برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۵۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۲۳
۱۸۱  بعد ازین دست من و دامن آن سرو بلند که ببالای چمان از بن و بیخم برکند  ۱۷۹
  حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا که برقص آوردم آتش رویت چو سپند  
  هیچ روئی نشود آینهٔ حجلهٔ بخت مگر آن روی که مالند در آن سمّ سمند  
  گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش صبر ازین بیش ندارم چکنم تا کی و چند  
  مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیّاد شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند  
  من خاکی که ازین در نتوانم برخاست از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند  
  باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ  
  زانکه دیوانه همان به که بود اندر بند  
۱۸۲  حسب حالی ننوشتیّ و شد ایّامی چند محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند  ۱۳۵
  ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند  
  چون می از خم بسبو رفت و گل افکند نقاب فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند  
  قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسهٔ چند برآمیز بدشنامی چند  
  زاهد از کوچهٔ رندان بسلامت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند  
  عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند