برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۵۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۲۲
  غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند  
  توانگرا دل درویش خود بدست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند  
  بدین رواق زبرجد نوشته‌اند بزر که جز نکوئی اهل کرم نخواهد ماند  
  ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ  
  که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند  
۱۸۰  ای پستهٔ تو خنده زده بر حدیث قند مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند  ۱۳۸
  طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصّه بگذرم که سخن میشود بلند  
  خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند  
  گر جلوه می‌نمائی و گر طعنه میزنی ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند  
  ز آشفتگیّ حال من آگاه کی شود آن را که دل نگشت گرفتار این کمند  
  بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند  
  جائی که یار ما بشکرخنده دم زند ای پسته کیستی تو خدا را بخود مخند  
  حافظ چو ترک غمزهٔ ترکان نمیکنی  
  دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند