این برگ همسنجی شدهاست.
۳۵۷
بده تا برویت گشایند باز | در کامرانیّ و عُمر دراز | |||||
بده ساقی آن می کزو جام جم | زند لاف بینائی اندر عدم | |||||
بمن ده که گردم بتایید جام | چو جم آگه از سرّ عالم تمام | |||||
دم از سیر این دیر دیرینه زن | صلائی بشاهان پیشینه زن | |||||
همان منزلست این جهان خراب | که دیدست ایوان افراسیاب | |||||
کجا رای پیران لشکرکشش | کجا شیده آن ترک خنجرکشش | |||||
نه تنها شد ایوان و قصرش بباد | که کس دخمه نیزش ندارد بیاد | |||||
همان مرحلهست این بیابان دور | که گم شد درو لشکر سلم و تور | |||||
بده ساقی آن می که عکسش ز جام | بکیخسرو و جم فرستد پیام | |||||
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج | که یک جو نیرزد سرای سپنج | |||||
بیا ساقی آن آتش تابناک | که زردشت میجویدش زیر خاک | |||||
بمن ده که در کیش رندان مست | چه آتشپرست و چه دنیاپرست | |||||
بیا ساقی آن بکر مستور مست | که اندر خرابات دارد نشست | |||||
بمن ده که بدنام خواهم شدن | خراب می و جام خواهم شدن |