این برگ همسنجی شدهاست.
۳۷
ساروان رخت بدروازه مبر کان سر کو | شاهراهیست که منزلگه دلدار منست | |||||
بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا | عشق آن لولی سرمست خریدار منست | |||||
طبلهٔ عطر گل و زلف عبیرافشانش | فیض یک شمّه ز بوی خوش عطّار منست | |||||
باغبان همچو نسیمم ز درِ خویش مران | کاب گلزار تو از اشک چو گُلنار منست | |||||
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود | نرگس او که طبیب دل بیمار منست | |||||
آنکه در طرز غزل نکته بحافظ آموخت | ||||||
یار شیرینسخن نادرهگفتار منست |
۵۲ | روزگاریست که سودای بتان دین منست | غم این کار نشاط دل غمگین منست | ۷۶ | |||
دیدن روی ترا دیدهٔ جانبین باید | وین کجا مرتبهٔ چشم جهانبین منست | |||||
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر | از مه روی تو و اشک چو پروین منست | |||||
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد | خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست | |||||
دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار | کین کرامت سبب حشمت و تمکین منست | |||||
واعظ شحنهشناس این عظمت گو مفروش | زانکه منزلگه سلطان دل مسکین منست | |||||
یارب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست | که مغیلان طریقش گل و نسرین منست |