برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۷۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۴۰
۳۴۹  دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم  ۳۲۱
  قامتش را سرو گفتم سر کشید از من بخشم دوستان از راست میرنجد نگارم چون کنم  
  نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار عشوهٔ فرمای تا من طبع را موزون کنم  
  زردروئی میکشم زان طبع نازک بیگناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم  
  ای نسیم منزل لیلی[۱] خدا را تا بکی رَبع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم[۲]  
  من که ره بردم بگنج حسن بی‌پایان دوست صد گدای همچو خود را بعد ازین قارون کنم  
  ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن  
  تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم  
۳۵۰  بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم  ۳۴۶
  سخن درست بگویم نمی‌توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم  
  چو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم  
  بدور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانهٔ بزم طرب کناره کنم  
  ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت حوالهٔ سر دشمن بسنگ خاره کنم  
  1. بعضی نسخ: سلمی.
  2. اشاره است ببیت ذیل از قصیدهٔ معروف مُعزّی: رَبع از دلم پر خون کنم اطلال را جیحون کنم خاک دِمَن گلگون کنم از آب چشم خویشتن.