برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۲۸۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵۶
  جهانیان همه گر منع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید  
  طمع ز فیض کرامت مبُر که خلق کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید  
  مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امّید که حلقهٔ ز سر زلف یار بگشاید  
  ترا که حسن خداداده هست و حجلهٔ بخت چه حاجتست که مشّاطه‌ات بیاراید  
  چمن خوشست و هوا دلکش است و می بیغش کنون بجز دل خوش هیچ درنمی‌باید  
  جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار که این مخدّره در عقد کس نمی‌آید  
  بلابه گفتمش ای ماه‌رخ چه باشد اگر بیک شکر ز تو دل‌خستهٔ بیاساید  
  بخنده گفت که حافظ خدایرا مپسند  
  که بوسهٔ تو رُخ ماه را بیالاید  
۲۳۱  گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آید  ۱۸۱
  گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید  
  گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شبروست او از راه دیگر آید  
  گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید  
  گفتم خوشا هوائی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید