برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۴۱۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۸۰
۴۰۵  بجان پیر خرابات و حقّ صحبت او که نیست در سر من جز هوای خدمت او  ۴۰۷
  بهشت اگر چه نه جای گناهکارانست بیار باده که مستظهرم بهمّت[۱] او  
  چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد که زد بخرمن ما آتش محبّت او  
  بر آستانهٔ میخانه گر سری بینی مزن بپای که معلوم نیست نیّت او  
  بیا که دوش بمستی سروش عالم غیب نوید داد که عامست فیض رحمت او  
  مکن بچشم حقارت نگاه در من مست که نیست معصیت و زهد بی‌مشیّت او  
  نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی بنام خواجه بکوشیم و فرّ دولت او  
  مدام خرقهٔ حافظ بباده در گروست  
  مگر ز خاک خرابات بود فطرت[۲] او  
۴۰۶  گفتا برون شدی بتماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو  ۴۱۳
  عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو  
  مفروش عطر عقل بهندوی زلف ما کانجا هزار نافهٔ مشکین به نیم جو  
  تخم وفا و مهر درین کهنه کشته زار[۳] آنگه عیان شود که بود موسم درو  
  1. چنین است در اغلب نسخ، ر و سودی: برحمت او.
  2. س ی: طینت.
  3. چنین است در اغلب نسخ، نخ م ی: کشت‌زار.