برگه:حکایات و خانواده‌ی سرباز.pdf/۱۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بز ملاحسن


بز ملاحسن مسئله گو

چو به ده از رمه می‌کردی رو

داشت همواره به همره پس‌افت؛

تا سوی خانه، زبزها دوسه جفت.

بز همسایه، بز مردم ده،

همه پرشیروهمه نافع و مفت.

شاد ملا پی دوشیدنشان

جستی از جای و به تحسین می‌گفت:

« مرَحبا بزبزک زیرک من

که کند سود من افزون به نهفت!»


روزی آمد ز قضا بز گم شد

بز ملّا به سوی مردم شد


جست ملّا، کسل و سرگردان،

همه ده خانه‌ی این خانه‌‌ی آن،

زیر هر چاله و هر دهلیزی

کنج هر بیشه، به هر کوهستان،

دید هر چیز و بز خویش ندید

سخت آشفت و به‌خود عهدکنان

گفت: «اگر یافتم این بد گوهر

کنمش خرد سراسر ستخوان.»


ناگهان دید فرازکمری

بز خود را ز پي بوته‌چری

رفت و بستش به رسن، زد به عصا:

« بی‌مروت بز بی‌شرم و حیا!

این همه آب و علف دادن من

عاقبت از توام این بود جزا

که خورد شیرتو را مردم ده؟»

بزک افتاد و بر او داد ندا:

« شیر صد روز بزان دگران

شیر یک روز مرا نیست بها؟»


یا مخور حق کسی کز تو جداست

یا بخور با دگران آن چه تراست.


۲۰ جدی ۱۳۰۲