برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۱۹۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۶۰
  بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت  
  هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت  
  زین قصّه هفت گنبد افلاک پر صداست کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت  
  حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت  
  تعویذ کرد شعر تو را و بزر گرفت  
۸۷  حسنت باتّفاق ملاحت جهان گرفت آری باتّفاق جهان می‌توان گرفت  ۷۳
  افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع شکر خدا که سرّ دلش در زبان گرفت  
  زین آتش نهفته که در سینهٔ منست خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت  
  میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت  
  آسوده بر کنار چو پرگار میشدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت  
  آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت  
  خواهم شدن بکوی مغان آستین فشان زین فتنها که دامن آخر زمان گرفت  
  می خور که هر که آخر کار جهان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت  
  بر برگ گل بخون شقایق نوشته‌اند کانکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت