بالا رفتن بر آن پشته سخت آسان است از این جهت سوارگان ثراکی و گالاتی خود را بدانجا دواند که پهلوی آن سوارگان ایستاده و شمشیرهای خود را با گرزهای آنان توأم گردانند.

این دسته سوارگان تنها ابزاری که برای جنگ با دشمن یا نگهداری خود داشتند گرز بود و ابزار دیگری را نداشتند و این به جهت سنگینی بی‌اندازه آن گرزها بود. سپس خود او با دو گوهورت به سوی کوه شتافت و چون سپاهیان حال او را دیدند که پیاده از کوه بالا می‌رود و از کوشش بازنمی‌ایستد آنان هم از دنبال وی بس چابکانه از کوه بالا رفتند و چون بر تپه کوه رسیدند لوکولوس با صدای بلند داد زد:

ای برادران سپاهی! ما فیروزمندیم!

این گفته بر سوارگان درست ابزار حمله برد و بر سپاهیان دستور داد که بر رانها و ساقهای ایشان زخم بزنند چرا که از همه تنها این دو جا باز و در خور زخم زدن بود. ولی این دستور بیجا بود.

زیرا آن سوارگان نایستادند تا رومیان به آنان برسند بلکه روی به گریز آورده با اسبهای سنگین خود بر روی تیپهای پیاده افتادند و آنان را از سامان انداختند. بدین‌سان سپاه به آن بزرگی شکست یافت بی‌آنکه چندان کشته شده یا زخمی گردانیده شود.

ولی در میان گریز کشتار بزرگی رویداد. زیرا آنان که در پی گریز بودند از انبوهی و سنگینی سپاه خود راه گریز را بسته داشتند. هنوز در آغاز شکست تیکران همراه چند تن آماده گریز کردید. ولی چون دید که پسرش در خطر است تاج را از سر خود برداشته با دیده اشکبار به او داده گفت:

اگر می‌توانی خودت را از راه دیگری برهان.

لیکن آن جوان جرأت این را نداشت که تاج را بر سر بگزارد. آن را به یکی از نوکران امین خود سپرد که نگهدارد. قضا را این مرد دستگیر شده نزد لوکولوس آوردند که بدین‌سان تاج تیکران هم به دست رومیان افتاد.

گفته‌اند در این جنگ بیش از صد تن پیاده نابود شدند و از سواره جز دسته اندکی رهایی نیافت. اما از رومیان صد تن زخمی گردیده پنج تن کشته شد.

انتیوخوس[۲۸۷] فیلسوف در بخشی از کتاب خود که گفتگو از خدایان دارد از این جنگ نام برده می‌گوید:

خورشید مانندۀ چنین جنگی را هرگز ندیده بود.

فیلسوف دیگر استرابو[۲۸۸] در یادداشتهای تاریخی خود می‌گوید:

رومیان روی خود را سرخ کرده بر خودشان ریشخند کردند که شمشیر بروی چنان بندگان بیچاره‌ای کشیدند.

لیویوس[۲۸۹] می‌گوید:

رومیان هرگز با دشمنی به آن اندازه تفاوت جنگ نکرده بودند. زیرا شماره سپاه فیروزمند به اندازه یک بیستم سپاه شکست یافته هم نبود.

سرداران خردمند و آزموده روم همیشه از لوکولوس ستایش نموده می‌گفتند: او دو پادشاه بزرگ و نیرومند را از دو راه ضد یکدیگر برانداخت. مثرادات را به وسیله دیر کردن و شکیبایی نمودن از پا انداخته و تیکران را از راه شتاب و چابکی بی‌پا نمود و او یکی از سرداران کمیابی است که دیر کردن را به کار می‌برند در جایی که باید کوشش بسیار نمود و شتاب را به کار می‌برند در جایی که اطمینان به نتیجه دارند.

از همین جهت بود که مثرادات درآمدن به نزد تیکران شتاب نمی‌کرد، زیرا می‌پنداشت لوکولوس چنان که در جنگهای پیشین کرده در اینجا هم احتیاط به کار برده به جنگ دیر آغاز خواهد کرد و به همین امیدواری راه را با سستی می‌پیمود و چون نخستین بار به دسته‌هایی از ارمنیان برخورد که سراسیمه و بیمناک راه می‌پیمودند اندکی به شک افتاد. ولی چون سپس دسته‌های دیگر را دید که بسیاری از ایشان لخت یا زخمی بودند دانست که جنگ روی داده و ارمنیان شکست یافته‌اند.

این بود که به سراغ تیکران افتاده جستجوی او کرد و چون به او رسید تیکران این بار بسیار فروتن و سرافکنده بود. ولی مثرادات چیزی به روی او نیاورده نخواست دل او را بیازارد بلکه به مهربانی پیش آمده به احترام وی از اسب پیاده شد و از جهت آن شکست که زیانش بر هر دوی ایشان بود دلداری داد و پاسبانان خاص خود را به او داد.

بدین‌سان او را از ترس درآورد و قرار دادند که دوباره سپاه گرد آورده آماده جنگ باشند.

از آن سوی در شهر تیکراناگرد یونانیان خود را از آسیاییان جدا گرفته خواستند شهر را به لوکولوس بسپارند. لوکولوس هم از بیرون هجوم آورده شهر را بگشاد.

خود او دست به گنجینه تیکران یازیده شهر را به اختیار سپاهیان گذاشت که تاراج نمایند که گذشته از مالهای بسیار هشت هزار تالنت پول سکه شده به دست آوردند. خود او هم به هریک تن سپاهی گذشته از بهره‌ای که از تاراج می‌یافت هشتصد درهم پول بخشید و چون دانست که بازیگران بسیاری در آن شهر گرد آمده‌اند که تیکران بدانجا خوانده بوده تا در تیاتر تازه ساخته او بازی کنند آنان را گرد آورده فرمان داد برای جشن فیروزی بازیها برپا نمایند و نمایشها بدهند.

یونانیان را که در آنجا بودند خرج راه داده به شهرهای خود راه انداخت. دیگران را نیز هر تیره را به شهر خود گردانید که بدین‌سان یک شهری ویران ولی شهرهای بسیاری آباد گردید و اینان لوکولوس را آبادکننده آن شهرهای خود دانسته همیشه نام او را به نیکی می‌بردند.

راستی هم لوکولوس در سایه پاک‌دلی و مهربانی و دادگری خود شایسته نیک‌نامی بود و بزرگی او از این نیکی‌هایش بیشتر پیداست تا از فیروزیهای جنگی، زیرا آن فیروزیها بیشتر به دستیاری سپاهیان یا به عبارت بهتر به دستیاری بخت بود. کوتاه سخن: او مردم آسیا را نه تنها با زور بلکه با مهربانی و نیکی نیز رام خود می‌گردانید، چنان که پادشاهان عرب با پای خود نزد وی آمده داراییهای خود را پیشکش ساختند.

همچنین مردم سوفینی[۲۹۰] به دلخواه خود آمده فرمانبرداری نمودند. با گوردینیان رفتاری نمود که همگی می‌خواستند خانه‌های خود را گزارده با زنان و فرزندان دنبال او را گیرند.

شرح داستان ایشان آنکه زاربینوس پادشاه گوردینیان که نام او را بردیم چون از ستمگری تیکران در ستوه بود، نهانی با آپیوس رابطه یافته و به میانجیگری او با لوکولوس پیمان همدستی می‌بندد و این راز او آشکار گردیده پیش از آنکه رومیان به ارمنستان برسند با همه زنان و فرزندان خود کشته می‌شود.

لوکولوس این زمان او را فراموش نکرده چون به گوردینیان رسید به یاد زارینیوس

سوگواری برپاکرد و روی گور او را با رختهای شاهانه و زرینه ابزار که از تاراج تیکران به دست آورده بود پوشانید و آتش را با دست خود برافروخته و به همدستی خویشان و کسان آن مرده‌بویهای خوش بر آن ریخت و او را همدست خود و هم‌پیمان رومیان شمرده دستور داد بنای پرارجی به نام یادگار از او برپا نمایند. در آنجا هم از گنجینه‌زار بنیوس زر و سیم بسیاری به دست آمد. نیز مقدار گزافی گندم که کمتر از سه ملیون پیمانه نبود به دست آمد که بدین‌سان هم آذوقه برای سپاهیان پیدا شده و هم او نیازمند نشد خرج لشکرکشی را از گنجینه جمهوری بخواهد.

پس از اینها فرستادگانی از پادشاه اشکانی برای لوکولوس رسید که خواستار شده بود با او پیمان دوستی ببندد. لوکولوس آنان را پذیرفته و در بازگشت فرستادگانی را از پیش خود همراه آنان ساخت و اینان در آنجا چنین دریافتند که پادشاه اشکانی دودل است و در همان حال نهانی با تیکران نیز رابطه دارد که می‌خواهد در جنگ هم‌دست او باشد. با این شرط که تیکران میزوپوتامیا (بین النهرین) را به او واگذار کند.

لوکولوس همین‌که این دانست می‌خواست مثرادات و تیکران را دو دشمن سرکوفته شده پندارد و لشکر به سرزمین اشکانیان ببرد و چنین می‌انگاشت که نتیجه گرانبهایی از آن کار خواهد برداشت زیرا بدانسان که پهلوان‌بازی در یک تلاش چندین حریف راه برمی‌اندازد او هم در یک لشکرکشی سه پادشاه را یکی پس از دیگری برانداخته و نام او در جهان به اندازه سه پادشاهی بزرگ روی زمین مشهور خواهد شد این بود که کس نزد سورناتیوس و همراهان او در پونتوس فرستاده فرمان داد که سپاه را از آنجا آورده در بیرون گوردینی به او بپیوندند.

سپاهیان در آنجا که پیش از آن در ستوه بودند و سخت گله می‌نمودند از شنیدن چنین فرمانی آشکارا به اعتراض برخاستند چندان که پند یا زور هیچ‌کدام اثری نبخشیده و کار به آنجا رسید که داد زده می‌گفتند که ما در پونتوس نمانده از اینجا بیرون خواهیم رفت.

چون این خبر به سپاهیان گرد سر خود لوکولوس رسید آنان که از پیش از آن در سایه پیدا کردن توانگری از جنگ گریزان و سخت خواستار آسایش گردیده بودند از این خبر بیشتر تغییر حال دادند و بر آن سپاهیان و دلیری ایشان آفرین خوانده بر آن سر شدند که خودشان هم چنان اعتراضی بنمایند و حق خود می‌دانستند که پس از آن همه فرسودگیها مدتی آرام و آسوده باشند.

در سایه این پیشامد و به جهت خبرهای بدی که می‌رسید لوکولوس از قصد هجوم بر ایران گذشته و در گرمای تابستان برای دنبال کردن تیکران روانه گردید. و چون از کوهستان تااورس می‌گذشت از سرسبزی زمینها لذت فراوان می‌یافت و هوا در آنجا بسیار سردتر از دشتها بود. و چون از کوهستان برگذشت دو یا سه بار دیگر ارمنیان را که دلیری کرده به جنگ او آمده بودند بشکست و آبادیهای ایشان را تاراج کرده و آتش زد و آذوقه‌هایی را که برای تیکران انبار کرده بودند به دست آورده بدین‌سان از گرسنگی که همیشه ترس آن را داشت اطمینان پیدا کرد و دشمن را دچار آن ترس نمود.

چون از هر راهی بود می‌کوشید که دشمن را به جنگ بکشاند گرد لشکرگاه را خندق کنده و پیرامون آن را آتش زده منتظر نشست. ولی دشمن چون از آن شکستهای پیاپی ترسیده بود همچنان دور ایستاده نزدیک نیامد این بود لوکولوس خودش آهنگ کار کرده به قصد شهر ارداشاد روانه گردید[۲۹۱] این شهر چون از آن پادشاه بود و زنان و فرزندان خردسال وی در آنجا بودند انتظار داشت که تیکران آنجا را به دشمن رها نکرده باری آخرین بخت‌آزمایی را خواهد کرد، گفته‌اند:

هانیبال[۲۹۲] کارتاجی چون پس از شکست یافتن انتیوخوس از دست رومیان به نزد آرداشیس[۲۹۳] پادشاه ارمنستان آمد و چیزهای بسیاری به او یاد داد.

از جمله چون جایگاه این شهر را دید که جای بسیار استوار و خوش‌نماست با این همه بیکار و تهی افتاده نقشه شهری برای آنجا کشیده و ارداشس را به آنجا آورده نشان داد و به او راهنمایی کرد که شهری در آنجا بنیاد گذارد. ارداشس خرسند گردیده خواهش نمود که این کار به نظارت او باشد و بدین‌سان در آنجا شهر بزرگی بنیاد یافته و به نام آن پادشاه نامیده شد و تختگاه ارمنستان گردید[۲۹۴]، چنان‌که امید لوکولوس بود تیکران شهر را به حال خود رها نکرده

با سپاه خود بدانجا شتافت و روز چهارم در برابر سپاه روم فرودآمد که تنها رود آرسانیاس در میانه حایل بود و لوکولوس بایستی برای حمله به شهر از این رود بگذرد.

و چون به فیروزی خود یقین داشت پیش از آن قربانیها برای خدایان کرده سپاه را حرکت داد بدین‌سان که دوازده گوهورت در دسته پیشین جلو انداخته بازمانده سپاه را در دنبال گذاشت که مبادا دشمن از پشت سر نزدیک شود.

زیرا دسته‌ای از سواران برگزیده را بر سر او فرستاده بودند که در جلو آنان سوارگان تیرانداز ماردی و سپس سوارگان ایبری با نیزه‌های دراز خود بودند که با آن نیزه‌ها جنگ دلیرانه می‌نمودند و تیکران به این دو دسته بیشتر از دیگر دسته‌های بیگانه که به نزد خود خوانده بود اعتماد داشت ولی در اینجا هیچ کاری نتوانستند.

زیرا اگرچه با سوارگان روم نبردهایی از مسافت دوری می‌نمودند، ولی چون پیادگان رسیدند و جنگ از نزدیک شد آنان میدان را گزارده بگریختند و سوارگان رومی از دنبال آنان می‌تاختند. اگرچه اینان شکست یافتند ولی لوکولوس چون می‌دید سوارگان بسیار انبوهی که بر گرد سر تیکران بودند دلیرانه به سوی او می‌آیند سراسیمه گردیده سوارگان خود را از دنبال گریختگان بازخواند و خود او پیش از همه با یک دسته از جنگجویان ساتراپنیان[۲۹۵]که در برابر ایستاده بودند به جنگ برخاست و پیش از آنکه آنان بسیار نزدیک بیایند اینان را به حمله از جلو برداشت.

از سه پادشاهی که در این جنگ حریف او بودند مثرادات با حال شرمناکی بگریخت چه او تاب ایستادگی در برابر خروش رومیان نداشت و رومیان تا مسافت درازی از دنبال دشمن می‌رفتند و همه‌شب را پیاپی می‌گشتند تا دستگیر می‌گرفتند چندانکه خسته گردیدند.

لیویوس می‌گوید:

اگرچه در جنگ پیشین بیشتر کشته یا دستگیر شد ولی در این جنگ کسان سرشناس‌تر کشته یا دستگیر شدند.

لوکولوس از این فیروزی دلیرتر گردیده می‌خواست پیشتر برود و فیروزیهای خود را بیشتر گرداند. ناگهان سرما فرا رسید و هنوز پیش از آنکه آفتاب از نقطه اعتدال بگذرد (پاییز آغاز کند) طوفانها آغاز شده و برف پیاپی می‌بارید و در روزهای روشن نیز زمین پر از یخ بود.

از اینجا آبها سخت سرد گردید که اسبها خوردن آن نمی‌توانستند و نیز در گذشتن از آب یخها شکسته و پی‌های اسبها می‌بریدند. سرزمینی که سراسر گردنه‌های تنگ و جنگلهای انبوه بود رومیان را همیشه خیسیده می‌داشت. روزها چون راه می‌رفتند زیر برف بودند و شبها چون می‌خوابیدند روی یخ و آب بودند.

اینان پس از آن جنگ شکایت از حال خود آغاز کردند که نخست فرستاده نزد لوکولوس می‌فرستادند و سپس شبها در چادرهای خود گرد آمده غوغا بلند می‌نمودند، این خود نشان سرکشی آنان بود. ولی لوکولوس از روی مهر رفتار کرده می‌خواست آنان را نگاه بدارد تا هنگامی که کارتاج ارمنستان را بگشاید و آن شهر را که یادگار بزرگ‌ترین دشمن یونان (مقصودش هانیبال است) براندازد.

ولی چون از عهده برنیامد ناگزیر آنان را برداشته بازپس گشت که از تااورس گذشته از راه دیگری به سرزمین پربار و خورشید تاب موگدونیا[۲۹۶] رسید به شهر بزرگ و پرمردم نیسبیل[۲۹۷] (نصیبین).

این نام را بر آن شهر آسیاییان داده‌اند. ولی یونانیان آن را انطاکیه موگدونیا می‌خوانند.

در این شهر گوراس[۲۹۸] برادر تیکران عنوان فرمانروایی داشت، ولی اعتماد بیشتر به مهندسی و مهارت کالیماخوس[۲۹۹] بود آن کسی که در داستان آمیسوس[۳۰۰] آن همه گزند به رومیان رسانید.

لوکولوس سپاه خود را گرد شهر آورده کار را سخت گرفت و به اندک زمانی با هجوم شهر را بگشاد گوراس که خود را به دست رومیان سپرده بود لوکولوس با او مهربانی نمود. ولی بر گالیماخوس سخت گرفته با آنکه وی وعده می‌داد که جایگاه گنجینه‌ها را نشان خواهد داد لوکولوس بر وی نبخشیده به کیفر آنکه شهر امیسوس را آتش زده فرمان داد او را در زنجیر نگهداشتند و بدین‌سان خلاف رسم خود را که همیشه از یونانیان هواداری می‌نمود نشان داد.

می‌توان گفت تا اینجا بخت پشتیبان لوکولوس بود و همراه او جنگ می‌کرد. ولی از این پس بدانسان که باد ناگهان از وزیدن می‌افتد بخت هم از او روگردان گردید و او همه کارها را در سایه زورآزمایی پیش می‌برد. اگرچه همیشه شکیبایی و خردمندی از خود نشان می‌داد با

این همه دیگر فیروزی نوینی نیافت. بلکه می‌توان گفت در سایه کارهای بیجا و سختگیریهای بی‌جهت بر سپاهیان اندکی هم از نیک‌نامی پیشین او کاست.

علت این کارها بیش از هر چیز خود او بود که هیچ‌گاه نمی‌خواست با توده سپاهیان آمیزش پیدا کند و دلهای آنان را به سوی خود بکشد، همچنین با سرکردگان بزرگ هرگز جوشش نکرده همه را زبون می‌گرفت و آنان را درخور آمیزش با خود نمی‌دید.

چنین گفته‌اند: او که این خطاها را می‌کرد یک رشته برازندگیهایی نیز در خود داشت، زیرا در سخن گفتن چه در فورم و چه در میدان جنگ زبان شیوا داشت و در رأی زدن هوش سرشاری از خود نشان می‌داد و خود مردی پاک‌سرشت و بزرگواری بود.

سالوست[۳۰۱] می‌گوید:

سپاهیان از روز نخست با او کینه می‌ورزیدند زیرا آنان را ناگزیر ساخته بود که دو زمستان پیاپی در کوزیکوس[۳۰۲] میدان نگاه دارند. سپس هم در آمسیس این کار را کرده بود. در زمستانهای دیگر نیز آنان یا در خاک دشمن بودند و یا در خاک هم‌پیمانان خود ولی در بیابان در میان چادر به سر می‌دادند.

زیرا بیش از یک‌بار روی نداد که لوکولوس به درون یک شهر یونانی هم‌پیمان رفته و سپاهیان را با خود به درون شهر برد. در کینه‌ورزیها با او تریبونان[۳۰۳] در خود روم نیز همراه بودند و از روی رشک او را متهم می‌ساختند که جز برای فرمانروایی و مال‌اندوزی نمی‌کوشد و به همان جهت جنگ را به درازی می‌اندازد تا بتواند همه کیلیکیا و آسیا و بثنیا[۳۰۴] و پافلاگونیا[۳۰۵] و پونتوس و ارمنستان را تا کنار رود فاسیس[۳۰۶] در دست خود نگهدارد.

می‌گفتند: چنان‌که به تازگی شهر پادشاهی تیکران را تاراج کرده که تو گویی تنها برای لخت کردن پادشاهان جنگ می‌کند نه برای زیردست گردانیدن آنان.

این است آنچه که از گفته‌های لوکیوس کتنیوس[۳۰۷] که یکی از پرایتوران[۳۰۸] بود به ما رسیده و

خود در نتیجه این سخنان او بود که مردم به صدد آمدند کس دیگری را به جای لوکولوس بفرستند و نیز رأی دادند که سپاهیان زیردست او بیش از این در سر کار نباشند و آزاد گردند.

گذشته از این گفتگوها و بدگمانی‌ها آنچه بیش از همه مایه به هم خوردن کار لوکولوس شد برادر زن او پوبلیوس کلودیوس[۳۰۹] بود که خود مرد بدکاره و بی‌باکی بود و در سپاه لوکولوس یکی از کارکنان لشکر بود ولی چندان پایگاه والایی نداشت.

خواهر او زن لوکولوس هم زن بدکردار و بدخویی بود و پاره تهمتها درباره او با برادرش شهرت داشت. پوبلیوس چون پایگاهی را که در سپاه انتظار داشت لوکولوس به او نمی‌داد از این جهت به کارشکنی کوشیده با دسته‌های فیمبری از سپاه رابطه انداخته با زبان نرم و چاپلوسانه که عادت او بود آنان را به شوریدن و سر کشیدن برمی‌انگیخت.

اینان آن دسته سپاهیان فیمبریاس[۳۱۰] بودند که آنان را به کشتن کونسول فلاکوس[۳۱۱] برانگیخت و این پوبلیوس را سر کرده آنان ساخت. از آن جهت اکنون هم گوش به گفته‌های او داده فریب او را می‌خوردند و او را هوادار و غمخوار خود می‌نامیدند.

سخنانی که وی به آنان گفته به نافرمانیشان برمی‌انگیخت بدین‌سان بود:

آیا این جنگها نباید به پایان برسد؟ آیا باید سپاهیان با همه مردمان بجنگند و همه گیتی را با پایهای خود درنوردند و مزدی که در برابر این رنجهای خود بردارند آن باشد که پاسبانی شتران پربار و گردونه‌های انباشته از زر و ظرفهای گرانبهای لوکولوس را بکنند. در حالی که سپاهیان پومپیوس همیشه در شهرها نشیمن دارند و در خانه‌های خود نزد زنان و فرزندانشان زیست می‌نمایند و در سفر هم در سرزمینهای سبز و خرم رخت می‌اندازند و این آسایش و خوشی را آنان نه در برابر شکستن لشکرهای مثرادات و تیکران و گشادن شهرهای پادشاهی آسیا در می‌یابند بلکه در برابر آن که در اسپانیا مشتی گناهکاران دوررانده‌شده را زیر فرمان آورده‌اند یا در ایتالیا با غلامان پناهنده به آنجا جنگ کرده‌اند. اگر هم باید ما همیشه در جنگ و تلاش باشیم باری اندکی از تن و جان خود را برای کار

کردن در زیردست سرداری نگه داریم که سرفرازی خود را در آسایش و تندرستی سپاهیان می‌داند.

چون بدین‌سان نابسامانی در لشکر پدید آمد لوکولوس دیگر نتوانست که از دنبال تیکران برود یا لشکر بر سر مثرادات براند.

مثرادات این زمان از ارمنستان بیرون رفته در پونتوس برای برگردانیدن پادشاهی خود می‌کوشید. ولی لوکولوس زمستان را بهانه کرده در گوردوینی بیکار می‌نشست و سپاهیان هر زمان چشم به راه پومپیوس یا سردار دیگری داشتند که به جای لوکولوس بیاید. ولی چون خبر رسید که مثرادات فاپیوس[۳۱۲] را شکسته و اکنون به آهنگ سورناتیوس و تیریاریوس[۳۱۳] روانه می‌باشد، اندکی شرمناک گردیده سر به پیروی لوکولوس بیاوردند. تیریاریوس به آرزوی آنکه پیش از رسیدن لوکولوس جنگی کرده و فیروزی به دست آورد بلهوسانه به پیکار پرداخت و با همه نزدیکی لوکولوس منتظر او نشد ولی قضا را شکست سختی یافت که چنان که گفته‌اند بیش از هفت هزار تن از رومیان در جنگ نابود شدند که در میان ایشان یک‌صد و پنجاه تن سرصده (یوزباشی) و بیست و چهار تن تریبون بودند و نیز خود چادرها و لشکرگاه به دست مثرادات افتاد.

لوکولوس چون پس از چند روز به آنجا فرا رسید تیریاروس از ترس سپاهیان که بر او خشمناک بودند خود را نهان ساخت. و چون مثرادات به جنگ پیش نمی‌آمد و منتظر رسیدن تیکران بود که با سپاه انبوهی به یاری او می‌شتافت لوکولوس خواست پیش از آنکه آن دو سپاه به هم برسد به پیشواز تیکران بشتابد و با او بار دیگر جنگی کند و این بود که به قصد او روانه گردید.

ولی در اثنای راه فیمبریان گردنکش از صفهای خود جدا گردیده می‌گفتند زمان کار ما سر آمده بنابراین، لوکولوس هم به جای دیگری نامزد گردیده که دیگر نباید در کارها دخالت نماید.

این زمان لوکولوس بزرگی خود را پاک باخته و به کار سختی دچار گردیده بود. زیرا ناگزیر بود که به یکایک آن سپاهیان نوازش کند و از چادری به چادری رفته با دیده اشکبار فروتنی در برابر آنان بنماید، بلکه با پاره آنان دوستی نموده دستهای ایشان را بگیرد. با این

همه آنان از سلام کردن به او نیز خودداری داشتند و خود را به کناری کشیده کیسه‌های تهی خود را نشان داده می‌گفتند بدانسان که سود جنگ را تنها از آن خودت می‌گیری اکنون هم خودت تنها رفته با دشمن جنگ بکن.

سرانجام به میانجیگری دیگر سپاهیان رضایت دادند که آنان تابستان را هم با وی باشند.

ولی اگر در آن میان دشمنی به جنگ نیامد آنان آزاد باشند با این شرط آنان را نگاهداشت.

ولی هیچ‌گونه فرمانی بر آنان نداشت و نمی‌توانست آنان را به جنگی براند.

تنها به این اندازه بسنده می‌کرد که در لشکر او درنگ نمایند. با آنکه در همان هنگام تیکران در کاپادوکیا به ویرانی آنجا می‌کوشید و مثرادات در پونتوس فیروزانه نشسته بود و اینها سرزمینهایی بودند که در چندی پیش لوکولوس نامه به سناتوس نوشته و این سرزمینها را در دست رومیان قلمداد نمود و این بود که سناتوس دسته نمایندگانی را برای رسیدگی به کارهای آنها نزد او فرستاد و اینان که در راه می‌آمدند یقین داشتند که آن زمینها از دشمن پیراسته گردیده و به دست رومیان می‌باشد. ولی چون رسیدند لوکولوس را دیدند که هیچ‌گونه اختیاری در دست ندارد. بلکه سپاهیان بر او چیره شده‌اند و لگام گسیختگی ایشان به جایی رسیده بود که چون تابستان به پایان رسید شمشیرهای خود را کشیده و سرخود از لشکرگاه جدا گردیده و اندکی دور از آنجا آوازها را بلند کرده و شمشیرها را در هوا به لرزش آورده می‌گفتند: مدتی که ما وعده داده بودیم سرآمده بازمانده سپاهیان او نیز چون پومپیوس نامه نوشته بود به سوی او رفتند.

بدین‌سان لوکولوس که رومیان او را با لابه و خواهش به سرداری برگزیده و به جنگ دشمنان بزرگی همچون مثرادات و تیکران فرستاده بودند از کار بازگرفته شد و سزای فیروزیهای خود را بدین‌سان یافت. اگر چه سنات و بزرگان مردم این عقیده را داشتند که درباره او ستم رفته است و آن گفتگوها در پیرامون کارهای وی بیجاست بااین‌حال سفرهای او با خواری و زبونی به پایان رسید.[۳۱۴]


  1. پلوتارخ در مقدمه این سرگذشت می‌گوید داستانهای الکساندر بسیار بوده و او به نام اختصار جز کمی از آنها را یاد نکرده. بااین‌همه ما پاره داستانهای بیجایی را که جز افسانه نمی‌تواند بود در این بخش کتاب او می‌یابیم و چون منظور تاریخ است این است که از آن داستانها چشم پوشانده ترجمه نکرده‌ایم.
  2. Caranus او را بنیادگزار پادشاهی ماگدونی و از نوادگان هرکلیس می‌شمارند.
  3. Hercules یکی از قهرمانان یونانی که او را به خدایان رسانیده پسر زئوس دانسته‌اند و یونانیان و رومیان خود را از نژاد او می‌شمارند.
  4. Neoptolemus یکی از سرشناسان در تاریخ یونان.
  5. Aeacus این را نیز پسر زئوس می‌پنداشتند و پرستش می‌نمودند.
  6. Samothrace یکی از جزیره‌های یونان
  7. Olymiaps
  8. در این بخش عبارتها را به اختصار ترجمه کرده‌ایم و برخی چیزها که ارزش تاریخی نداشت چشم از آنها پوشیده‌ایم.
  9. Stagira یکی از شهرهای یونان
  10. Nymphs یکی از خدایان مادینه یونانیان
  11. Mieza
  12. Onescritus
  13. Harpalus
  14. Philistus
  15. Euripides مقصود از بازی آن کتابهایی است که برای تیاتر می‌نویسند.
  16. Sofocles
  17. Aeschulus
  18. Telestes
  19. Philoxenus
  20. Anaxerchus فیلسوف یونانی که به دوستی الکساندر شهرت یافته
  21. Xenocrates فیلسوف یونانی از شاگردان افلاطون.
  22. Dandamis
  23. Calanus
  24. Maedi
  25. Chaeronea
  26. Cephisus
  27. Cleopatra
  28. Attalus
  29. Epirus کوره‌ای در یونان در جنوب ماکیدونی.
  30. Illyria کوره کوهستانی که امروز میانه اتریش و یوگوسلاوی دو بخش شده.
  31. Demaratus
  32. Corinth یکی از شهرهای معروف یونان باستان بوده که در شمار آتن و اسپارت شمرده می‌شده است.
  33. Pixodorus
  34. مقصود از جانشین حکمران یک شهری است که خود دست‌نشانده و جانشین پادشاه می‌باشد.
  35. Aristocritus
  36. Arrhedaeus
  37. Thessalus
  38. چون ارهیدایوس پسر یکی از «برگزیدگان» فیلیپوس بود نه پسر زن قانونی.
  39. Philotas
  40. Parmenio
  41. Harpalus
  42. Nearchus
  43. Erigyius
  44. Pausaniss
  45. Euripsiqes
  46. Meda
  47. Syrmus
  48. Triballi مردمی بودند که در کوره تسالیا نشیمن داشتند.
  49. Thermopylae تنگه معروفی که یکی از جنگهای ایرانیان با یونانیان در آنجا رویداد.
  50. Demosthnes خطیب معروف یونان
  51. Phoenix
  52. Prothytes
  53. Antipater از نزدیکان و دوستان الکساندر است که سپس او را در ماکیدونی به جای خود گزارده روانه آسیا گردید. فیلوتاس را هم در پیش نام برده‌ایم.
  54. Phocaei
  55. Plataeae
  56. Pindaris یکی از شعرای معروف یونان است.
  57. Timoclea
  58. Theagenes
  59. Chaeronea
  60. Mysteries
  61. Clntus داستان او سپس خواهد آمد
  62. Bacchus خدایی از خدایان یونان که او را پسر زئوس و خدای می می‌دانستند.
  63. Isthmus
  64. Diogenes از مردم Sinope که شهری در آسیای کوچک بوده و نام آن در جای دیگری خواهد آمد.
  65. Cranium
  66. Delphi یکی از شهرهای معروف یونان است.
  67. Appolo یکی از خدایان یونان و روم است که از آن شور می‌خواستند.
  68. Heliespont معنی کلمه «پل یونانی» است و نام باستان تنگه داردانل می‌باشد.
  69. Trtoy شهریست در آسیای کوچک که چون هومروس نام آن را برده معروف شده.
  70. Achil یکی از قهرمانان معروف الیاده هومروس می‌باشد.
  71. مقصود هومروس شاعر معروف یونان است که الیاده را نظم کرده.
  72. Paris یکی از نامهایی است که در مثولوجی یونان آمده - نام دختریست - در این بخش در ترجمه برخی جمله‌ها را انداخته‌ایم.
  73. Granicus رودی در آسیای کوچک.
  74. Dacsius
  75. Arteamisius
  76. Rhoesaces
  77. Spithridates ما چنین درمی‌یابیم که اصل فارسی «سپثردات» بوده که به لهجه امروزی «سپهرداد» خواند شود.
  78. Bucephalus نام اسب الکساندر است که شهرت داشته
  79. Aristiobulus یکی از تاریخ‌نگاران
  80. این گونه خبرها را چگونه می‌توان باور کرد؟! مگر ایرانیان دست بسته بودند یا شمشیر نداشتند؟!
  81. Lysippus یکی از نقاشان ماهر است که در جای دیگر نیز نام او را برده.
  82. Sardis
  83. Halicarnassus شهری در آسیای کوچک که یونانیان نشیمن داشتند.
  84. Miletus شهری یونانی در آسیای کوچک
  85. Phaselis
  86. Ladders
  87. Pcidia
  88. Phrygia کوره‌ای از آسیای کوچک
  89. Gordium
  90. Paphlagonia جایی در آسیای کوچک در غرب رود هالوس (قزل‌ایرماق امروزه)
  91. Cappadocia جایی در آسیای کوچک که نام آن در تاریخها بسیار آمده
  92. Memnon
  93. Cydnus
  94. Acarmani
  95. Amyntes
  96. Pinarsu
  97. Chares
  98. Leonnatus
  99. Barsine
  100. Philoxenus
  101. Taeoburus
  102. Hagnon
  103. Crobylus
  104. این در میان یونانیان شهرت داشت که خدایان خود را «نامردنی» خوانده «آدمیزادگان را» «مردنی» می‌نامیدند. چون درباره الکساندر افسانه خدایی و پسر خدایی در میان بود خود او می‌گوید که از شمار آدمیان است.
  105. در اینجا اندک شرحی که ارج تاریخی نداشت انداخته شده.
  106. Issus
  107. Thsscalia
  108. Satyrs یکی از نیمه خدایان یونانی
  109. Satyrus جمله‌ای است لاتینی به معنی «توروس گرفته خواهد شد»
  110. در اینجا شرحی نگاشته که ما از ترجمه آن چشم پوشیدیم.
  111. Aristandes
  112. متن فرانسه هم دیده شد عبارت به هم درآمیخته است و مقصود روشن نیست.
  113. Leonidas
  114. Pharos
  115. گویا از شعرهای ایلیاده ولی در ترجمه عربی الیاده آن را پیدا نکردم.
  116. Canobic
  117. Ammon یکی از خدایان مصر که یونانیان نیز آن می‌شناختند.
  118. Cambyses شکل فارسی آن کنبوجی یا کنبوجیاست. نام پسر کوروش بزرگ هخامنشی است.
  119. Callisthenes
  120. مقصود از این پاسخ آنکه تو پسر خدا هستی خدایان تو را به پسری خود پذیرفته‌اند.
  121. از اینجا اندکی انداخته شده.
  122. Trieus
  123. مقصود این است که آن زن خواهر خود داریوش هم بوده.
  124. Mithras خدای معروف ایرانیان بت‌پرست که به جای زئوس یونانیان می‌باشد.
  125. Arbela اربیل کنونی
  126. Gaugamela
  127. این گفته‌ها گویا درست نباشد اگرچه جزو نخست کلمه با فارسی بودن تناسب دارد ولی جزو دوم می‌رساند که کلمه عربی یا آرامی باشد.
  128. Boedromion
  129. Mysteries
  130. Fear
  131. Niphates
  132. Gordysean
  133. Mazaeus
  134. Caleisthenes مورخ معروف
  135. Plataea کوره‌ای در یونان
  136. Crotona یکی از شهرهایی که یونانیان در ایتالیا بنیاد نهاده بودند
  137. Phayllus
  138. جنگهای خشایار شاه با یونانیان
  139. Salamis نام جزیره است که یونانیان در آنجا بر ایرانیان شکست دادند چنانکه قبلا آورده شده.
  140. Ecbatan همدان کنونی ولی باید دانست که پلوتارخ بابل را از همدان و کوره آن جدا نمی‌دانست و چنین می‌دانست که همدان در کوره بابل است.
  141. در اینجا از ترجمه چند سطر چشم‌پوشی شده.
  142. Halpalus
  143. Hermion یکی از شهرهای یونان باستان
  144. Lycia یکی از شهرهای آسیای کوچک
  145. Pythia
  146. Ariston
  147. Paeonia
  148. Phocion
  149. Serapion
  150. Proteas
  151. Hephastion
  152. Mazasus
  153. Bagoas
  154. Hagnon
  155. Bessus
  156. در زبان یونانیان و رومیان خدایان را نمیرنده و مردم را میرنده می‌نامیدند.
  157. Palysratus
  158. Exathres
  159. Hyrcania همان کلمه گرگان است که در اوستا نیز هورکان آمد.
  160. Euxine
  161. Maeotis دریای آزوف در روسستان
  162. Casbian کاسپی مردمی بوده‌اند که در غرب شمالی آن دریا نشیمن داشته‌اند.
  163. «پارثوا» شکل درست و فارسی کلمه است که در نگارشهای سنگی داریوش هم به کار رفته و مقصود از آن خراسان است.
  164. یونانیان همچون اروپاییان امروزی مردم آسیا را متمدن نمی‌شماردند و این کار جز غرور و نادانی بنیادی ندارد.
  165. Orexartes
  166. Tanais
  167. Scythian آن دسته از مردمی که ایرانیان آنان را سگ یا سگز می‌نامیدند و سگستان به نام آنان با این نام خوانده شده است.
  168. Clitarchus
  169. Polyclitus
  170. Antigenes
  171. Ister
  172. Amazon یونانیان در افسانه‌های خود مردمی را یاد می‌کردند که همه آنان زن می‌باشند و هرگز مرد در میان خود ندارند و پادشاه ایشان هم زن است و آنان را آمازون می‌نامیدند. این افسانه از یونانیان به ایران نیز رسیده که فردوسی و دیگران یاد آنها کرده‌اند.
  173. Lysimachus یکی از سرکردگان الکساندر که پس از تراکیا پادشاهی یافت.
  174. Roxana روکسانا
  175. Antigone از شهر Pydna
  176. Craterus
  177. Limnus از Chalastra
  178. Nicomachus
  179. Balinus
  180. در اینجا از ترجمه چند سطری چشم پوشیده‌ایم.
  181. Cleomantis
  182. Castor
  183. Pollux
  184. Pranichus
  185. Pierion
  186. Xenodochus از مردم Pard
  187. Artemius از مردم Colophon کلفون شهری یونانی در آسیای کوچک بوده.
  188. از اینجا اندکی انداخته شده.
  189. Callisthenes
  190. جایی در خانه که برای ستایش خدایان آماده بوده.
  191. Hermolaus
  192. Alcetas
  193. Hero
  194. در زبانهای اروپایی برای خواهرزاده و برادرزاده یک کلمه بیش نیست و این تردید از آنجا برخاسته.
  195. Malli Oxydracae
  196. Minander
  197. Orsodates
  198. Sisimithres
  199. Oxyartes
  200. Acuphis
  201. Taxiles
  202. Porus
  203. Hydaspes
  204. Coenus
  205. Petiras
  206. Candaritan
  207. Praesian
  208. Androcattus
  209. Seleucus
  210. Peucestes
  211. Limnaems
  212. این داستان را فردوسی نیز در شاهنامه آورده ولی او می‌گوید الکساندر همه پرسشها را از یک‌تن نمود و چنان که شعرهای شاعر را با این داستان پلوتارخ بسنجیم خواهیم دید در بسیاری از پرسشها و پاسخها تحریف هم رویداده.
  213. مقصود از بداندیش آنکه بر همه چیز زندگی نکوهش کرده و همه‌کس را بد می‌شمارده‌اند.
  214. Pythagoras
  215. Sphines
  216. Scillenstis
  217. Psiltucis
  218. Nearchus
  219. Orites
  220. Gedrosia
  221. Carmania کرمان کنونی.
  222. Bacchus خدای می.
  223. Hrculer;spilrars مقصود جبل طارق است.
  224. Thapsacus شهری در بابل بوده.
  225. Oxyartes
  226. Abuletes
  227. Ochus پسر اردشیر دوم هخامنشی که به نام اردشیر سوم پادشاهی یافت.
  228. Polymachus
  229. Promachus
  230. Antigenes
  231. Perinthus
  232. Glaucus
  233. Cossae این مردمان در کوههای لرستان و بختیاری نشیمن داشته‌اند و شاید همین مردم‌اند که سپس از کوه پایین آمده و خوز نامیده می‌شده که خوزستان یادگار نام ایشان است.
  234. Stasicrates
  235. Athos
  236. Diontsius
  237. Messenia جایی در جزیره صقلیه (سیکیلیا).
  238. یکی از خدایان یونانیان و رومیان.
  239. Iolaus
  240. Cassander
  241. Medius
  242. Daesius
  243. Seleccus
  244. Serapis
  245. Philina
  246. Appius clodius
  247. Luculus ، در قرن یکم پیش از میلاد دولت روم گرفتار دشمن بزرگ و ترسناکی بود. دشمنی که روم را سخت تکان می‌داد.
  248. Daphne نام شهریست و گویا مقصود از یاد آن این است که گمان خواننده به انطاکیه معروف نرود.
  249. Zarbienus
  250. Cordyeni گویا مقصود همان کلمه کرد است که در کتابهای رومیان و یونانیان باستان به شکلهای گوناگون یاد کرده می‌شود.
  251. Metrodorus این کلمه ترجمه یونانی مثرادات (مهرداد) است
  252. Scepsis
  253. Ephesus یکی از شهرهای معروفی که یونانیان در کنار دریای سفید در آسیای کوچک داشته‌اند.
  254. Pontus نام شهری در آسیای کوچک که مثرادات یکی از پادشاهان آن بود
  255. Sinope
  256. مقصود از پادشاه در همه جای این سرگذشت مثرادات است.
  257. Autoiycus
  258. Sthenis
  259. Deimachus
  260. Thessalia جایی در ماکیدونی
  261. Amazon چنانکه در جای دیگری گفته‌ایم مقصود از آمازون گروهی است که در افسانه‌ها یاد شده و چنین می‌پنداشتند که همه ایشان زن هستند و مردی میان خود ندارند.
  262. Demoleon
  263. Phlogius
  264. Chersonesus
  265. Pedalium
  266. Surus
  267. Aspus
  268. Sylla یکی از سرداران معروف روم که به دیکتاتوری رسید
  269. Lycaonia
  270. مقصود آسیای کوچک است.
  271. Machares
  272. Bosporus
  273. Sornatius
  274. Taurus مقصود رشته کوه‌های غربی ایران است که از ارمنستان کشیده تا جنوب ایران می‌رسد و امروز نشیمن ارمنیان و کردان و لران است
  275. Tigris رود دجله مقصود است که خود ایرانیان تیگر (تیر) می‌نامیدند.
  276. Mithrobarzanes
  277. Scxtilius
  278. Legate لیقاتی فرستاده پاپ را می‌گفتند که نزد حکمرانان فرستاده می‌شد، ولی در اینجا شاید لقب مقصود است.
  279. Murena
  280. Adibenia بخشی از بین النهرین را با این نام می‌خواندند.
  281. Taxles
  282. Albania مقصود مردم از آران است که گروهی از آریان بوده‌اند و زبانشان شاخه‌ای از فارسی بوده. این مردم تاریخ درازی دارند و بازماندگان ایشان هم‌اکنون در بادکوبه و دیگر جاها هستند و زبانشان هنوز از میان نرفته.
  283. مقصود از این عبارت درست روشن نیست.
  284. Nones نامی است از نامهای تقویم رومی که شرح آن در اینجا بیجاست.
  285. Caepio
  286. cimbria
  287. Antiochus
  288. Strabo
  289. Litus Livius یکی از تاریخ‌نگاران معروف روم است که بخشهایی از کتاب او گم شده ولی آنچه بازمانده به زبانهای اروپایی ترجمه گردیده و بسیار معروف است.
  290. Sophenia بخشی از ارمنستان است. ولی این نام امروز از میان رفته است.
  291. Artaxata ارداشاد شکل ارمنی نام است.
  292. Hannibal سردار معروف تاریخ باستان است و داستان او بسیار معروف است.
  293. Artaxas آرداشیس شکل ارمنی نام می‌باشد. به عبارت دیگر همان نام اردشیر است که با اندک تغییری نام گزارده‌اند.
  294. ولی این تاریخچه بنیاد تاریخی و علمی ندارد. زیرا کلمۀ «آرد» و همچنین کلمه «شاد» در یک رشته از نامهای دیگر آبادیها نیز درآمده است و از آن سوی اگر مقصود نامیدن این شهر با نام آرداشیس بود بایستی به شکلهای دیگری که معنی بدهد بنامند و این شکل معنای درستی ندارد. در این باره باید کتاب نامهای شهرها و دیه‌ها دیده شود.
  295. Satrapenia
  296. Mygdonia
  297. Nisbil
  298. Goras
  299. Callimachus پیداست که مردی از یونانیان بوده.
  300. Amisus امیسوس آن شهری است که امروز سامسون نامیده می‌شود و به دست عثمانیان می‌باشد.
  301. Cullust
  302. Cyzicus
  303. Tribun تریبونان کسانی بودند که برای نگهبانی حقوق مردم برگزیده می‌شدند و در میان لشکر نیز از آنان فرستاده می‌شد. می‌توان گفت که آنان وکیل تودۀ مردم بودند و حق هرگونه ایراد به کارهای سرداران داشتند.
  304. Bitynia
  305. Paphlagonia
  306. Phasis
  307. Lucius Quintius
  308. Praetor پرایتوران دسته از حکمرانان بودند که آنان نیز وظیفه نگهبانی به حقوق مردم داشتند.
  309. Fublius Clodius
  310. Fimbrias
  311. Flacus فلاکوس با دسته‌ای از سپاهیان روم به همراهی فیمبریاس به آسیای کوچک آمد که با مثرادات جنگ کند. فیمبریاس به دستیاری دسته‌ای از سپاهیان او را کشته خویشتن سردار سپاه گردید و بر شهر معروف الیوم دست یافته در آنجا استوار نشست تا هنگامی که سولا به آسیا آمده او را از آنجا بیرون راند. در اینجا اشاره به آن داستان می‌نماید.
  312. Fapius
  313. Triarius
  314. بازمانده سرگذشت که پلوتارخ می‌سراید. چون هیچ‌گونه سود تاریخی ندارد بلکه در زمینه زندگی لوکولوس در رم می‌باشد از این جهت از ترجمه آن که چند صفحه بیش نیست چشم پوشیده شده. لوکولوس جای خود را به پومپیوس داد که سرگذشت او را از این پس خواهیم‌نگاشت.