این برگ همسنجی شدهاست.
۳۴۰
می ده که سر بگوش من آورد چنگ و گفت | خوش بگذران و بشنو ازین پیر منحنی | |||||
ساقی به بینیازی رندان[۱] که می بده | ||||||
تا بشنوی ز صوت مغنّی هوالغنی |
۴۸۰ | ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی | سود و سرمایه بسوزیّ و محابا نکنی | ۴۸۴ | |||
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند | قصد این قوم خطا[۲] باشد هان تا نکنی | |||||
رنج ما را که توان برد بیک گوشهٔ چشم | شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی | |||||
دیدهٔ ما چو بامّید تو دریاست چرا | بتفرّج گذری بر لب دریا نکنی | |||||
نقل هر جور که از خُلق کریمت کردند | قول صاحب غرضانست تو آنها نکنی | |||||
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد | از خدا جز می و معشوق تمنّا نکنی | |||||
حافظا سجده بابروی چو محرابش بر | ||||||
که دعائی ز سر صدق جز آنجا نکنی |
۴۸۱ | بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی | خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی | ۴۶۹ | |||
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد | حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی |