برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۸۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۱
  ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست  
  از چشم خود بپرس که ما را که میکشد جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست  
  او را بچشم پاک توان دید چون هلال هر دیده جای جلوهٔ آن ماه‌پاره نیست  
  فرصت شمر طریقهٔ رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست  
  نگرفت در تو گریهٔ حافظ بهیچ رو  
  حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست  
۷۳  روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منَت خاک درت بر بصری نیست که نیست  ۷۹
  ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست  
  اشک غمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کرده خود پرده‌دری نیست که نیست  
  تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست  
  تا دم از شامِ سر زلف تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست  
  من از این طالع شوریده برنجم ور نی بهره‌مند از سر کویت دگری نیست که نیست  
  از حیای لب شیرین تو ای چشمهٔ نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست  
  مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست