برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۰۵

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۷۵

ایضاً له

  ساقیا باده که اکسیر حیاتست بیار تا تن خاکی من عین بقا گردانی  
  چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست بسر خواجه که تا آن ندهی نستانی  
  همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن[۱] زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی  
  بر مثانیّ و مثالث بنواز ای مطرب وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی  

ایضاً له

  پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره میکنی  
  با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهیّ و خدمت دلهای آگه میکنی  
  با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغة الله میکنی  
  آنکه ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد فرصتت بادا که هفت و نیم با ده میکنی  

رباعیّات

  جز نقش تو در نظر نیامد[۲] ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را  
  1. دامن افشاندن از چیزی و بر چیزی کنایه از خویشتن را دور داشتن از آن است (بهار عجم)، یعنی مانند گل که در اثر باد دامن بر چمن می‌افشاند بر من دامن میفشان یعنی از من اعراض مکن و خویشتن را از من دور مدار،–
  2. بعضی نسخ: نیاید (در هر سه مصراع)،