این برگ همسنجی شدهاست.
۳۷۸
ایضاً له
نی قصّهٔ آن شمع چگل بتوان گفت | نی حال دل[۱] سوخته دل بتوان گفت | |||||
غم در دل تنگ من از آنست که نیست | یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
ایضاً له
اوّل بوفا می وصالم درداد | چون مست شدم جام جفا را سرداد | |||||
پر آب دو دیده و پر از آتش دل | خاک ره او شدم ببادم برداد |
ایضاً له
نی دولت دنیا بستم میارزد | نی لذّت مستیش الم میارزد | |||||
نه هفت هزار ساله شادیّ جهان | این محنت هفت روزه غم میارزد |
ایضاً له
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد | هر پاکروی که بود تردامن شد | |||||
گویند شب آبستن و اینست عجب | کو مرد ندید از چه آبستن شد |
ایضاً له
- ↑ چنین است در اکثر نسخ، الف حن: نی حال من سوخته دل