برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۸۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۵۵
  بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت  
  با این همه هر آن که نه خواری کشید از او هر جا که رفت هیچکسش محترم نداشت  
  ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت  
  هر راهرو که ره بحریم درش نبرد مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت  
  حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی  
  هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت  


۷۹  کنون که میدمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح‌بخش و یار حورسرشت  ۴۸
  گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایّه ابر است و بزمگه لب کشت  
  چمن حکایت اردی بهشت میگوید نه عاقلست که نسیه خرید و نقد بهشت  
  بمی عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سرست که از خاک ما بسازد خشت  
  وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت  
  مکن بنامه سیاهی ملامت من مست که آگهست که تقدیر بر سرش چه نوشت  
  قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ  
  که گر چه غرق گناهست میرود به بهشت