برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۳۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۰۲
  میان گریه میخندم که چون شمع اندرین مجلس زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد  
  چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را که کس مرغان وحشی را ازین خوشتر نمیگیرد  
  سخن در احتیاج ما و استغنای معشوقست چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد  
  من آن آیینه را روزی بدست آرم سکندروار اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد  
  خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد  
  بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم  
  که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد  
۱۵۰  ساقی ار باده ازین دست بجام اندازد عارفان را همه در شرب مدام اندازد  ۱۹۲
  ور چنین زیر خم زلف نهد دانهٔ خال ای بسا مرغ خرد را که بدام اندازد  
  ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف سر و دستار نداند که کدام اندازد  
  زاهد خام که انکار می و جام کند پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد  
  روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد  
  آنزمان وقت می صبح فروغست که شب گرد خرگاه افق پردهٔ شام اندازد  
  باده با محتسب شهر ننوشی زنهار بخورد باده‌ات و سنگ بجام اندازد