برگه:تاریخ جرائد و مجلات ایران از محمد صدرهاشمی جلد سوم.pdf/۱۵۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
حرف صاد بعده الواو
صور اسرافیل
 

وارد مجلس شدم و در آنجا می‌بودم تا جنک آغاز شد و چون آقایان بیرون رفتند ان نیز بیرون رفته و ما راک. بالاخانه دوبارک‌امین الدوله جا دادند. ‌امین الدوله نزد ما آمد و مهربانی کرد و چون رفت نوکرش آمد و گفت آقا می‌گویند چون ممکن است خبر شما برسد که اینجائید بهتر این است بجای دیگری بروید از اینجمت ما را بنوکری سپرد. نوکر ما را تا دم در آورد و در آنطرف خیابان عمارت نیمه سازی را نشان داد و گفت آنجا بروید. اینرا گفت و در را روی ما بست. ما آهنک ارت نیمه ساز کردیم ولی آنجا که رسیدیم دیدیم همه جای آن باز است و همگی مارا می‌بینند فهمیدیم مقصود‌امین الدوله بیرون کردن ما بوده • خانه سید حسن مدیر حبل المتین تهران در آن نزدیکی می‌بود، کسی دنبال او فرستادیم. و چون آمد ما را در آنحال دید سخت غمگین گردید و ما را همراه برداشته بخانه خود برد در آنجا که اندک ایمنی پیدا کردیم ملک و میرزا جهانگیر و برادرم بچاره جوئی پرداختند، هر کس چیزی می‌گفت. پس از گفتگوی بسیار اینطور بناشد که تا غروب آفتاب آنجا بمانیم وه نگام شب یکی یکی بیرون رفته از خندق گذشته از بیراهه بحضرت عبد العظیم برویم و در آنجا ست بنشینیم، اندگی آرام شدیم، ولی چیزی نگذشت که هیاهو بلند شد و خیر آوردند که قزاقان اطراف خانه را گرفتند؛ ملک و میرزا جهانگیر خان و برادرم گفتند این‌ها برای گرفتن ما آمده و روانیست خانه بریزند و زنان و بچه‌ها بلرزند از اینجهت همگی برخاسته از خانه بیرون شدند. ر کرده قزاقان‌امیر پنجه قاسم آقا بود دستور داد منک و میرزا جهانگیرخان و برادرم هر یکیرا یک قزاق بترک اسب خود سوار برگیرد و ما را پیادگانی سپرد و بدین ترتیب قزاقان با آن سه تن از پیش و ما با این دسته از پشت سر‌ایشان راه افتادیم. در جلو سفارت انگلیس یکدسته ارمنی و اروپایی‌ایستاده بودند. میرزا جهانگیرخان‌ای انرا دیده خواست گفتاری راند ولی همینکه آوازی برداشت و ما آزادی خواهانیم... » قزاقی از پشت سرشوشگه برپشت سر او فرود آورد که خون شدت روان کردید و کفتار نا انجام ماند. بدین ترتیب مارا بقزاقخانه رسانیدند هنگامی بود که قزاقان کار مجلس را تمام کرده بآنجا بر می‌کشتند و چون خیلی تلفات داده بودند همینکه ما را دیدند با هموشک‌های برهنه بر سر آن سه تن تاختند، قزاقانی که مارا آورده بجا و کیری برخاستند ولی کی می‌توانست جلوی‌ایشان را بگیرند و همه ریز ریز می‌شدیم اگر نبودی که سر کردگان از اتاق‌ها چگونگی را دیده خود را بپائین رسانیدند و به قزاقان داد ردند (اینهارا اعلیحضرت خواسته باید باغ شاه ببریم کاری نداشته باشید) وای از اقاز دست برنداشته و پیوست آزار رسانیده دشنام می‌دادند، برادرم فریاد زد ما اداره قزاقخانه را مرتب‌ترین ادارات میدانستیم این می‌ترتیبی‌ای چه مارا بفرمان شاه دستگیر کرده‌اید و بباغ شاد خواهید برد و ما نمی‌دانیم شاه ما را خواهد کشت با خواهد بخشید، هر چه هست باشد. این را که بعضی از سرکردگان شنیده قزاقان را از ما دور و پاسبان گماشتند و نیز کسانی آمده رخم سر میرزا جهانگیرخان را که همچنان خون می‌آمد بستند و مهربانی‌ها کرده. چای و سیکار آوردند ساعت‌ها بدین سان گذشت و بکساعت بغروب مانده آمدند بر خیزید؛ شمارا پباغ شاه پیریم چون برخاستیم ما