برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۳۹۱

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶۱
۳۷۸  ما نگوئیم بد و میل بناحق نکنیم جامهٔ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم  ۳۵۰
  عیب درویش و توانگر بکم و بیش بَدست کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم  
  رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم  
  شاه اگر جرعهٔ رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروّق نکنیم  
  خوش برانیم جهان در نظر راه‌روان فکر اسب سیه و زین مغرّق[۱] نکنیم  
  آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند تکیه آن به که برین بحر معلّق نکنیم  
  گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش که ما گوش باحمق نکنیم  
  حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم برو  
  ور بحق گفت جدل با سخن حق نکنیم  
۳۷۹  سرم خوشست و ببانگ بلند میگویم که من نسیم حیات از پیاله میجویم  ۳۴۹
  عبوس زهد بوجه خمار ننشیند مرید خرقهٔ دردی‌کشان خوش خویم  
  شدم فسانه بسرگشتگی و ابروی دوست کشید در خم چوگان خویش چون گویم  
  گرم نه پیر مغان در بروی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم  
  1. لجامٌ مُغَرّق بالفضّة کمعظّم لگام بسیم آراسته (منتهی الأرب)