برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۵۳

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۲۳
  گر بکاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد نُقل شعر شکرین و می بیغش دارم  
  ناوک غمزه بیار و رسن زلف که من جنگها با دل مجروح بلاکش دارم  
  حافظا چون غم و شادیّ جهان در گذر است  
  بهتر آنست که من خاطر خود خوش دارم  
۳۲۷  مرا عهدیست[۱] با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم  ۳۷۸
  صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم[۲]  
  بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم  
  مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قدش فراغ از سرو بستانیّ و شمشاد چمن دارم  
  گرم صد لشکر از خوبان بقصد دل کمین سازند بحمد الله و المنّه بتی لشکرشکن دارم  
  سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم  
  الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم  
  خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم  
  چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم  
  1. خ م س: شرطیست.
  2. این بیت و بیت پنجم و ششم این غزل را در خ ندارد.