برگه:حافظ قزوینی غنی.pdf/۵۰۹

این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۷۹
  چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود نرگس بهوای می قدح ساز شود  
  فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر میخانه سرانداز شود  

ایضاً له

  با می بکنار جوی می‌باید بود وز غصّه کناره‌جوی می‌باید بود  
  این مدّت عمر ما چو گل ده روزست خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود  

ایضاً له

  این گل ز بر همنفسی می‌آید شادی بدلم ازو بسی می‌آید  
  پیوسته از آن روی کنم همدمیش کز رنگ ویم بوی کسی می‌آید  

ایضاً له

  از چرخ بهر گونه همی‌دار امید وز گردش روزگار می‌لرز چو بید[۱]  
  گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید  

ایضاً له

  ایّام شبابست شراب اولیتر با سبز خطان بادهٔ ناب اولیتر  
  1. یعنی از چرخ و گردش روزگار هم امیدوار باش و هم ترسناک یعنی نه بکلّی مأیوس باش و نه بکلّی امیدوار بلکه بین خوف و رجا میزی (سودی