برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۸۶

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۵۶
  جگر چون نافه‌ام خون گشت[۱] کم زینم نمی‌باید[۲] جزای آنکه با زلفت سخن از چین خطا گفتیم  
  تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت  
  ز بدعهدیّ گل گوئی حکایت با صبا گفتیم  
۳۷۱  ما درس سحر در ره میخانه نهادیم محصول دعا در ره جانانه نهادیم  ۳۸۰
  در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم  
  سلطان ازل گنج غم عشق بما داد تا روی درین منزل ویرانه نهادیم  
  در دل ندهم ره پس ازین مهر بتان را مهر لب او بر در این خانه نهادیم  
  در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود بنیاد ازین شیوهٔ رندانه نهادیم  
  چون میرود این کشتی سرگشته که آخر جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم  
  المنّة لله که چو ما بی‌دل و دین بُود آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم  
  قانع بخیالی ز تو بودیم چو حافظ  
  یا رب چه گدا همّت و بیگانه نهادیم  
۳۷۲  بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم کز بهر جرعهٔ همه محتاج این دریم  ۳۱۹
  1. ق نخ م س: گشت و (با واو عاطفه)
  2. چنین است در خ، سایر نسخ: نمی‌بایست.