کبک
از دهکده آن زمانکه من بودم خرد.
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برد.
چون از پی او دوان دوان میرفتم
وز شیطنتم دستزنان میرفتم
کبکی بجهید دربرم ناگاهان
بگرفتمش از دم، به پدر بانگزنان.
حیوانک بیچاره که مجروح رمید
تا آنکه پدر بیاید ازمن بپرید.
این را پدرم بگفت شب با مردم:
«این بچه گرفت کبکی، اما از دم.»
تامن باشم که هرچه دارم دوست
او را بربایم از رهی کان ره اوست.
رشت ۱۹ آذر ۱۳۰۸
پرندهی منزوی
به آن پرنده که میخواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:
چه سود لحن خوش وعیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب میدانی
که بهر حبسِ من افتاده در درون تو داغ.
اگر که عیب من این است کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش سراغ.
شهیر ترزمن آن مرغ تنبل خانه،
بلندتر زهمه آشیان جنسِ کلاغ!
لاهیجان ۱۰ فروردین ۱۳۰۹