این برگ همسنجی شدهاست.
۲۹۶
حافظ چو طالب آمد جامی بجان شیرین[۱] | ||||||
حتّی یذوق منه کأساً من الکرامه |
۴۲۷ | چراغ روی ترا شمع گشت پروانه | مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه | ۴۱۹ | |||
خرد که قید مجانین عشق میفرمود | ببوی سنبل زلف تو گشت دیوانه | |||||
ببوی زلف تو گر جان بباد رفت چه شد | هزار جان گرامی فدای جانانه | |||||
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش | نگار خویش چو دیدم بدست بیگانه | |||||
چه نقشها که برانگیختیم و سود نداشت | فسون ما بر او گشته است افسانه | |||||
بر آتش رخ زیبای او بجای سپند | بغیر خال سیاهش که دید به دانه | |||||
بمژده جان بصبا داد شمع در نفسی | ز شمع روی تواش چون رسید پروانه | |||||
مرا بدور لب دوست هست پیمانی | که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه | |||||
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز | ||||||
فتاد در سر حافظ هوای میخانه |
- ↑ چنین است در اغلب نسخ و بنابرین نسخ جواب «چو» درست معلوم نیست چیست و گویا بتقدیر «میخرد جامی بجان شیرین» یا چنانکه سودی گوید «بده جامی بجان شیرین» و نحو ذلک باید باشد، نسخهٔ آقای رشید یاسمی: حافظ چو طالب آمد ساقی بیار جامی، و این نیز گویا اصلاح جدید است برای تخلّص از نقیصهٔ مذکور.