برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۲۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۹۴
  وانگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش  
  با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آئی چو چنگ اندر خروش  
  تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش  
  گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت هوش  
  در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش  
  بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش  
  ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد  
  آصف[۱] صاحب قران جرم بخش عیب پوش  
۲۸۷  ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش دلم از عشوهٔ شیرین شکرخای تو خوش  ۲۸۷
  همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش  
  شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و بالای تو خوش  
  هم گلستان خیالم ز تو پرنقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش  
  در ره عشق که از سیل بلا[۲] نیست گذار کرده‌ام خاطر خود را بتمنّای[۳] تو خوش  
  1. چنین است در جمیع نسخ که نزد اینجانب موجود است بدون استثنا و همچنین در شرح سودی بر حافظ، بعضی نسخ چاپی : خسرو.
  2. بعضی نسخ : فنا، بعضی دیگر : ز سیلاب بلا (یا : فنا).
  3. بعضی نسخ : بتماشای، - یعنی در ره عشق که بواسطهٔ سیل بلا عبور و نیل بوصل ممکن نیست من خاطر خود را فقط بتمنّای تو خوش کرده‌ام.